📚 داستان پسری به نام شیعه
✍
#قسمت ۴۷
🚥 همه شب در فکر بودم
🚥 نتوانستم بخوابم
🚥 به پدرم زنگ زدم
🚥 و ماجرای آن تهدید را ،
🚥 با او در میان گذاشتم .
🚥 پدرم مثل همیشه ،
🚥 با حرفهای قشنگش ،
🚥 به من قوت قلب داد .
🚥 و به من اطمینان داد که نگذارد
🚥 کسی متعرض روستا شود
🚥 همچنین گفت که جوانان روستا ،
🚥 با کمک پلیس ، شبانه روز ،
🚥 در حال پست دادن هستند .
🚥 صبح شد
🚥 از بی خوابی شب گذشته ،
🚥 خسته و بی حال بودم .
🚥 ولی چون روز آخر مناظره بود ؛
🚥 سعی کردم هیچ ضعفی ،
🚥 به جسم و قلبم وارد نکنم .
🚥 همه قدرتم را جمع کردم
🚥 و بعد از خواندن زیارت عاشورا ،
🚥 دعای توسل خواندم
🚥 سپس دو رکعت نماز ،
🚥 برای حضرت زهرا خواندم .
🚥 و از ایشان طلب یاری کردم
🚥 سپس با توکل بر خدا ،
🚥 به طرف سالن همایش رفتم .
🚥 قدم هایم را محکم برداشتم
🚥 در جایگاه خودم نشستم in
🚥 و مشغول صحبت با نماینده ها شدم .
🚥 یکی از برادران عزیز اهل سنت ،
🚥 از آن طرف سالن آمد
🚥 و روی صندلی روبروی من نشست
🚥 و اجازه گرفت که سوالی بکند .
🇮🇷 من هم گفتم : بفرمایید
🍄 گفت : نظر شما درباره خلافت خلفای ما ،
🍄 یعنی ابوبکر و عمر و عثمان چیست ؟
🇮🇷 گفتم : آیا به نظر شما ،
🇮🇷 خلافت آنها مشروع است یا غصبی ؟
🍄 گفت : معلوم است دیگر
🍄 این که سوال ندارد
🍄 خلافت آنها ، مشروع است .
🇮🇷 گفتم : آيا نص و آیه و حديثی ،
🇮🇷 در مورد خلافت آنان دارید ؟
🍄 گفت : نه
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee