رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#خاطره در اینجا می‌خواهم برایتان خاطره‌ای از مهران بگویم. سال چهارم دبیرستان بود. #نیمه_شعبان هر رو
تقریباً هفت هشت ماهی می‌شد که به سیستان و بلوچستان رفته بود. از آنجا خیلی برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت همه چیز آرام است و جای نگرانی نیست. می‌گفت مادر در اینجا آدم به نزدیک‌تر می‌شود. با این تفاسیر مطمئن می‌شدم که آنجا است و نباید نگران شوم. هر بار که با من تماس می‌گرفت، می‌گفت برایم کنید. همیشه همین را می‌خواست. می‌گفتم ان‌شاءالله خدا درست می‌کند. آخرین بار به من گفت: «مامان خیلی برای من کن.» گفتم: «چی شده؟ مشکل کاری داری؟» گفت: «یک چیزی است فقط دعا کنید.» من هم گفتم: «تو که به من نمی‌گویی اما هر چه از خدا می‌خواهی به تو بدهد.» دوستانش می‌گویند قرار بود بروند و گشتی بزنند. مهران رفت گرفت. زمانی که وضو می‌گرفت ذکر را زمزمه می‌کرد. خودش همراه نیروهایش رفته بود. مهران به یکی از دوستانش به نام عباس که تنها چند روز از خدمتش مانده بود می‌گوید عباس اگر می‌خواهی همراه ما بیا. عباس می‌گوید در این مدتی که اینجا بودم هیچ اتفاقی نیفتاد امروز می‌آیم ببینم چه می‌شود. بچه‌ها در 17 فروردین ماه سال 1394 در به همراه همرزمانشان با عوامل که از داخل وارد مرزهای ایران شده بودند، درگیر می‌شوند و مهران و همرزمانش به شهادت می‌رسند. http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4