قصه به چند سال قبل برمی‌گرده که یحیی شش ساله بود. یه شب که همه خواب بودن بی‌بی اتفاقی بیدار شد و دید که خون از دماغ یحیی روون شده، بی‌جون شده، داغون شده... بعده اون شب گاه و بی‌گاه بود که یحیی خون دماغ می‌شد. توو مدرسه، سر کلاس، تو کوچه بازار... واسه درمونش رفته بودن پیش چندتا از طبیب‌های ده؛ اما دریغ از یه نسخه که بتونه یحیی رو درمون کنه. ناچار زار و زندگیشون رو فروختن و رفتن تهران، پیش چند تا متخصص اسم و رسم دار تا شاید یه جوری بتونن جلوی خون ریزی‌های بدون توقف یحیی رو بگیرن. دست آخر هم که از همه‌جا ناامید شدن، بی‌بی النگویی که سر عقد از آقاجون زیر لفظی گرفته بود رو فروخت تا بتونه پسرش رو ببره پیش امام‌رضا... از اینکه اون شب پاییزی جلوی پنجره فولاد آقا به یحیی و بی‌بی چی گذشت هیشکی خبر نداره؛ اما هر چی که بود آقا دوا کرد درد بی درمون یحیی رو... بعد اون هم هر اتفاقی که می‌خواست واسه پسرش بیفته، مادرش پشت هم می‌گفت: -من نذر امام رضا کردم بچم رو، مگه می‌شه بلایی سرش بیاد؟ دست روزگار چرخید و یحیی واسه دفاع از حرم حضرت زینب داوطلب شد. شبی که رفت تا بی‌بی زیر برگه‌ی رضایتنامه‌ش رو امضا کنه، با بغض گفت: -بی‌‌بی آرزومه شهید دفاع از این حرم بشم... جون آقا جون نه تو کارم نیار. بی‌بی با خیال راحت خندید و گفت: -من جلوی رفتنت رو نمی‌گیرم؛ اما اگه خیال شهید شدن داری خیالت باطله، من تو رو نذر امام رضا کردم... تا خودمم نخوام بلایی سرت نمیاد. یحیی که اعزام شد، بی‌بی آشوب بود تو دلش؛ اما قرص و محکم آستین بالا زد تا واسه تنها پسرش آش پشت پا بپره، هر کسی هم که ازش می‌پرسید بی‌بی نگران پسرت نیستی، شبیه همیشه می‌گفت: -من نذر امام رضا کردمش، تا نخوام چیزیش نمی‌شه. اون شب که رفتیم پیش بی‌بی تا خبر اسارت یحیی رو بهش بدم، با چشم‌های سرخ رو به مشهد وایستاد و گفت: -آقا این داعشی‌ها خیلی نامردن، معلوم نیست می‌خوان چه بلایی سر جگر گوشم بیارن... آقا همین امشب تاییدش کن، رو سفیدش کن، شهیدش کن... نویسنده: ✏ 📎 @RomanAmniyati ❌کپی همراه با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❌