یه قبرستون کوچولو نزدیک مقبره دو شهید گمنام بود. شب بود و به این قسمت هم اومدیم تا به شهدای این‌جا هم، سری بزنیم و روحمون جلا پیدا کنه. حین گذشتن بین قبرا تا رسیدن به اون ۶,۷ تا شهید، یه لحظه چشمم بین تاریکی قبرستون، به یه نوری خورد... کنجکاو شدم و جلوتر رفتم تا پیداش کنم، اومدم و به این نقطه رسیدم. درجا میخکوب شدم، نفسم حبس شد و قلبم تند تند می‌زد. از تازگی و خیس بودن خاکش، فهمیدم امروز پرونده‌ی این شخص هم بسته شده و جسمش رو به دل خاک سپردن و در حال طی کردن شب اول قبرشه. حتی شاید هنوز اینجاست و قطع تعلق از جسمش نکرده. انگار بین اون همه قبر قدیمی، شکسته و بی‌نام و نشون، این قبر خیلی غریب و تنها و وحشت زده بود...🥲