همه‌ی کاروان، کوچیک و بزرگ، مذهبی و نیمه مذهبی، عاشق این صحن و سرا شدن... هست که سردته و می‌ری زیر نور خورشید و خود به خود گرم می‌شی؟ اینم همونه... وجودت سرده، سردش کردی، برای همین وقتی می‌ری خونه‌ی پدری امام حاضرت، کسی که واسطه‌ی رزق زمین و آسمونه و قلبش مرکز توحیده، خود به خود زیر نورش قرار گرفتی... نوری که تو رو مجنون خودش می‌کنه، وجودتو گرم می‌کنه... به قول رفیقم، مگه می‌شه خونه‌ی پدری ایشون باشه و به اینجا سر نزنن؟ مگه می‌شه از کنار ما رد شن و دعایی نکنن؟ مگه می‌شه اونجا باشن و قلب آدم درجه‌ای از عشق و حیات حقیقی رو نچشه؟ چه بخواد چه نخواد، تحت تأثیر اون محیطِ آسمونیِ روی زمین قرار می‌گیره... و چقدر دردناکه که صاحب خونه، انقدر هواتو داشته باشه و بهت رسیدگی کنه و تو اونو نبینی، نشناسی، چون چشمات لیاقت دیدار و شناخت نداره :)