🔹من همراه شهید رادمهر به خط رفته بودیم ، و به رزمنده ها ملحق شدیم ، آقای بابایی توی سنگر کنار من نشسته بود ، پرسید : یاسر ، از دوستت خبر داری؟ گفتم : نه! تیر و گلوله با حجم زیادی از اطرافمان زوزه می کشید و میرفت. بی مقدمه گفت: رفیقت آقا اسماعیل خانزاده شهید شد. یه لحظه دلم ریخت و گفتم : انا لله و انا الیه راجعون . منقلب شده بودم و لحظه به لحظه حالت هایش از جلوی چشمانم می گذشت. حال خودم رو نمیفهمیدم، به رحبه برگشتیم ، سید رضا اومد پیشم و بعد کلی تسلیت دلداریم داد. به اتفاق حاج رحیم به الحاضر برگشتیم و مستقیم رفتیم سراغ وسایل آقا اسماعیل ، در حالی که اشک چشمانم رو پر کرده بود. از حاج رحیم پرسیدم : اون شب جریان چی بود؟ چی خواب دیده بودی؟ که اونطوری سر و صورت اسماعیل رو میبوسیدی؟! گفت : نه خواب ندیده بودم ، ولی نمیدونم چرا یه لحظه با دیدن صورت اسماعیل به دلم افتاد بهش بگم که اگه شهید شد دست منو هم بگیره.... -راوی : همرزم‌شھــید 🌷 🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR