راز بین‌او و امام‌رضا(علیه‌السلام)🍃 کربلای ۵  شروع شده است. احد با موتور می‌آید. می‌گوید: بپر بالا برویم! می‌خواهم سوار موتور شوم که غمگینانه می‌گوید: می‌دانی دیگرحبیب را هم نمی‌بینی... - کدام حبیب؟ - حبیب هاتف. انگار آتش سراپایم را در خود می‌گیرد اما نمی‌خواهم ضعف نشان دهم ، می‌گویم: خوب ! حبیب آرزویش همین بود. - حبیب ها رفتند و شهید شدند و ما ماندیم. این را احد می‌گوید و موتور انگار بال در آورده است. چه سبک می رود این موتور، هواپیماهای دشمن مدام پیدایشان می شود، بمباران مداوم و من یاد والفجر ۸ می افتم، روزی که عراقی ها خیلی برای بازپس گیری فاو به آب و آتش زدند، ولی پاتکشان با شکست روبرو شد. خبر رسید که عراق می‌خواهد حمله شیمیایی بکند و احد این را به من گفت: به بچه ها خبر بده که ماسکهایشان را بزنند... سریع می‌روم و بچه ها را خبر می‌کنم. ماسک خودم را هم می زنم و بندهایش را محکم می کنم یکی از بچه های بسیجی را کنار اروند می بینم ماسک ندارد. احد بی تامل ماسک خودش را به او می دهد می دانم که دیگر ماسکی در کار نیست من هم می‌خواهم ماسک خودم را به احد بدهم، نمی پذیرد، اصرار می کنم، اما قبول نمی کند، لاجرم چفیه خودم را به او می دهم... می گوید: من از امام رضا(علیه السلام) قول شهادت گرفته ام. این حرف احد است و من نمی دانم که چه راز و رمزی بین او و آقا امام رضاست. می‌گویم خدا به شما عمر طولانی بدهد، هنوز باید شما نیروهایی تربیت کنید. می‌گوید : من در این عملیات شهید می شوم...   🎙راوی: بهزاد پروین قدس  🌷 🌹 ‌‌شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR