دیشب در بدترین حال خودم بودم ..
سردرد ، سرگیجه و شکمدردم خیلی بود
سحری که بیدار شدم تنها کاری که میتونستم بکنم ، خوردن
یه لیوان چایی بود ؛
منتظر بودم یکمی سرد بشه چایی که بتونم بخورم ..
سکوت و
نور یکمی که
توی تاریکی بود باعث میشد فکر کنم چقدر آدمایی که تنهایی شریکزندگیشون شده ، چقدر براشون زندگی سخته .
فکر کن با سیسال سن هنوز که هنوزِ تو
نه دوستی داری که
شبآ زنگ بزنی بگی :
حالم خوب نیست ، حرف میزنی باهام؟
/ میای دنبالم بریم یهدوری بزنیم؟
نه دختربچهای که بردنش به شهربازی و
خوندن داستانهای ِابرقهرمانها ، بشه دلیل دیر خوابیدن
نه حتی پارتنری که اگه دیر امدی خونه زنگ بزنه بگه :
عزیزم دیر کردی ، شام
سرد شد .
بنظرم هیچی وحشتناکتر از تنهایی نیست
کمکم تورو غرق خودش میکنه ، کمکم تورو میبلعه و اونجاست که تو دیگه
توی زندگیت تنها نیستی ؛ بلکه
توی تنهایی زندگی میکنی .
اونجایی که از فکر امدم بیرون و خواستم چایی رو بخورم و دیدم
سرد شده
یهلحظه دیدم حق با کوثر بود ، چقدر قبلا بخاطر
سرد شدن ِچاییهاش بخاطر فکر و خیالبافی سرزنشش میکردم ..
#امضاء
۱۴۰۳ / ۵ / ۱۵