قسمت سوم { غیرت و تعصب دینی } مادر شهید: سال 76 از خوزستان به شمال رفتیم و بعد از دو سال زندگی در شمال، ساکن منطقه کهنز شهریار شدیم. مصطفی 13سال داشت و در دوره ی بسیار حساس نوجوانی بود. با غرور خاص خود و حال و هوای بزرگ شدن و بال و پرگرفتن که نیاز بود نوع برخورد و ارتباط با او بسیار دقیق و حساب شده باشد. در فرهنگ سرایی در شهریار کلاس آموزش تئاتر و بازیگری گذاشته بودند و مصطفی خیلی علاقه داشت که در این کلاس ثبت نام کند. وقتی موافقت مرا خواست، ‌با توجه به اینکه در هیچ موضوعی با او تحکمی برخورد نمی کردم، مخالفت مستقیم نکردم . به او گفتم: این رشته به لحاظ فرهنگی با خانواده ی ما هم خونی نداره. در ضمن از عهده ی هزینه ی بالای کلاس هم بر نمیاییم. اما اگه برای ثبت نام اصرار داری من هزینه ی کلاس رو برات حل می کنم؛ با این شرایط اختیار با خودت. از آنجا که مصطفی هر تصمیمی می گرفت برای انجام آن اقدام می کرد، متقاعد نشد و من مقاومت نکردم و او را ثبت نام کردم. کلاس های تئوری را خیلی منظم پشت سر گذاشت اما به کلاس عملی که رسید یک هفته بیشتر نرفت! پرسیدم: چرا کلاست رو نمی ری؟ او متوجه شده بود که مثل خانه نیست با یک «یاالله» همه اهل فامیل به خاطر شناخت روحیات او حجاب خود را کامل می کردند. معمولا اگر کسی از «یاالله» او حساب نمی برد بدجوری به او بر می خورد. به همین دلیل کلاس را ادامه نداد. اما به خاطر پولی که داده بودیم عذاب وجدان گرفته بود! می گفت:«بقیه شهریه ام رو پس نداند!» ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh