خطرهای بزرگی درکودکی از سر او گذشت. یکی از این خطرها این بود که حوض بزرگی وسط حیاط داشتیم. محمدرضاي سه ساله با بچه‌ها دور حوض می‌دوید و بازی می‌کرد. من هم مشغول کارهای خانه بودم. ناگهان صدای گریه‌اش بلند شد. بی‌اختیار دویدم. محمدرضا زمین خورده بود و خون از سرش جاری بود. سنگ لب حوض قبلاً شکسته وگوشه آن‌هم خیلی تیز شده بود و حالا پیشانی محمدرضا به همان لبه تیز سنگ خورده بود. ملحفه بزرگی آوردم و روی پیشانی‌اش گذاشتم. ملحفه پر از خون شد؛ اما خون بند نمی‌آمد. خیلی ترسیده بودم. همسایه‌ها را خبرکردم. محمدرضا بیهوش روی زمین افتاده بود. در آن حالت فقط امام زمان (عج) را صدا می‌زدم. حال خودم بدتر از او شده بود. با کمک همسایه‌ها او را به بیمارستان رساندیم. آن روز خدا پسرم را نجات داد. https://eitaa.com/ShahidToorajii 🌺🌺🌺🌹🌺🌺🌺🌹