🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝نویسنده:
#زهرا_فاطمی☔️
🖇
#قسمت_هفتادم
با ورودم به حیاط متوجه کفش های زنانه دم در شدم.
نزدیک تر که شدم کفش های مادرم را شناختم .
میخواستم وارد خانه شوم که با شنیدن اسمم از زبان مادر ،رادارهایم فعال شد .
بدون هیچ سر و صدایی فال گوش ایستادم.
اگر پدر مرا در این حال میدید قطعا تکه بزرگم،گوشم بود.
حواسم را دادم به گفته های مامان:
_مامان جان، روژان بچه اس عقلش نمیکشه شما باهاش حرف بزنید .اخه کی بهتر از پسر هیلدا !هم با کمالاته هم تحصیل کرده و خانواده داره هم دکتره.
_سوده اگه روژان بچه اس چرا میخوای شوهرش بدی و اگه به سن ازدواج رسیده پس بزار خودش انتخاب کنه .روژان اون قدر عاقل هست که خوب و بد رو تشخیص بده
_مامان جان اون اگه خوب و بد رو تشخیص میداد این بلا رو سر پوشش نمیاورد.
_اینکه اونقدر خانم شده و با اون حجاب برازنده تر شده بده؟به نظراتش احترام بزار چرا کاری میکنی ازتو هم فراری بشه ؟من بهت اینو یاددادم که خواسته هات رو به بچه هات تحمیل کنی؟سوده دخترت هم عاقله و هم بالغ ،پس مثل بچه های دوساله باهاش رفتار نکن. واقعا بچم حق داره با این اخلاق تو از خونه فراری بشه
_وااااا مامان
دیگر بس بود به اندازه کافی شنیده بودم .
الان بهترین فرصت بود که با مادرم صحبت کنم و شر فرزاد را از سرم کم کنم
کمی از در فاصله گرفتم انگار که تازه وارد حیاط شده ام .
با صدای بلند از همانجا دادزدم:
_اهالی خونه نیستید ؟
خانم جون در را باز کرد و با لبخند گفت:
_بیا تو عزیزم خسته نباشی.بیا داخل مهمون داریم
_واقعا!کی هست مهمونمون؟
_غریبه نیست ،مادرته
گونه خانم جون را بوسیدم و به داخل رفتم.
مادرم روی مبل نشسته بود
_سلام عرض میکنم بانو .از این طرفا.نگفته بودید تشریف میارید
_واسه اومدن به خونه مامانم باید از تو اجازه میگرفتم؟
_ جسارت نکردم خدمتتون، بله شما صاحب اختیارید .گفتم اگر خبر میدادید گاوی گوسفندی چیزی جلو پاتون قربونی میکردیم
_ماشاءالله چهل گز زبون داری
_با اجازه اتون من برم تو اتاقم زبونم رو متر کنم ببینم واقعا چهل گز میشه یانه.
_من حریف زبون تو نمیشم
با خنده به اتاقم رفتم .لباسهایم را عوض کردم.
به سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم ،چیزی به اذان ظهر نمانده بود.
با صدای خانم جون که مرا فرامیخواند به پیش او و مادرم رفتم
_جانم خانجون
_عزیزم بیا چایی بخور خسته ای
نگاهی به مادرم کردم که بی تفاوت به من به برنامه تلویزیون چشم دوخته بود.
_قربونت بشم که انقدر به فکرمی خانجونم .اره واقعا امروز خیلی خستم .بخاطر وجود یه آدم مزاحم که از قضا دکتر هم بود زیادی خسته شدم
تا اسم دکتر آمد مادرم همچون برق گرفته ها گفت:
_فرزاد اومده بود سراغت؟
_بله.مگه واسه همین برنامه کلاسی من رو بهش نداده بودید
_به جای این حرفها بگو ببینم چی میگفت؟
_در مورد حقوق زنان تو فرانسه باهم بحث کردیم خواستگاری کرد منم بهشون جواب منفی دادم تموم شد
_خیلی خودسر شدی روژان.توفکرنمیکنی لازمه نظر من و باباتو بپرسی بعد خواستگارت رو رد کنی
_مگه شما و بابا قراره باهاش ازدواج کنید.مامان جان من با آدمی که بی غیرته و ترجیح میده زنش بدون حجاب تو خیابون جولون بده ازدواج نمیکنم .درثانی من اصلا دوست ندارم برم فرانسه زندگی کنم مامان جان ازتون خواهش میکنم دیگه در مورد اقای دکترتون با من حرفی نزنید من حرفام رو با خودش زدم. با اجازه اتون میرم تو اتاقم
خانم جون با ناراحتی گفت
_چایی نخوردی عزیزم
_ببخشید خانجون بعدا میخورم
باناراحتی به اتاقم برگشتم .جانمازم را پهن کردم تا قبل از وقت نماز کمی با خدای خودم راز و نیاز کنم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯