🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_دوم
🖇
#قسمت_سی_یکم
وارد اتاق پرو شدم و به کمک فروشنده لباس را پوشیدم.
بسیار تن خور زیبایی داشت.
فروشنده که بسیار از تن پوش لباس راضی بود با لبخند زمزمه کرد
_انگار مخصوص شما دوختن .خیلی زیبا تو تنتون نشسته .من برم اقای دوماد رو ...
با عجله وسط حرفش پریدم
_اینکار رو نکنید .میخوام سورپرایزش کنم
خندید
_هرطور مایلید .پس بیاین کمکتون کنم درش بیارید
_ممنون میشم
با کمک فروشنده لباس را از تنم خارج کردم و بعد از آماده شدنم از اتاق پرو خارج شدم
کیان سرش را پایین انداخته بود و متوجه خروجم نشده بود .
به سمتش رفتم با خباثت لبخند زدم
_سلام شادوماد
سرش را با عجله بالا آورد .
انگار فکرمیکرد با همان لباس پیشش رفته ام .
اول با بهت و بعد با لبخند نجوا کرد
_پس لباست کو عروس خانوم
_یه سورپرایزه آقای دوماد
_بدجنس نبودی خانوم! حالا پسندیده شد ؟
با خنده جواب دادم
_بعله
مردانه خندید و از روی مبل برخواست .
نزدیک پیش خوان ایستاد و لباس را برای روز عروسی رزرو کرد .از فروشنده پرسیدم
خانم شما کلاه حجاب هم مخصوص عروس دارید
_بله داریم .الان مدلهاش رو میارم خدمتتون
بعد از چند دقیقه یک توربان سفید که به آن تور متصل بود را روی میز قرار داد .باذوق به آن چشم دوخته بودم بسیار برایم جذاب بود.با هیجان گفتم
_وااای عالیه.اینم میخوام.
فروشنده با لبخند آن راهم برایمان ثبت کرد.با تصور خودم در آن لباس بسیار شادمان میشدم ولی ترس داشتم از اینکه نکند مادرم نپسندد و ناراحت شود .توکل کردم به خدا .امیددداشتم حال که من نمیخواستم به گناه بیفتم ،خداهم مادرم را از من خشنود کند.
بعد از تشکر از فروشنده از مزون خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
اول در را برایم باز کرد. من سوار شدم ،سپس خودش چرخید و سوار ماشین شد
قبل از حرکت با لبخند نگاهم کرد
_خب خانم خانما کجا برم
لبم را تر کردم
_بریم اسباب بازی فروشی
_ای به چشم.فقط بانو اونجا چه خبره
_شما برو من بهتون میگم
_چشم عزیزم .
ماشین را به حرکت درآورد و به سمت فروشگاه اسباب بازی به راه افتاد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯