✍
#خاطرات_افلاکیان
🔰
#سفر_به_مشهد
#کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم
#مشهد!
مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی!
گفت: آره بابا،
#بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم.
باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را
#دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم.
فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح.
عصرهمان روز از
#مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد
#صحن_اسماعیل_طلائی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته . رو به سمت
#گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود.
خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد.
مرتب می گفت:
#خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام
#توبه کنم.
#خدایا_منو_ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو
#تباه کردم.
اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.
دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه
#خلافکاری_های گذشته را رها کرد.
🕊️
#حر_انقلابی_شهید_شاهرخ_ضرغام🕊️
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷
شهیدستان (بدون روتوش)🌷
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎
eitaa.com/ShahidestanBrotoush