زمین برهوتِ عربستان به یمنِ قدمهای فاطمه ، جان گرفته بود .
عطرِ دلانگیزِ محبتِ میانِ پدران و دختران ، سر تا سرِ زمینِ نامهربان را پوشانده بود . مردی برخاسته بود و طنینِ صدایِ دلنشینش ، قلبِ بُتگونهی کافران را به لرزه در میآورد ، آنهنگام که ندا سر میداد : فاطمه ، پارهی تنِ من است . . .
درست از همان وقت بود که زنده به گور کردنِ دختران به دستِ فراموشی سپرده شد . از همان زمان بود که در تمامِ جهان ، فخری با این عنوان فروخته شد که : دختر ها باباییاند !(:🌿
فاطمه در آغوشِ پدر قد کشید و بزرگ شد . تمامِ پسرانِ شاهان و حاکمانِ عربستان ، مالکانِ زمینها و کاخها و صاحبانِ بردگان ، آمده بودند تا شاید فاطمه یکی از آنان را به همسری برگزیند . غافل از آنکه دخترِ زیبا سیرتِ محمد ، صاحبِ مجلل ترین داراییها در دنیا و هفت آسمان بود . چه کسی میتوانست قلبِ چنین دختری را تصاحب کند ؟ چه کسی میتوانست دامادِ محمدِ امین بشود و نگهدارِ دخترِ دردانهاش باشد ؟
دختری که پدر دربارهی او میگفت : فاطمه ، مایهی شادمانی من است .
مردی از راه رسید که تمامِ داراییاش و تمامِ داشتهها و نداشتههایش در دنیا ، یک شتر بود و شمشیر و زره . که با آنها به جهاد در راهِ خدا میپرداخت . آن هنگام که محمد ، فاطمه را مطلع ساخت و به او گفت که علی او را برای همسری برگزیده ، آثار شادمانی را در صورتِ دخترش مشاهده کرد . چنین بود که علی و فاطمه ، این دو مخلوقِ بیهمتای جهان ، زندگانی آسمانیِ عاشقانهی خویش را آغاز کردند .
مولا علی علیه السلام میفرمایند :
من و فاطمه همچون دو کبوترِ عاشق در لانهای بودیم :)❤️