شیخ شوخ 😅✌️
#روایت_اربعین به مرز که میرسیم همان ورودی موکب زده اند کوله را میاندازم کنار و مهری برمیدارم و نما
راننده ها هر دو آدم های خوبی به نظر می‌آیند و مدیر کاروان هم مرد خوبی به نظر می‌رسد میانه های مسیر میفهمم پسرش هم طلبه است... از همان ابتدای راه راننده و مدیر کاروان که با هم صحبت میکنند از خوبی های اتوبوس اسکانیا می‌گویند و مزایای این اتوبوس را نسبت به اتوبوس دیگرِ کاروان برمی‌شمارند، آدم منفی گرایی نیستم ولی انتظار بر باد رفتن همه‌ی این تعریف ها و تمجید ها از شرکت محترم اسکانیا در ذهنم دور میزند... هر جا زیادی به خودت و داشته هایت مغرور شدی خدا آن را از تو میگیرد تا بفهمی آن، برای تو نبوده... اولین ترکش به همه‌ی مسافرین اصابت می‌کند و کمی جلوتر از مهران کولر اتوبوس جز ناله، فریادی سر نمیدهد و هر چه باد میزند دمای اتوبوس پایین نمی‌آید! کاش لااقل اینقدر از کولرهای اسکانیا تعریف نکرده بودی مرد😅 چاره ای نیست باید تحمل کرد تا شب که هوا بهتر شود و کولر جان دوباره ای بگیرد، در نزدیکی های اندیمشک، دو طرف جاده موکب های مردم خونگرم خوزستان زیاد دیده میشود، و صاحب موکب ها وسط جاده در پیِ صید اتوبوس هستند! یکیشان مرد میانسالی است می‌آید وسط مسیر و درست روبروی اتوبوس می ایستد راننده مجبور می‌شود کنار بکشد، ما که راضی هستیم ، خوردن شربت و دوغ خنک در گرمای اتوبوس جا‌نفزاست... دوستی می‌گفت غذا مثل تیر است وقتی خوردی باید بیفتی! قیمه آنهم با دوغ انسان را از پا می‌اندازد، پس ناچار باید تا نماز مغرب بخوابیم😅 نزدیکی های اذان بیدار میشوم و در انتظار توقف برای نماز، اما نظر راننده این است که شام و نماز با هم میچسبد! تلاش مدیر کاروان هم جواب نمیدهد و راننده توقفگاه «سوری» را معرفی میکند و میگوید خیلی راه نمانده ولی از اسمش پیداست که باید طرفهای کهکیلویه باشد و هنوز خیلی راه مانده! به یک عوارضی میرسیم و ساعت ۹ شده راننده هنوز میگوید راهی تا سوری نمانده، که در همان عوارضی تا می‌آید توقفی کند و عوارض بدهد کلاچش خالی می‌شود! نمیدانم همان سِرِّ تعریف و تمجید از اسکانیاست یا دعای نمازگزاران اجابت شده ولی اتوبوس درست کنار نمازخانه متوقف میشود راننده ناراحت است و به دنبال راه چاره و من و مدیر کاروان می‌رویم سمت نمازخانه و بقیه مسافران هم یکی یکی پیاده میشوند و به ما اضافه می‌شوند... نمازی به جماعت میخوانیم و بیرون می‌آییم که مردم یکی یکی ساندویچ به دست از جلوی چشممان عبور میکنند اول فکر میکنم فست فودی پیدا کرده اند ولی بعد متوجه میشوم موکب آنطرف عوارضی ساندویچ خوراک سوسیس میدهد، به سمتش که می‌روم یک لیوان آب و نان خالی توشه راهم می‌کند 😅 سوسیس ها ته کشیده ولی خداروشکر یک پنیر دارم که صبح در کربلا گرفته ام، پنیر را میکشم روی نان و چشمانم را میبندم و خیال میکنم سوسیس است😅 کرمانشاهی هم میخواند چشماتو ببند خیال کن الان کربلایی... 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋🏴 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈