☆حضرت خورشید🌞 سلام☆ حاجتی سبز شد و قفلِ در بغض شکست رودِ جاری شده از چشم، به دریا پیوست شاعری دست به دامان دل خود شده بود غزلش غنچه زد و بر دل اوراق نشست مصرع اول شعرش قدم باران بود مصرع آخر آن زائر سر تا پا مست وسط شعر فقط بوی اجابت میداد لحظهء دیدن خورشید حرم، نزدیک است کفتر جلدِ حرم میشود و از شوقش میرود پنجره فولاد، هوایی دربست...