🍂بِسمِ رب العاشِقین🍂 عاشقانه هاے مدافع حرم شهیدحمیدسیاهکالے مرادے (: روایت همـسر🌼 باشد😌 فصل اول🌼🍂 زندگے نامه شهیدحمیدسیاهکالے مرادے🍂🌼 🌼یڪ تبسم،یڪ کرشمه،یڪ خـیال🌼 پنجم شهریور سال نودو یک ،روز هاے گرم و شیرین تابستان ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکاے عصر هواے دم کرده را پس می زد. از پنجره هم که به حیاط نگاه می کردی همه گل ها و بوته های داخل باغچه به دنبال سایه اے برای استراحت هستند.🌱 در حالے ڪه هنوز خستگی یک سال درس خواندن براے ڪنکور در وجودم مانده بود،گاهی وقت ها چشم هایم را می بستم و از شهریور به مهر ماه می رفتم،به پاییز،🍂به روز هایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی هایش تجربه کنم. دوباره چشم هایم را باز می کردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا می ڪردم. علاقه من به گل و گیاه بر می گشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت می رفت و خانه نبود،برای اینکه تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سرو کارم با گل و باغچه و درخت بود.🌲🌳 با صدای برادرم علی که گفت : آبجی سبد رو بده به خودم امدم، با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیر های رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیر هارا شستم،داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم . بابا چند روزے مر خصی گرفته بود. ادامه دارد.... آقاے محمدرسول ملاحسنے🌼 شهداشرمنده ایم🍂 @Shohadasharmandeimm