هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: تنبلی و بی‌حوصلگی آتشی به جان دنیا و آخرت انسان! ✍️یک خانه‌ی قدیمی بود! بزرگ و پر از درختان بلند! حوالی میدان سپاه. یک خانواده در آن زندگی می‌کردند، اما از این خانه حرارت و گرمای عشق به مشام قلب نمی‌رسید. با اینکه خانواده بی‌سرو صدا و بی‌حاشیه‌ای بودند اما هر بار که پنجره آشپزخانه‌ی ما باز می‌شد، پسر هجده_نوزده ساله‌شان را می‌دیدم که پشت یک پنجره قدی رو به کوچه که به گمانم پنجره اتاق خودش بود نشسته، یا سیگار می‌کشد، یا با تلفن حرف میزند، یا به کوچه نگاه می‌کند یا .... • خیلی سعی کردم، او را از لاک خودش بیرون بکشم و با او طرح رفاقت ببندم، اما هیچ جوره پا نمیداد .... نگاهش هم همیشه خسته بود. • ده روزی بود که مادرم به رحمت خدا رفته بود. من در خانه تنها بودم که زنگ زدند، دیدم همان پسر است به همراه مادرش! آمده بودند سر سلامتی و تسلیت. حال خراب من شاید بهانه شد، تا او از حال خراب خودش بعد از اینهمه سال حرف بزند. ✘ چقدر نگاهش به دنیا عجیب بود، مثل آدمهای معمولی فکر نمی‌کرد، سرش پر بود از سؤالاتی که به مغر من قد نمیداد! سعی میکردم گوش کنم ... یعنی فقط شنونده خوبی باشم. چیزهایی که بلد بودم را برایش می‌گفتم، اما برایش کافی نبود! • حس کرد حرفهایش را می‌فهمم، رفت و آمدمان بیشتر شد، اما بیشتر او متکلم وحده بود، و من گوش می‌کردم. • تحقیق کردم، پاسخ سؤالات او تماماً در کارگاه‌های نسیم حیات یافت می‌شد، زیرا بیشترین سؤالات او به هدف خلقت، نحوه اداره عالم، چرایی و چگونگی عالم هستی و .... مربوط بود. • کارگاه ها را برایش فرستادم، به اصرار من، و همراهی‌ام، یکی دو جلسه را گوش کرد و ... گفت همین است که می‌خواستم، اما ادامه نداد... • خودم گوش می‌کردم تا سؤالاتش را پاسخ دهم، اما این کافی نبود باید می‌نشست و این جام را جرعه جرعه می‌نوشید، اما بی‌حوصله بود، انگار دلش نمی‌خواست از این دنیای مبهمی که برای خودش ساخته بیرون بیاید. • دیشب مهمان داشتیم، عموی بزرگم و خانواده‌اش آمده بودند سر بزنند به ما. وقت خداحافظی دیدم روبروی خانه‌مان شلوغ است! رفتم جلو، شوکه شدم، او پشت در ورودی خانه، خودش را با طنابی از چهارچوب آویزان کرده بود. برای مادرش نوشته بود، اینجا پوچ‌تر و تهی‌تر از آن است که تو حاضری اینهمه سختی را برایش تحمل کنی، من حوصله‌ی این زندگیِ سختِ سرِکاری را ندارم... @ostad_shojae | montazer.ir