𖣦
#پسر_عمو_امید
📌 قسمت اول
همیشه ته حرفاش اُخِی کوتاهی میگفت. نمیدونم میخواست حرصم رو دربیاره یاحرف روکوتاه کنه یا شایدم از حرف زدن با من اِباداشت. شایدم اَزم میترسید. آخه مارگزیده بود یه بار بدجوری حال همدیگر روگرفته بودیم اگه عموجانم واسطه نشده بود میزدم چشم و چالش روکورمیکردم. ازاون دعوای کذایی که سر یه مسخره کردن بود چندسالی میگذره. ولی من همچنان به خون ش تشنه ام. انگاری هنوزداغ جاآوردن حالش تودلم مونده بود. تا اینکه خان عمو مارو واسه ی افطار به خونشون دعوت کرد. خان عمو هرسال اولین روزماه رمضون روبه نیت امواتش خیرات میداد. داشتم کاهوهارو دم حوض نقلی وسط حیاط پرپر میکردم که از راه رسید. سلام بلندی کرد بهم و از کنارم گذشت. احساس کردم منو نشناخته چون چند سال بود همدیگر رو ندیده بودیم. دوسال سربازی وکارتوی شهرغریب، ازپشت سردنبالش کردم قدو بالای کشیده ایی پیدا کرده بود. پوزخندی زدم وتوی دلم گفتم فقط قد کشیده امامخش همچنان آک مونده. با سبدکاهوواردخونه شدم. بازم حواسش به من نشد به قصد از کنارش رد شدم سلام بلندی کردم. سرش روبلندکرد و با نگاهش دنبالم کرد. سرم روبه عقب برگردوندم. لبخندکمرنگی بهش زدم و گفتم پسرعمو رسیدن به خیر. بادیدن من جلدی ازجاش بلندشد. لباش به خنده باز شدوگفت؛ اُخِی چه بزرگ شده ته تغاری خاندان اُمید..
ازلحن اُخِی گفتنش دلم آتیش گرفت. یاد کاراش افتادم واون کینه ی چندین ساله زنده شد. درصدد تلافی براومدم. لبم روگزیدم وهیچی نگفتم. ولی اون انگاردست بردارنبود .
کبکش خروس میخوند. این کلمه ی اُخِی گفتنش بدجور بیخ گلوم رو چسبیده بود. تادم افطاربه بهانه های مختلف دو رو برم میچرخید و زبون میریخت و منم ضدحال، بهش محل نمیدادم.
_میگم مهربون، اصلا اِسمت بهت نمیاد. اخلاق به این بدی نوبره والا، آخه به چی تو دلخوش بودند که اسمت رو مهربون گذاشتند.
باحرص گفتم تو چی بودی که اسمت اینه!
_ خب من اُمیدم دیگه، اُمیدِ خاندان
اُمید.
پوزخندی زدم وگفتم: اُمیدی که همه از. دستت نااُمیدند.
خنده ی ریزی کردو گفت؛ توچی تو هم نااُمیدی!!
باصدای مامان دست ازکَل کَل کردن برداشتم و با بی تفاوتی از کنارش ردشدم. تا آخر شب خودم روبهش نشون ندادم . میدونستم که دنبالمه. ولی حوصله اش رو نداشتم. وقت رفتن هم ندیدمش. چند روز از اون ماجرا گذشت و فکرکردم برگشته سرکار وزندگیش. دلم براش تنگ شده بود. برام عجیب بود دلم میخواست بود و سربه سرش میزاشتم از افکارخودم خنده ام گرفته بود. انگاری ازش خوشم اومده بود .
باصدای مامان به سمت کمدم رفتم تا اماده بشم. اخه خونه ی عمه فخری واسه حلیم پزون دعوت داشتیم .
بی خیال که وارد خونه ی عمه فخری شدم چهره ی خندان ش رو دیدم زل زده بود تو چشمام وانگار منتظر بود بگه اُخِی، توکجا و اینجا کجا دختر عمو؟ منم به عمد قالش گذاشتم و بی توجه بهش از کنارش گذشتم.اخمی کرد و فقط سرش رو تکون داد. داشتم توی فنجونا چای میریختم که صدای زن عمو رو شنیدم که میگفت واسه امیدم یه دختر خوب دیدم فقط خداکنه قبول کنه.
مامان گفت:قسمت باشه حتماً قبول میکنه.
زن عمو باناراحتی گفت؛ اُمید میگه تا قلبم تایید نکنه زن بگیر نیستم. مامان گفت؛ وا چه حرفا، جوونای الان چه فکرایی دارن؟؟
خنده ام گرفته بود. زیرلب زمزمه کردم آخه کی به این دیوونه زن میده!
#ادامه_دارد...
**
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
**