🩸قسمت دوم بابام گفت که سجاد (برادر سومم)با دوستش دعواش شده و باهم گلاویز شدن همو زدن.سجاد هولش داده و اون افتاده سرش خورده به جدول و همونجا تموم کرده.کاملا ناخواسته😔من همینجوری موندم باورم نمیشد.خیال کردم شوخی میکنن ولی شرایط شوخی نبود اخه.گفتم حالا چی میشه گفتن هیچی فعلا بازداشته تا ببینیم چی میشه.خلاصه کنم براتون... تمام مراسم ختم دوست برادرمو رفتن و کلی هم بهشون بی احترامی شده بوده و مادر پسره تا مامانمو دیده بوده با دختراش ریخته بودن سرمادرمو و انقدر مادرمو زده بودن که نا نداشت تمام سرو صورت مامانم پراز چنگ ناخناشون بود همه واسطه شده بودن که نزنن اما مادرم گفته بود که کاری نداشته باشید بزارین دل شونو خالی کنن. اونا شکایت کردن و برادرم افتاد زندان😔این وسط برادرم افسردگی گرفت و وضعیتش خیلی بد بود.حال روحیش داغون بود داشت ذره ذره اب میشد. با مرگ دوستش به دست این شوک بدی بهش وارد شده بود و همون زندان تحت مراقبت و درمان بودپدرو مادرمم که نگو و نپرس....خلاصه زندگیمون داغون بود خونه رنگ غم داشت.خانواده دوست برادرم تقاضای قصاص داده بودن و ما سرشار از غم بودیم.چقدر واسطه بردیم. چقدر التماسشون کردن که درمقابل دیه گذشت کنن.قتل عمد نبود دوتا نوجوون خام باهمدیگه دعواشون شده بود و این نتیجش بود.هر دو خانواده حق داشتن و چیزی پیش نمی رفت😔 سه سال گذشت و ما به زور اشناهایی که داشتیم قصاصو عقب انداختیم اما چه فایده همچنان رو حرفشون بودن.یشب که پدر م همراه بزرگترای فامیل رفته بودن برای گرفتن رضایت و التماسشون. دیدیم شادو خرم با شیرینی برگشتن خونه.همه خوشحال بودن همه بزرگترای فامیل اومدن خونمون منم که ظاهر قضیه رو میدیدم شادو خرم مشغول پذیرایی بودم.همه بهم نگا میکردن و پچ پچ می کردن.غافل از همه چی ،! به پذیرایی از مهمونا رسیدم بعد ساعتها که تمام مهمونا رفتن و منو خواهرم مشغول شستشوی استکان بشقاب بودیم که مادرم اومدو من. بغل کرد و بوسید.تعجب کردم این کارها از مادرم بعید بود محال بود مارو ببوسه یه جورایی رودربایستی داشت تو این جور موارد.گفت که جون برادرتو نجات دادی. و من همچنان در تعجب بسر می بردم. دید در عجبم..گفتم چیشده مامان چرا اینجوری میگی چیشد؟ بالاخره سجاد و آزاد میکنن یانه میبخشنش؟ یا نه چرا شیرینی گرفتین؟همه چیزو تعریف کردن..ینی شنیدم که بابام به برادرهای بزرگترم تعریف میکرد وقتی شنیدم دنیا دور سرم چرخید قلبم از تپش ایستاد.باورم نمیشد. مادر مقتول گفته بود در ازای جون پسرم ناموستونو میخوایم.و باورش سخت بود پدرو مادرم قبول کرده بودن.بخاطر نجات پسرشون منو قربانی کنن،باورم نمیشد تو شوک بودم.ازیه طرف خوشحال برای زنده موندن برادرم.و از یه طرف استرس این که چی بسر من میاد.خلاصه پس از طی مراحل قانونی دیه مقتول و پرداخت کردن و برادرم قرار بود بعد از چند ماه آزاد بشه.و اینجا من بودم که مرده بودم.نمی دونستم قراره چی به سرم بیاد. خانواده دوست برادرم یه شب با اخم و ت خم با لباس سیاه اومدن برای مثلا بله برون. تا به اون روز ندیده بودمشون،تو اشپزخونه بودم.دستام انقدر میلرزید که نگو. جرات اینکه بخوام مخالفت کنم رو نداشتم چون مطمئن بودم تا دهن واکنم زیر مشت و لگد برادرهام له میشدم.همش به خدا التماس می کردم که یکاری کنه که نشه یا لااقل به خیر بگذره.اومدن بریدند و دوختند با ا خم و تخم با گریه و شیون با ناله و نفرین.اینایی که میگمو نمی تونین درک کنین تا استخونام سوختمو سوختم.ارزوهای من😔هی خدا😢رفتن و من اصلا داماد و تا به اون روز ندیده بودم.و جالب این که اصلا خاستگاری هم نیومده بود. .. لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100