👵❤️
__
خیلی خوشحال بودم بعد از مدتها قرار بود پدربزرگ و مادربزرگم از شهرستان به خانهی ما بیایند. آن شب را تا صبح نخوابیدم.
به ماه نگاه میکردم و دلم خورشید میخواست. دلم صبح فردا را میخواست.
به مراد دلم رسیدم. صدای زنگ خانه که آمد از جایم پریدم و پلهها را دو تا یکی کردم تا زودتر آنها را ببینم. دیگر نمیتوانستم حتی ثانیهای بیشتر برای دیدنشان صبر کنم. ولی، ولی پایم گیر کرد به پله و افتادم. دست شکسته وبال گردنم شد. عجله کردم. بعد از مدتها صبر، لحظهی آخر عجله کردم...
تمام آن یک هفتهای که پدر بزرگ و مادربزرگ خانهی ما بودند دست شکستهام مثل آینهی دق جلوی چشمهایم بود. نه میتوانستم با پدربزرگ مچ بیندازم و نه با دست شکسته با مادربزرگ به خرید بروم. روزهایی که مدتها منتظر رسیدنشان بودم، حالا به آن روزها رسیده بودم ولی انگار نه انگار. تمام مدت حسرت همان چند لحظه را میخوردم. همان پلههای لعنتی...
میدانم گاهی وقتها صبر کردن به قیمت نابودی همهی عمر انسان تمام میشود اما عجله کردن فقط کار را خرابتر میکند. فقط باعث میشود در یک قدمی هدفمان به زمین بخوریم. حقیقت این است که اگر مدتها برای رسیدن به کسی، به چیزی صبوری کنیم اما لحظهی رسیدن عجول باشیم شاید برای همیشه آن را از دست بدهیم. یا وقتی به دستشان آوردیم نتوانیم از بودنشان ؛ از داشتنشان لذت ببریم. همیشه پلهها را دو تا یکی کردن برای رسیدن جواب نمیدهد. گاهی باید ایستاد تا هدفمان از پلهها بالا بیاید...
#حسین_حائریان
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100