eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.8هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم همه را کلافه کرده بودم می گفتند انقدر صدایش را در نیار انقدر تفنگ بازی نکن باتری اش تمام می شود یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم خوب تمام شود می‌روم باتری می خرم و باز بازی می کنم چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد دیگر نه نور داشت و نه آژیر نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند برای کار هایی که مهم نبودند حالا که همه چیز مهم و جدی ست حالا که مهمترین قسمت بازی ست انرژی ام تمام شده بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده فکر می‌کنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش بیهوده مصرفش نکن شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود ... ! 🍃...@Sofreyedel...🍃
تو پدر خوبی میشی ...‌ اینو همیشه زری بهم میگفت، زری دختر همسایمون بود. تو همهٔ خاله بازی ها من شوهر زری بودم ،رضا و سارا هم بچه هامون همیشه کلی خوراکی از خونه کش میرفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ،زشت بود دست خالی بیام یادمه یه‌ بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمهٔ نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،‌زری داشت به بچه ها میگفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد وقتی زری میگفت باباتون، جوگیر میشدم واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ،آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ،گوشمم یه نیمچه پیچی خورد بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ،منم ذوق مرگ شدم ... اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ‌ها بیشتر بدونن ،اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو‌ بهم بده اینو نده ،سوا کردنی نبود ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته... یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا میریم وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد درد گریه ش بیشتر از همهٔ کتک هایی بود که خورده بودم منم جوگیر‌، زدم زیر گریه مرد که گریه نمیکنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه میکرد روز آخر هر‌ چی پول از بقیهٔ خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی‌بذارم گفتم دریا ،‌ وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ... گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب تو جشن تولد یه رفیقی خودش بود ،‌همون چهره فقط قد کشیده بود رفیقم رو کشیدم کنار و‌ گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده آخه شوهرش از داربست افتاده و نمیتونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ،‌گفت تو‌ که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو‌ ذهنم تکرار میشه... دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ... زری زری زری ...نمیدونم من پدر‌خوبی‌ میشم‌ یا نه ولی‌ میدونم تو مادر خوبی شدی ... این روزها هوای مادران خوبی که برای تمییز کاری وارد خونه های دیگران میشن را بیشتر داشته باشیم 🍃...@Sofreyedel...🍃
سه ماه بود ولی انگار سه روز گذشت و تمام شد... آن سال هیچ چیزی از تابستان نفهمیدم... هیچ کاری انجام ندادم که برای کسی تعریف کنم... شب و روز را بهم می دوختم و زمان مثل برق و باد می گذشت... مدرسه ها که شروع شد... درست همان روزهای اول، معلممان آمد و گفت همین حالا سر کلاس باید انشاء بنویسید... یک برگه ی سفید به همه داد و رفت سمت تخته سیاه و نوشت "تابستان خود را چگونه گذراندید" ... خودکار را دست گرفته بودم و برگه ی سفید را نگاه می کردم...تمام روزهای تابستان را مرور کردم... هیچی برای نوشتن نداشتم... هیچی... فقط و فقط به این سه ماه فکر می کردم و روزهایی که بیهوده گذشته بود... اولین نفر اسم من را خواند... رو به روی معلم ایستادم... گفت با صدای بلند بخوان ولی من سکوت کردم... چه چیزی بدتر از اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشی... من ماندم و نگاه پر معنی معلم ... حالا که خوب نگاه می کنم زندگی بی شباهت به تابستان نیست ... زندگی هم زود می گذرد... خیلی زود... تمام که شد ، شاید معلم آسمان ها به همه یک برگه ی سفید بدهد و بگوید " زندگی خود را چگونه گذراندید" آن جاست که تمام زندگیت را مرور می کنی ... آن جاست که دیگر نباید به برگه ی سفید خیره شوی ... دیگر وقت نوشتن است ... دیگر جریمه اش نگاه پر معنی معلم نیست ... من هنوز به برگه های سفید فکر می کنم... به اینکه قرار است چه چیزی بنویسم و برای معلم آسمان با صدای بلند بخوانم... راستی "زندگی خود را چگونه گذراندید؟!" 👤 🍃...@Sofreyedel...🍃
آلزایمر درد است یا درمان؟؟ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 مثل تمام روزهایی که خاطراتم روی یک کفه ی ترازو زمین را لمس می کرد و عقل و منطق و حقیقت روی کفه ی دیگر از بلندی قامتم بلند تر رفته بود، داشتم تمام شهر را قدم میزدم و گذشته ام را یواشکی دید می انداختم که او را دیدم: روی یک نیمکت نشسته بود و داشت پیاده شدن مسافر های تاکسی را می دید، عصایش را دستش گرفته بود و دست دیگرش یک شاخه رز سفید بود. با هر قدم که به سمتش می رفتم هزار سوال در سرم بالا و پائین می پرید. به چند متری اش که رسیدم پرسید، ساعت چنده؟؟ کنارش ایستادم و گفتم هفت ...گفت دیر کرده... چند لحظه گذشت و پرسید ساعت چنده؟ هفت را گفتم و شنیدم که می گفت سابقه نداشته انقدر دیر کنه... همانطور که نگاهش می کردم و می پرسید ساعت چنده، چشمم افتاد به مچ بندش که نام یک آسایشگاه روی آن نوشته شده بود دست هایش را گرفتم و گفتم برویم پدر جان.. دیگر ساعت را نپرسید ... رز سفید را روی نیمکت گذاشت و گفت شاید بیاید. نگاهم کرد و با عصبانیت پرسید، می ریم پیش لیلی دیگه؟ آره پدر جان می ریم پیش لیلی... رز سفید را دوباره برداشت و راه افتادیم جلوی در آسایشگاه پلیس ایستاده بود... نگهبان تا او را دید دوید به سمت پیرمرد و گفت آخرش من را بدبخت می کنی پیرمرد گفت لیلی اینجاست؟؟ یک لیلی می گفت و یک دنیا را مجنون می کرد از تمام دنیا... از تمام آدم ها فقط یک لیلی را می شناخت! رفتم اتاق پیرمرد... کلافه بود... داشت دنبال چیزی می گشت... به پرستارش گفت عکس لیلی کجاست؟ پرستار قاب عکسی را نشانش داد و گفت اینجاست پدر جان، بعد رو کرد به من و گفت لیلی دخترش است، ایران زندگی نمی کند... پیرمرد بی توجه به قاب عکس داشت دنبال عکس لیلی می گشت... از گشتن خسته که شد آب خواست... در یخچال را باز کردم، کنار پارچ آب یک عکس قدیمی دیدم... لیوان آب را تحویلش دادم و عکس را در دست هایم دید... آب از دست هایش افتاد و عکس را از دستم گرفت و گفت لیلی اینجاست! از آسایشگاه بیرون رفتم... دیگر جای من نبود... لیلی اش آمده بود آن شب را تا صبح در خیابان قدم زدم و به پیرمرد فکر کردم به اینکه یادش نمی آید اسم دخترش را به یاد کسی لیلی گذاشته... به اینکه یادش نمی آید دخترش آن سر دنیاست و او تنهاست. به اینکه یادش نمی آید چه بر سر لیلی اش آمده. به اینکه آلزایمر هم داشته باشی باز اسم یک نفر یادت می ماند. به اینکه نه غم آینده دارد نه حسرت گذشته... دلش با لیلی اش خوش است. به اینکه هنوز امید دارد حالا شما به من بگویید آلزایمر درد است یا درمان؟؟ 💕@siasatzanane...💕
🌸🍃 همیشه فکر می‌کردم آدم های بی احساسی هستند، همان هایی را می‌گویم که نه از چیزی خوشحال می‌شوند و نه ناراحت، نه دل می‌دهند و نه دل می‌برند از کسی، از همه چیز و همه‌کس راحت عبور می‌کنند، منتظر هیچ اتفاقی نیستند و هیچ چیز آن ها را سر ذوق نمی آورد. اما زندگی به من ثابت کرد همه چیز آنطور که به نظر می‌رسد نیست. آدم هایی که اکنون نسبت به همه چیز خنثی و بی احساس هستند، روزی عمیق ترین و پاک ترین احساسات را داشته اند، عاشقی کرده اند و شوق زندگی داشته اند ؛ از ته دل خندیده اند و هر وقت دلشان گرفته اشک ریخته اند. اما یک روز احساساتشان را از دست داده اند. حالا دیگر هیچ حسی ندارند به جز دلمُردگی. حسی که انتخاب آن ها نبوده... تمام تلاششان را می‌کنند تا دوباره احساساتشان برگردد، دوباره عاشقی کنند، دوباره بخندند و اشک بریزند، ولی نمی‌شود که نمی‌شود... دلمُردگی حس عجیبیست، زندگی می‌کنید، نفس می‌کشید؛ اما هیچ شوق و انگیزه ای برای فردا ندارید. یک بی تفاوتی کشدار... یک بی تفاوتی ادامه دار... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
👵❤️ __ خیلی خوشحال بودم بعد از مدت‌ها قرار بود پدربزرگ و مادربزرگم از شهرستان به خانه‌ی ما بیایند. آن شب را تا صبح نخوابیدم. به ماه نگاه می‌کردم و دلم خورشید می‌خواست. دلم صبح فردا را می‌خواست. به مراد دلم رسیدم. صدای زنگ خانه که آمد از جایم پریدم و پله‌ها را دو تا یکی کردم تا زودتر آن‌ها را ببینم. دیگر نمی‌توانستم حتی ثانیه‌ای بیشتر برای دیدنشان صبر کنم. ولی، ولی پایم گیر کرد به پله و افتادم. دست شکسته وبال گردنم شد. عجله کردم. بعد از مدت‌ها صبر، لحظه‌ی آخر عجله کردم... تمام آن یک هفته‌ای که پدر بزرگ و مادربزرگ خانه‌ی ما بودند دست شکسته‌ام مثل آینه‌ی دق جلوی چشم‌هایم بود. نه می‌توانستم با پدربزرگ مچ بیندازم و نه با دست شکسته با مادربزرگ به خرید بروم. روزهایی که مدت‌ها منتظر رسیدنشان بودم، حالا به آن روزها رسیده بودم ولی انگار نه انگار. تمام مدت حسرت همان چند لحظه را می‌خوردم. همان پله‌های لعنتی... می‌دانم گاهی وقت‌ها صبر کردن به قیمت نابودی همه‌ی عمر انسان تمام می‌شود اما عجله کردن فقط کار را خراب‌تر می‌کند. فقط باعث می‌شود در یک قدمی هدفمان به زمین بخوریم. حقیقت این است که اگر مدت‌ها برای رسیدن به کسی، به چیزی صبوری کنیم اما لحظه‌ی رسیدن عجول باشیم شاید برای همیشه آن را از دست بدهیم. یا وقتی به دستشان آوردیم نتوانیم از بودنشان ؛ از داشتنشان لذت ببریم. همیشه پله‌ها را دو تا یکی کردن برای رسیدن جواب نمی‌دهد. گاهی باید ایستاد تا هدفمان از پله‌ها بالا بیاید... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 #دلنوشت اولین ها
"اولین ها همیشه ماندگارند" قانون خاطرات می گوید هر چیزی را که برای اولین بار در زندگی تجربه می کنیم، در ذهنمان تبدیل به یک حفره ی عمیق می شود، حفره ای که هرگز جایش با هیچ خاطره ی دیگری پر نخواهد شد... اولین ها هر چقدر هم کهنه و قدیمی باشند در ذهنمان حک شده اند... آنقدر پررنگ هستند که تمام تکرار های بعد از آن هم نمی توانند خاطراتش را کمرنگ کنند... درست مثل اسم معلم کلاس اول که در ذهنمان پررنگ تر از معلم های دیگر است...! اولین ها علایق و نفرت های ما را می سازند. مثل مزه ی اولین خرمالویی که خورده ایم، اگر نارس و گس باشد و دهنمان را جمع کند دیگر هیچوقت خرمالو نمی خوریم و اگر شیرین و رسیده باشد از محبوبترین میوه هایمان می شود... اما در زندگی همه چیز به سادگی دوست داشتن یا دوست نداشتن یک خرمالو نیست... گاهی اولین ها مسیر زندگیمان را کاملا تغییر می دهند... اولین اعتماد ، اولین خواستن ، اولین دوست داشتن باعث شکل گیری ذهنیتی در ما می شود که عوض کردن آن گاهی سال ها طول می کشد... هیچ انسانی گوشه گیر، ترسو، بی اعتماد، بدبین و تنها به دنیا نیامده است؛ تجربه ی اولین اتفاقات در زندگی هر انسانی باعث به وجود آمدن تفاوت در دیدگاه و زندگی آن ها می شود... اولین ها باعث می شوند آدم ها بخواهند دوباره آن اتفاق خاص را تجربه کنند یا از آن فراری باشند... مراقب اولین ها باشید "اولین ها همیشه ماندگارند" دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 قشنگه بخونید
"اولین ها همیشه ماندگارند" قانون خاطرات می گوید هر چیزی را که برای اولین بار در زندگی تجربه می کنیم، در ذهنمان تبدیل به یک حفره ی عمیق می شود، حفره ای که هرگز جایش با هیچ خاطره ی دیگری پر نخواهد شد... اولین ها هر چقدر هم کهنه و قدیمی باشند در ذهنمان حک شده اند... آنقدر پررنگ هستند که تمام تکرار های بعد از آن هم نمی توانند خاطراتش را کمرنگ کنند... درست مثل اسم معلم کلاس اول که در ذهنمان پررنگ تر از معلم های دیگر است...! اولین ها علایق و نفرت های ما را می سازند. مثل مزه ی اولین خرمالویی که خورده ایم، اگر نارس و گس باشد و دهنمان را جمع کند دیگر هیچوقت خرمالو نمی خوریم و اگر شیرین و رسیده باشد از محبوبترین میوه هایمان می شود... اما در زندگی همه چیز به سادگی دوست داشتن یا دوست نداشتن یک خرمالو نیست... گاهی اولین ها مسیر زندگیمان را کاملا تغییر می دهند اولین اعتماد ، اولین خواستن اولین دوست داشتن باعث شکل گیری ذهنیتی در ما می شود که عوض کردن آن گاهی سال ها طول می کشد... هیچ انسانی گوشه گیر، ترسو، بی اعتماد، بدبین و تنها به دنیا نیامده است؛ تجربه ی اولین اتفاقات در زندگی هر انسانی باعث به وجود آمدن تفاوت در دیدگاه و زندگی آن ها می شود... اولین ها باعث می شوند آدم ها بخواهند دوباره آن اتفاق خاص را تجربه کنند یا از آن فراری باشند... مراقب اولین ها باشید "اولین ها همیشه ماندگارند" دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 نسل ما نسلی بودیم که...
نسل ما نسلی ست که درس خواند تا دانشجو شود... شنیده بودیم دانشجو شدن یعنی خوشبختی... ما درس خواندیم...کم یا زیاد ،گاهی با علاقه و گاهی به اجبار... خواندیم تا برای آن چهار ساعت پر استرس آماده شویم...چهار ساعتی که می توانست سرنوشت ما را تغییر دهد... غول بزرگ... کنکور... وارد یک دنیای جدید شدیم...آدم های جدید...تفکرات جدید...فکر و خیال های جدید. گاهی کنار درس خواندن عاشق شدیم و گاهی دلتنگ عزیزانمان...شب بیداری کشیدیم برای امتحان... دانشگاه مثل زندگی بالا و پائین زیاد داشت، گاهی کنار درس ها، آدم های زندگیمان را هم حذف و اضافه کردیم،گاهی به اجبار سر کلاسی نشستیم و گاهی مثل روزهای خوب زندگی، انقدر همه چیز عالی بود که دوست نداشتیم زمان بگذرد.گاهی درسی را فقط پاس می کردیم که تمام شود...مثل روزهایی که تحمل می کنیم تا فقط بگذرد. گاهی هم امتحان انقدر سخت می شد که به جواب نمی رسیدیم...مثل روزهای سخت زندگی که برای حل مشکلاتمان به جواب نمی رسیم... کم و زیاد...خوب و بد...بالا و پائین می گذرد... یک روز چشم هایمان را باز می کنیم و می بینیم همه چیز تمام شده... ما می مانیم و به یاد ماندنی ترین خاطرات زندگیمان 👤 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃🌸 تو پدر خوبی میشی ...‌ اینو همیشه زری بهم میگفت، زری دختر همسایمون بود. تو همهٔ خاله بازی ها من شوهر زری بودم ،رضا و سارا هم بچه هامون همیشه کلی خوراکی از خونه کش میرفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ،زشت بود دست خالی بیام یادمه یه‌ بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمهٔ نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،‌زری داشت به بچه ها میگفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد وقتی زری میگفت باباتون، جوگیر میشدم واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ،آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ،گوشمم یه نیمچه پیچی خورد بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ،منم ذوق مرگ شدم ... اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ‌ها بیشتر بدونن ،اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو‌ بهم بده اینو نده ،سوا کردنی نبود ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته... یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا میریم وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد درد گریه ش بیشتر از همهٔ کتک هایی بود که خورده بودم منم جوگیر‌، زدم زیر گریه مرد که گریه نمیکنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه میکرد روز آخر هر‌ چی پول از بقیهٔ خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی‌بذارم گفتم دریا ،‌ وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ... گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب تو جشن تولد یه رفیقی خودش بود ،‌همون چهره فقط قد کشیده بود رفیقم رو کشیدم کنار و‌ گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده آخه شوهرش از داربست افتاده و نمیتونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ،‌گفت تو‌ که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو‌ ذهنم تکرار میشه... دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ... زری زری زری ...نمیدونم من پدر‌خوبی‌ میشم‌ یا نه ولی‌ میدونم تو مادر خوبی شدی ... این روزها هوای مادران خوبی که برای تمییز کاری وارد خونه های دیگران میشن را بیشتر داشته باشیم 💕@siasatzanane...💕
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 قشنگه بخونید
یادش بخیر اون قدیما هر وقت سکه گیرم میومد می ذاشتم زیر کاغذ و با مداد مشکی روش می کشیدم ... طرح سکه میوفتاد رو کاغذ .‌.. درسته مشکی بود ولی خود خودش بود ...‌ هم مقدارش ، هم نوشته هاش و هم سال ضرب اون سکه ... من یه دفتر صد برگ پر از سکه داشتم ...سکه هایی که از جنس کاغذ بودن...سکه هایی که باهاش یه پفک هم نمی شد بخری ‌... سکه های کاغذی من هیچ ارزشی نداشتن چون فقط یه کپی از سکه های واقعی بودن... حالا وقتی به اون سکه های کاغذی فکر می کنم یاد آدمایی میوفتم که فقط یه کپی از آدمای با ارزش هستن ... مهربونیشون ... رفتارشون حتی عشقشون به واقعیت خیلی شباهت داره ولی دیر یا زود می فهمی واقعی نیستن چون درست وقتی که می خوای باهاشون زندگی و عشق و محبت رو به دست بیاری می بینی هیچ فرقی با همون سکه های کاغذی ندارن ... اونجاست که ذات اصلیشون مشخص میشه و می بینی باهاشون ساده ترین چیزا رو هم نمیشه به دست آورد چه برسه به عشق و زندگی ... یادتون باشه هیچ وقت یه تیکه کاغذ ، هرچقدر هم شبیه ، نمی تونه یه سکه ی واقعی باشه چون جنسشون فرق داره ... اصالتشون فرق داره‌ 👤 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
👵❤️ __ خیلی خوشحال بودم بعد از مدت‌ها قرار بود پدربزرگ و مادربزرگم از شهرستان به خانه‌ی ما بیایند. آن شب را تا صبح نخوابیدم. به ماه نگاه می‌کردم و دلم خورشید می‌خواست. دلم صبح فردا را می‌خواست. به مراد دلم رسیدم. صدای زنگ خانه که آمد از جایم پریدم و پله‌ها را دو تا یکی کردم تا زودتر آن‌ها را ببینم. دیگر نمی‌توانستم حتی ثانیه‌ای بیشتر برای دیدنشان صبر کنم. ولی، ولی پایم گیر کرد به پله و افتادم. دست شکسته وبال گردنم شد. عجله کردم. بعد از مدت‌ها صبر، لحظه‌ی آخر عجله کردم... تمام آن یک هفته‌ای که پدر بزرگ و مادربزرگ خانه‌ی ما بودند دست شکسته‌ام مثل آینه‌ی دق جلوی چشم‌هایم بود. نه می‌توانستم با پدربزرگ مچ بیندازم و نه با دست شکسته با مادربزرگ به خرید بروم. روزهایی که مدت‌ها منتظر رسیدنشان بودم، حالا به آن روزها رسیده بودم ولی انگار نه انگار. تمام مدت حسرت همان چند لحظه را می‌خوردم. همان پله‌های لعنتی... می‌دانم گاهی وقت‌ها صبر کردن به قیمت نابودی همه‌ی عمر انسان تمام می‌شود اما عجله کردن فقط کار را خراب‌تر می‌کند. فقط باعث می‌شود در یک قدمی هدفمان به زمین بخوریم. حقیقت این است که اگر مدت‌ها برای رسیدن به کسی، به چیزی صبوری کنیم اما لحظه‌ی رسیدن عجول باشیم شاید برای همیشه آن را از دست بدهیم. یا وقتی به دستشان آوردیم نتوانیم از بودنشان ؛ از داشتنشان لذت ببریم. همیشه پله‌ها را دو تا یکی کردن برای رسیدن جواب نمی‌دهد. گاهی باید ایستاد تا هدفمان از پله‌ها بالا بیاید... لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100