🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 #نیلوفر هستم
_نمیدونم هرشب آخرشب گریه میادسراغم ،یادزندگیم می افتم. چقدرکتک‌ خوردم زمانی که تازه عروس بودم. چیزهایی تعریف کرد که من اصلا از استاد محسنی انتظار نداشتم تعریف میکرد امیر بد دله ولی خودش توی دانشگاه هر دفعه تو بغل این دختر اون دختر،اوایل به روی خودم نمی آوردم میگفتم سنش کمه یه مدت میگذره ولی گوشش شنوا نبود حرفهای مهشیدمنو به فکر برد چقدر زندگی منو مهرنوش شبیهه هم بود پا به پای مهشید اشک ریختم بعد از اون همه خنده کلی گریه چسبید. تاصبح نخوابیدم وبه حرفهای مهسا ومهشیدفکرمیکردم که چرابایدجوونیم بزارم به پای علی.صبح که رفتم دانشگاه استادمحسنی رو دیدم نمیدونم چراذهنم بهش تغییرنکردومهشیدرومقصرمیدونستم.بعدازدانشگاه رفتم خونه پیش مامانم.ازفکرطلاق که توذهنم بودبهش گفتم،وگفتم که میخوام چندمدت دیگه تاپایان دانشگاهم هست دوباره به علی فرصت بدم اگه دیدم فایده نداره طلاق بگیرم.مامانم خیلی ناراحت شدوگفت امشب حتمابه بابات ومازیارهم میگم.ولی تصمیم نهایی روخودت بگیر. ازاون روزدیگه نیلوفرقدیم نبودم که علی رو تحمل میکرد،دیگه حتی دانشگاه هم جز تفریحاتم بحساب نمی اومد.ازدانشگاه برمیگشتم که تصمیم گرفتم مسیری روپیاده برم تابتونم فکرکنم.درحال قدم زنان بودم که ازپشت صدای بوق ماشین اومداهمیت ندادم باردوم‌ وسوم که بوق زدبرگشتم فحش بدم که دیدم استادمحسنی است.سلام کردم وعذرخواهی کردم وگفتم فکرکردم مزاحمه.استادرامین محسنی ازم خواست تاجایی که مسیرش هست میرسونتم،قبول کردم ودرعقب بازکردم وپشت نشستم. توی راه رامین از همه چیز صحبت کرد از اینکه من یکی از دانشجوهای برترش بودم از پایان ترم و نمرات ترم گذشته من ،تمام حواسم به دستهای رامین بود که حلقه توی دستش نبود چطور تونسته بود از زنی مثل مهشیدبگذره ،مهشیدهمچنان وفادار به رامین بود. حلقه اش هنوز توی دستش بود توی افکارم بودم که محسنی ازم پرسید خانم حسینی همسرتون چکاره است ؟ _همراه پدرش فرش فروشی داره و کمی در مورد علی توضیح دادم که چطور کار میکنه نزدیک های خونه بودیم و من خرید داشتم ازش خواستم نگه دار تشکر کردم و پیاده شدم برخلاف صبح که بی انرژی بودم چقدر الان حس خوبی داشتم.خریدکردم ورفتم خونه ،خونه خیلی کثیف بودولی حس تمیزکردنش نداشتم،ولی بلاخره شروع کردم به نظافت.آخرهفته علی می اومد،تاهشت شب گرفتارتمیزکاری بودم،شام که خوردم به مهسازنگ زدم،آروم جواب دادپیش فالگیرم ونمیتونم حرف بزنم.ازدنیای مهسا خندم گرفت اون کجا ومن کجابودم.موقع خواب فکرکردم اگر جدا بشم و ازدواج دوباره ام موفق نباشد. دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100