💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم، دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 17 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ همسرم، در حالی که سفره را جمع می‌کرد، گفت: «چای حاضر است. بیاورم؟» . - بیاور. ولی اول زهرا را به من بده. با زهرا قدری بازی کردم. خنده های او مرا به خنده وامی داشت. همراه همسرم چای می‌خوردم و به تلویزیون نگاه می کردم. حدود ساعت ده و نیم شب به حیاط رفتم تا قدم بزنم. ده دقیقه بعد همسرم، که زهرا را خوابانده بود، به حیاط آمد. کنارم ایستاد و با نگرانی پرسید: «علی، تو را به خدا چیزی شده که از من پنهان می‌کنی؟». - نه، مطمئن باش چیز خاصی نیست. فقط کمی نگران وضعیت جزیره و علی هاشمی هستم. - علی، یادت هست می‌گفتی وقتی دلشوره داری یازده مرتبه آیة الکرسی بخوان، حل می‌شود؟ حالا خودت هم این کار را بکن. من که از همین الان به نیت تو یازده مرتبه آية الكرسی می خوانم. آن شب با هم در تاریکی حیاط قدم می ‌زدیم و او تند و تند آية الكرسی می خواند. بعد از چند دقیقه گفت: «خوب، من خواندم. تو چطور؟ خواندی؟». - نه، بعدا می خوانم. به صورتم خیره شد و گفت: «مطمئن باش آدم نمی تواند به جنگ تقدیر برود. قضا و قدر الهی حتمی است. ناراحتی ندارد. هر چه بخواهد پیش بیاید می آید. من این حرف ها را همیشه از خودت می‌شنیدم.». - بله، همین طور است که می‌گویی، ولی دل صاحب مرده که ولکن نیست!. همراه همسرم به اتاق برگشتم. ساعت حدود دوازده شب بود. سعی کردم هر طور شده بخوابم. خوابم نمی آمد. آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. ساعت یک ربع به پنج صبح بود. صدای قرآن مسجد محله مان به گوش می رسید. یک مرتبه هول کردم و از جا پریدم. صدای شستن ظرف از آشپزخانه می آمد. همسرم می دانست همیشه این موقع باید راهی شوم. صبحانه را آماده کرده بود. همراه او نماز صبح را خواندم. بعد از دعا و تعقیب نماز، لیست خرید خانه را جلویم گذاشت و از من خواست که عصر، هنگام برگشتن به خانه، آنها را از بازار تهیه کنم. صبحانه کره و مربا بود. دو سه لقمه خورده بودم که صدای بوق ماشین را شنیدم. لیوان چای را سر کشیدم و گفتم: «باید بروم. برایم دعا کن. این روزها روزهای حساسی است. یادت نرود.» لباس فرم سپاهی‌ام را پوشیدم. در حال بستن دکمه های پیراهنم بودم که سری هم به زهرا و صادق زدم. آرام خوابیده بودند. سیر نگاه‌شان کردم و آرام آنها را بوسیدم. حواسم نبود همسرم ایستاده و دارد نگاهم می‌کند. قطره اشکی روی گونه اش سر خورد و گفت: «امروز غیر از روزهای قبل بچه ها را بوسیدی، خبری است؟ علی، در دلم غوغا به پا شده. لااقل به من رحم کن و حرفی بزن. تو را به جان زهرا، مرا راحت کن! تو هیچ وقت این طوری نبودی.». - نه عزیزم. چیزی نشده. آدم است دیگر: گاهی سرحال نیست. - علی، من زن تو هستم. می ‌فهمم تو با روزهای قبل فرق داری ۔ هیچ کس مثل من تو را نمی شناسد. اگر چیزی شده، بگو. وقتی تو را این طور ناراحت می بینم عرصه بر من تنگ می شود. تو را به جان زینب اگر چیزی شده، به من بگو. - ببین، این روزها وضعیت جنگ و جبهه، مخصوصا جزیره، خوب نیست. عراق دیوانه شده و هر لحظه ممکن است به جزیره حمله کند. این روزها رزمنده ها و بچه های جزیره، همه و همه، محتاج دعا هستند. تو نذری کن که خدا این قضایا را ختم به خیر کند. باشد؟ - قول می دهم. از همین الان یک چله زیارت عاشورا نذر کردم. کیف دستی ام را از روی میز برداشتم و پوتین هایم را پوشیدم. همسرم آرام گریه می کرد. با سینی قرآن و یک ظرف آب بالای سرم ایستاده بود. او هم عوض شده بود. هیچ وقت آنطور بدرقه ام نمی‌کرد. - خانم، چرا گریه می‌کنی؟ حالا من یک حرفی زدم. - چیزی نیست. دلم برایت تنگ می شود. زود برگردی ها. من عصر منتظرم گوشت و برنج و سیب زمینی و روغن را برایم بیاوری. زهرا را بدجوری بوسیدی. تو هیچ وقت این طور زهرا را نمی بوسیدی. دیشب تا دیر وقت بیدار بودی. من از این رفتارهای تو می ترسم دلم چیزهایی می گوید که می ترسم به زبان بیاورم. علی، حال خوشی ندارم. یادت نرودا شب منتظرت هستیم. در حالی که قرآن را بالای سرم گرفته بود گفت: «بیا از زیر قرآن رد شو» قرآن را بوسیدم و او سه بار گفت: «فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين.» بعد گفت: «برو. تو را به خدا سپردم.» آرام از در حیاط بیرون رفتم. در عقب ماشین را باز کردم و کیفم را روی صندلی عقب انداختم. مرتضی شیشه های ماشین را پاک می‌کرد. برای لحظه ای من و همسرم یکدیگر را نگاه کردیم. چادرش را روی صورتش گرفته بود و لای در، دور از چشم راننده، گریه می کرد. در حالی که پشت به ماشین و رو به او ایستاده بودم لبم را گزیدم که یعنی این کار عیب است. راننده نشست پشت فرمان ماشین حرکت کرد و من از شیشه بغل دیدم که او کاسه آب را پشت سر ما ریخت. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺