🌹 در زدند و خاله و برادرم آمدند. سفره را انداختم و این دست و آن دست کردم که برسی . ساعت دو شد نانها بیات و سبزی خوردن کمی پلاسیده. زنگ زدم :"کجایی آقا مصطفی ؟مهمان هم رسید،ولی هنوز ناهار نخوردیم!" -شمابخورین من میام! -تا تو نیای من لب نمیزنم! -لج نکن خانم! بخور. غذای خاله وبرادران را دادم. اما خودم لب نزدم.عصر شد و نیامدی. زنگ زدی. -کجایی تو اصلا؟ -کارم طول کشید.شاید کمی دیرتر بیام. ساعت پنچ وبیست دقیقه باگوشی دوستت پیام دادی:"مراببخش عزیزم ،توی پروازم وتا چند روز آینده هم نمی تونم باهات تماس داشته باشم." از جایی که نشسته بودم بلند شدم مثل دیوانه ها دور خودم می چرخیدم: "وای حالا چی کار کنم؟ اگه دردم بگیره؟ اگه بچه بدنیا بیاد؟ پس حاج حسین چی میگفت؟ مگه نگفت مصطفی می مونه تابچه تون بدنیا بیاد؟ اگه تو بیمارستان نباشی من دیونه میشم به خدا آقامصطفی!" چهار طرف سفره را گرفتم انداختم داخل ظرف شویی،ظرف های غذارا هم روی آن. نشستم روی مبل یک دل سیر گریه کردم. خاله وبرادرم مانده بودندچه کنند،اما آنها هیچ کاری نمی توانستند بکنند. درست مثل تو که نبودی!از فردای آن روز کار من شده بود زنگ زدن به تو:"اقامصطفی تورو به خدا برای زایمانم خودتو برسون!" -به فرمانده م گفتم ،بر می‌گردم سمیه. برمی گردم! -نیست که برای غربالگریا و دکتر رفتنام بودی؟ -نگو سمیه. ناراحت می شم! -دل منو شکستی آقامصطفی! -ببخش سمیه ،اما لازمه که اینجا باشم! -اره دیگه من ته خطم! -تلخی نکن خانمم! روزها از پی هم می گذشتند، و از توخبری نبود. یک روز که زنگ زدی، دوتن از دوستانم خانه مان بودند. صدای خنده شان را که شنیدی،گفتی:"به توحسودیم میشه سمیه. به اینکه دوستای خیلی خوبی داری!" -تو هم که دوستای خیلی خوبی داری! -خداروشکر . من خوش حالم که دوستانت در کنارت هستند! -ولی من دوست داشتم الان کنارتو بودم! -بابا تو از صدای رعد وبرق می ترسی،چطور می خواستی اینجا باشی صدای انفجارارو تاب بیاری؟ -وقتی تو باشی ترس معنا نداره! خندیدی،از همان خنده های بلند کودکانه:"جدا!حسابی خوشم اومد،اما گوش کن، ممکنه دو سه روزی گوشیم خاموش باشه یا آنتن نده، چون جایی که هستم نمی تونم صحبت کنم . نگران نشی!" -باشه! گفتم باشه،ولی با رفتن دوستانم ترس و نگرانی سراغم آمد. نکنه عملیات باشه! فردای آنروز رفتم خانه مامانم. همیشه در تنهایی به خانه او پناه می بردم. ساعت شش عصر بود که خانم بادپا زنگ زد:"از آقا مصطفی خبر دارید؟" - چند روزی که رفته. دیروز گفت چند روز آینده نمی تونه تماس داشته باشه. -با حاج حسین که صحبت کردم اوهم همین رو گفت،ولی دل من بد جوری شور میزنه! کلام خانم بادپا مثل نفت که به‌روی آتش باعث شد شعله بکشم. بعداز خدا حافظی او در تلگرام برای چند نفر پیغام گذاشتم:"از سید ابراهیم خبر دارین؟"متن نوشته هایی که آمد. خواندم: -خوبه. -بی خبر نیستیم. -متاسفانه خبر ندارم.! فقط یک نفر نوشته بود"الآن بهتره" الآن ؟لابد اتفاقی افتاده‌ بود.ساعت ها طول کشید تا صدایت رابشنوم. -کجایی آقا مصطفی؟من که نصفه عمر شدم -خوبم فقط کمی.....! 🌷 🔸ادامه دارد.... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃