بعد از سیزدهم آبان، روز کشتار دانش آموزان، کمی از بیرون آمدن وحشت داشتم. گرچه دو - سه باری به مسجد رفتم و حتی از دور و پنهانی به تماشای رفت و آمدها و فعالیت هایش نشسته، ولی بیشتر وقتم را پشت پنجره اتاقم و با خواندن کتاب می گذراندم. هر چه بیشتر می خواندم، عطشم برای دانستن بیشتر می شد. از همان بالا رفت و آمدهای اردشیر را هم می دیدم. انگار سرگرمی جدیدی پیدا کرده بود که زیاد پاپیچ من نمی شد. گاهی از کوچه دستی به ارادت تکان میداد و من هم در جوابش سری می جنباندم. همین اگرچه از این دوری خوشحال بودم، اما این رفتار او کمی مرا نگران می کرد. کتاب ها را خواندم و این بار به بهانهٔ تحویل کتابها راهی مسجد شدم. در و دیوار شبستان را پارچهٔ سیاه زده بودند و بوی محرم به مشام میرسید. علامت پانزده شاخهٔ مسجد هم کنار حیاط آماده بود. آرزو کردم توی کتابخانه باشد تا یی دردسر ببینمش. اما نبود. این بار پیرمردی به جای آن پسر جوان نشسته بود. کتاب ها را به او دادم و گفتم: - به نام آقا مهد... نه ببخشید، آقا خلیل امانت گرفته بودم! او هم بدون هیچ سؤال و جوابی کتابها را گرفت و من از کتابخانه بیرون آمدم. در حالی که پله ها را یکی یکی و با کسالت پایین می آمدم، توی پیچ پاگرد با هم رو به رو شدیم. دستپاچه اسلامی کردم و گفتم: - برای پس دادن کتابها اومده بودم. دیگر حرفی نداشتم بزنم. او هم سکوت کرده بود. نمی دانستم بروم یا بمانم. انگار متوجه حضور من نبود. سرش پایین بود. بالاخره به حرف آمد و گفت: - همه رو خوندین ؟ - بله، همه رو... با حاشیه هاش. لبخندی زد و گفت: - چه طور بود؟ - خیلی خوب احساس میکنم تازه دارم از نظر فکری بزرگ میشم! باز هم لبخند و تأیید سرودوباره پرسید: نمیخواین کتاب دیگه ای ببرین؟ - میخواستم، ولی چون عضو نبودم، گفتم شاید نشه! - پس برم بالا من براتون بگیرم. یک راست به سراغ قفسه کتابهای مذهبی رفت. کتایی را بیرون کشیدو به دستم داد. دربارهٔ قیام عاشورا وقتی خواستم بروم گفت: - مراسم عزاداری از فردا شب شروع میشه. سخنران های خوبی دعودت شدن. اگه بتونین بیاین ... - ممنونم،… سعی می کنم… ببینم چی می شه! پس برم بالا من براتون بگیرم. یک راست به سراغ قفسه کتابهای مذهبی رفت. کتایی را بیرون کشیدو به دستم داد. دربارهٔ قیام عاشورا وقتی خواستم بروم گفت: - مراسم عزاداری از فردا شب شروع میشه. سخنران های خوبی دعودت شدن. اگه بتونین بیاین ... - ممنونم،… سعی می کنم… ببینم چی می شه! مرا دعوت می کرد. اگرچه با کلماق معمولی، اما این را می فهمیدم. از نگاه... که نه، نگاهش تمام مدت به زیر بود، از لحنش... نمی دانم از کجا، ولی معلوم بود که دلش می خواهد من به مسجد آنها بروم. ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋