دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#قسمت_سی_و_هفتم #قصه_دلبری 🙃🙃💖 آوینی را می خواند:((شهادت لباس تک سایزیه که بایدتن ادم به اندازه او
❤️❤️ آخرسر خود حاج آقا آمد ، گفت : « بیا یه شرطی باهم بذاریم ! تو بیا بریم ، من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی ! » خوشحال شدم ، گفتم : « خونه خودم هیچکسم نباشه ! » حاج آقا گفت : « چشم ! » داخل هواپیما پذیرایی آوردند . از گلویم پایین نمی رفت ، حتی آب . هنوز نمی توانستم امیرحسین را بگیرم . نه اینکه نخواهم ، توان نداشتم . با خودم زمزمه کردم : « الهی بنفسی انت ! آفریننده که خود تو بودی ، نمیدونم شاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی ، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی ! » * بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم ، در پارکینگ خانه . پاهایش جلو نمی آمد . اشک از روی صورتش میغلتید ، اما حرف نمی زد . نه او ، همه انگار زبانشان بند آمده بود . بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش . رفته بودم با محمدحسین برگردم ، ولی چه برگشتنی ! می گفتند : « بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه ! » داد و فریاد راه نمی انداختم ، گریه هم نمی کردم . نمیدانم چرا ، ولی آرام بودم . حالم بد شد ، سقف دور سرم چرخید ، چیزی نفهمیدم . از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم ، حدس زدم بیهوش شده ام . یک روز بود چیزی نخورده بودم شاید هم فشارم افتاده بود . شب سختی بود . همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد . دوست داشتم پیامهای تلگرامی اش را بخوانم . رفتم داخل اتاق ، در را بستم . امیرحسین را سپردم دست مادرم ، حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم . بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم ، وای خدای من ، چقدر پیام فرستاده بود یکی یکی خواندم: بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم . جنگ چیز خوبی نیست ، مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری . شق القمری ، معجزه ای ، تکه ماه / لاحول ولاقوة الابالله خندیدی و بر گونه توچال افتاد / از چاله درآمد دلم افتاده به چاه دوستت دارم ، بگو این بار باور کردی ! عشق در قاموس نان شب واجب تر است! دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست / آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست تونیم دیگر من نیستی ، تمام منی! تنها این را میدانم که دوست داشتنت ، لحظه لحظه لحظهٔ زندگی ام را می سازد و عشقت ذره ذره ذرهٔ وجودم را . مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا، که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم ! بهش فحش دادم . قبل از رفتن ، خیالم را راحت کرده بود . گفت : « قبلش که نمیتونستم ازتودل بکنم ، چه برسه به حالا که امیرحسینم هست ، اصلا نمی شه ! » مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد . خیلی تکرار می کرد : « اگه شهید نشی میمیری ! » ولی نه به این زودی . غبطه خوردم . آخرین پیام هایش فرق می کرد . نمیدانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری: هیئت سیار دارم ، روضه های گوشی ام ... این تناقض تا ابد شیرین تر @Azkodamso