____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سی_ام
.
.
🏝
.
.
کارت پولش از درآمد مصطفی پر پولتر بود. مادرش زیبایی شیرین را دید فقط، او را عروسک کرد و همه جا معرفی کرد. راحتش گذاشت.
آزادش گذاشت. اما شیرین این همه آزادی را هم دیگر نمیخواست. چه مرگش بود؟ خودش هم نمیدانست.
میز آرایشش پر از وسایل بود. کمدش پر از لباس و شال. دکورش پر از فانتزیهای دخترانه. هر وقت میخواست میرفت و میآمد. اما دلش آرام نمیگرفت.
چه مرگش بود. شاهرخ مقابلش مجبور شده بود کوتاه بیاید. اوایل گیر بود و حالا بیخیال. باید کیف میکرد از این همه سرخوشی.
ساعتها کلاس رقص رفته بود اما دلش نمیخواست در هیچ مجلسی برقصد. همه نگاهها و دستها و جیغها را حاضر بود ندیده بگیرد، اما فقط مصطفی را داشته باشد.
مردانگی را فقط در مصطفی دیده بود. یک چیز داشت مصطفی که دیگر پسرهای همراهش نداشتند. اما لعنتی نمیفهمید. این را نمیفهمید. مجبورش کرده بود تا انتحار کند.
آرام شال را از روی سرش کشید و مقابل مصطفی انداخت. مصطفی چشمانش با دیدن شال قهوهای که مقابل پایش افتاد حیرت زده شد.
سرش را ناخودآگاه بالا آورد و زود چرخاند.
- شیرین حماقت نکن.
شیرین دیگر نمیشنید، نمیخواست بشنود. شیطان با دستان چرکش گوش و چشم دل او را بسته بود. مصطفی صدای خندۀ او را میشنید که از کنار دهانش چرکابه شره میکند و صدای در و دیوار را که ناله میکنند.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃
@Azkodamso