____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پنجاه_و_سوم
.
.
🏝
.
.
تا شب بشود شیرین تلخ شده بود از فکر و خیال. طناز کلافه و ساکت شده بود با فکر و خیال و آرین میدانست که نمیخواهد ادامه بدهد.
تجربۀ اخلاق شیرین را داشت و نمیخواست که دوباره تجربه کند و البته مزۀ جدیدی را داشت تجربه میکرد که نمیگذاشت به زندگیاش فکر کند و برای آن تلاشی کند.
شب نه شیرین کوتاه آمد و نه آرین مثل گذشته دست به عصا پیش رفت...
وساطتها، تلخی شاهرخ، فایده نداشت.
بین شیرین و آرین کلامها میرفت و میآمد.
گاهی داد میشد و گاهی فحش و ناسزا. آرین کوتاه نیامد.
شیرین عادت کرده بود به منت کشیدنهای آرین و این حالت برایش عجیب بود. اما اوضاع خراب روحیش اجازه لحظهای فکر کردن را نداد...
وقتی حال مادر شیرین به هم خورد و آرین و شاهرخ او را تا بیمارستان رساندند، آرین به شاهرخ گفت که دیگر به این زندگی فکر نمیکند.
از بیمارستان که بیرون آمد دلش یک نوازش میخواست. یک دست مهربانی که لمسش، تمام انرژی منفی را از لابهلای انگشتانش بیرون بکشد.
کاری به ساعت نداشت و حتی نگاه به آن نکرد. میدانست که طناز بیدار مانده است. حتی تا خود صبح هم بیدار میماند. تماس که گرفت به اولین بوق صدای لرزان طناز لبخند را به لبانش نشاند:
- آرین!
- جان آرین. تموم شد. تا چند روز دیگر تمامش میکنم و میام خواستگاریت.
تا این چند روز بگذرد، دوباره با شیرین قرار گذاشت؛ فضای کم نور کافه مثل همیشه برای شیرین حس نداشت.
بارها با آرین آمده بود و از نیمه تاریک بودن فضا لذت برده بود. گاهی دلش یک تفاوت بزرگ میخواست که خب از روشنی بیرون پناه میآورد به فضایی که دیزاینش تیره، نوشیدنیش تلخ، صورت افرادش محو، سرها نزدیک هم و حرفها زمزمهوار بود و موسیقی لایتی که یک حس مخفی و درونی ایجاد میکرد و ذهن را تاریک و متوهم.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃
@Azkodamso