۞ تلنگری برای زندگی ۞
#قسمت_هفتم روزها می‌گذشت و هیچ کس خبری ازم نمی‌گرفت ... خداروشکر حداقل تو بیمارستان جای خواب و غذا
آنقدر حالم بد بود که درد های وحشت ناکی زیر شکمم می‌پیچید... اما اهمیت ندادم و دلم میخواست برم سمت پسرم و دست ها کوچولوش و بگیرم دلم میخواست اون انگشت های باریک و بلندش و حس کنم... چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که یهو درد بدی زیر شکمم پیچید و فریاد بلندی کشید مو روی زمین افتادم... تنها چیزی که تونستم ببینم قرمز شدن سرامیکی سفید زیرم بود... سیاهی مطلق....💔 با بوی الکل و ضد عفونی ها بیدار شدم اصلا نمی تونستم درک کنم کجام و چیشده... سرم و کمی خم کردم و متوجه سرُم داخل دستم شدم... تازه یکی یکی داشت یادم میومد... خواستم تکون بخورم که با صدای پرستار دوباره دراز کشیدم... ... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══