#قسمت_هشتم
آنقدر حالم بد بود که درد های وحشت ناکی زیر شکمم میپیچید...
اما اهمیت ندادم و دلم میخواست برم سمت پسرم و دست ها کوچولوش و بگیرم دلم میخواست اون انگشت های باریک و بلندش و حس کنم...
چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که یهو درد بدی زیر شکمم پیچید و فریاد بلندی کشید مو روی زمین افتادم...
تنها چیزی که تونستم ببینم قرمز شدن سرامیکی سفید زیرم بود...
سیاهی مطلق....💔
با بوی الکل و ضد عفونی ها بیدار شدم
اصلا نمی تونستم درک کنم کجام و چیشده...
سرم و کمی خم کردم و متوجه سرُم داخل دستم شدم...
تازه یکی یکی داشت یادم میومد...
خواستم تکون بخورم که با صدای پرستار دوباره دراز کشیدم...
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹
@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══