۞ تلنگری برای زندگی ۞
✨♥️✨ دو سه روزی گذشت، خیالم داشت کم کم راحت میشد که خانواده‌ی احمد راضی نشدن راحله رو به بیوک بدن و
✨♥️✨ چند ثانیه سکوت حکم فرما شد، بعدش بیوک گفت : خب حالا شما چه فرمایشاتی داری؟!😕🤔 رحیم آقا تک خنده‌ی مصلحتی کرد و گفت : راستش آقا بیوک اگه خونه‌ای، زمینی، چه میدونم باغی بندازی پشت قباله‌ی راحله خیلی خوب میشه!!😁 اینجوری خیال همه‌امون هم راحت میشه بیوک گفت : تا پس فردا شب که برای امر خاستگاری خدمتتون میرسیم یه فکری براش میکنم! پس قرار خاستگاری برای پس فردا بود! دیگه کم کم وقت رفتن رحیم آقا بود، رفتم توی مطبخ و در رو بستم تا متوجه حضورم نشن! اونشب بیوک کبکش حسابی خروس میخوند، لب پنجره‌ی هال نشسته بود و ضبط محبوبش هم بغل دستش گذاشته بود! نوار کاست آهنگ های شاد رو میذاشت توی ضبط و همراه آهنگ همخونی میکرد و گه گاهی بشکنی هم میزد🎼 دلم میخواست دست بندازم دور گردنش و خفه‌اش کنم اونشب تا صبح من و دختربس نخوابیدیم لیلا همون سر شب جاشو پهن کرد و رفت زیر پتو و وانمود میکرد خوابیده اما از زیاد این طرف اون طرف کردنش معلوم بود اونم بیداره! آخر سر تصمیم گرفتم برم با علی صحبت کنم، سر قضیه‌ی ازدواج دوم مهتاب پشتمون دراومده بود🙄🤔 اگه خطبه‌ی عقد خونده نشده بود حتما یه کاری برامون میکرد، اینبار هم حتما کمکمون میکرد باید زود خبرش میکردیم، 🌤فردا صبح اول وقت دختربس رو فرستادم دنبال علی، نمیخواستم خودم برم و با زهرا روبرو بشم!! به دختربس هم گفتم یه جوری به عموش بگه که زهرا و یا دخترهاش سر از کارمون درنیارن، دختر بس رفت و خیلی زود برگشت.. ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°