#روایت_کرمان
«
عروسکشان»
🏙همهی ماشینها جمع شدهاند. منتظرند.مثل ماشینهایی که بعد از عروسی یک گوشه جمع میشوند تا ماشین عروس برسد همه پا بگذارند روی گاز و با سرعت بیفتند دنبالش. یک ماشین گل زده جلوی همهی ماشینها هست که عکس داماد را زدهاند روش. از توی یکی از ماشینها صدای آواز میآید. یک نفر با چادر مشکی دارد خودش را آنجا تکان میدهد. جلو میروم. در را باز میکنم. مادرش است. مادر داماد. شعر می.خواند شعر دامادی: «شاباش شاباش... شاباش شاباش...»
کل میکشد. دستش را توی هوا میچرخاند. میگوید: «اسماعیل نوبت آرایشگاه گرفتی، یادت نره بری»
اسماعیل نوبت آرایشگاه دارد. برای یک ماه دیگر، ۱۳ بهمن. نوبت تالار هم گرفته. مادرش لباسش را دوخته. خواهرهاش پارچه خریدهاند. عروس اما بیمارستان است. حالش بد است. داماد او را گذاشته و رفته.
یک آمبولانس میرسد و همه دنبال آن آمبولانس گاز میدهند.
از توی یک ماشین صدای آواز میآید.
عروس اما بیمارستان است...
محدثه اکبرپور
_____________
📌کانال
#تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗
https://eitaa.com/Tanhamasirkerman