🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 7 مهمان ها رفتند و من هم دست به کارشدم برای ناهار. باید تا برمی‌گشتند هم
مهمان مشهدی 8 فاطمه خانم جواب نداد، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. به بقیه ی دوست و فامیل زنگ می‌زنم و از سلامتی شان مطمئن می‌شوم. اخبارِ فضای مجازی می‌گوید که دومین انفجار هم اتفاق افتاده. و همین حالم را خراب تر از قبل می‌کند. صلوات می‌فرستم و اشک می‌ریزم. گوشی ام مدام زنگ می‌خورد و دیگرانِ پشت خط می‌خواهند بدانند من و خانواده ام حالمان خوب است یا نه! مدتی از بیقراری های من گذشته که در خانه باز می‌شود. فاطمه سادات (دخترم) آمده با امیرعباس و زینب، و پشت سرشان همسرم می‌آید داخل. دلم هُری می‌ریزد، پس بقیه کجا هستند؟ فاطمه دهقان و مادرش؟ مادرشوهر و خواهرشوهرش؟ زهرا کوچولو؟ بچه ها توی شوک هستند انگار. از همسرم می‌پرسم: «چی شده؟ بقیه کجان؟» آرام می‌گوید: «بمب گذاری شده، پیداشون نکردیم...» حس می‌کنم هوای خانه برای نفس کشیدن کم است. با ناله می‌گویم: «حالا چکارکنیم؟» می‌گوید: «باید بریم بیمارستان» این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی ______ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman