#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 8
فاطمه خانم جواب نداد، دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. به بقیه ی دوست و فامیل زنگ میزنم و از سلامتی شان مطمئن میشوم.
اخبارِ فضای مجازی میگوید که دومین انفجار هم اتفاق افتاده. و همین حالم را خراب تر از قبل میکند. صلوات میفرستم و اشک میریزم. گوشی ام مدام زنگ میخورد و دیگرانِ پشت خط میخواهند بدانند من و خانواده ام حالمان خوب است یا نه!
مدتی از بیقراری های من گذشته که در خانه باز میشود. فاطمه سادات (دخترم) آمده با امیرعباس و زینب، و پشت سرشان همسرم میآید داخل. دلم هُری میریزد، پس بقیه کجا هستند؟ فاطمه دهقان و مادرش؟ مادرشوهر و خواهرشوهرش؟ زهرا کوچولو؟
بچه ها توی شوک هستند انگار.
از همسرم میپرسم: «چی شده؟ بقیه کجان؟»
آرام میگوید: «بمب گذاری شده، پیداشون نکردیم...»
حس میکنم هوای خانه برای نفس کشیدن کم است. با ناله میگویم: «حالا چکارکنیم؟»
میگوید: «باید بریم بیمارستان»
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
______
📌کانال
#تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗
https://eitaa.com/Tanhamasirkerman