یادش بخیر، وقتایی که مدرسه میرفتیم، صبح زود تلویزیون رو روشن میکردیم یه مجری که اسمش هم یادم نیست، میگفت: « الهی به امید تو، نه به امید خلق روزگار»... این خیلی بهم میچسبید سر صبحی... انگار از همه میبریدم و میگفتم خدایا فقط خودت... از خونه میزدم بیرون... آسمونو نگا میکردم... باور داشتم که وقتی میگم بسم الله الرحمن الرحیم، یه توجه خاصی از سمت خدا میگیرم... بعدش همین جمله رو میگفتم... حالا نه همیشه ولی خب تا جایی که یادم بود دیگه...
اون موقع ها، دوران راهنمایی، خدا رو اینطوری معنا کرده بودم که یه نیروی عظیم توی دنیاس که هممون رو در بَر گرفته... واااااااای... چه تعاریفی که از خودم نساخته بودم و چه جملات و شعر هایی که براش نگفته بودم... عجب روزایی بودن... روزهای اول کشف... با ذوق و شوق واسه بچهها میخوندم و اونا هم برای اینکه دلم نشکنه تعریف میکردن از شعر ها و متنهام... اووووووه... چه دعوا ها که با
#کسی نمیکردم سر این مسایل و بحث ها... بحث میکردیماااااا... کِی؟... همین هشت سال پیش... روی شعر ها، روی حرف ها، باور ها... چقدر سر عشق و عقل بحث میکردیم... همیشه هم من طرف عشق بودم و اون طرف عقل... چقدر زود گذشت...
چقدر حرف هست واسه گفتن... و چقدر هنوز باید یاد بگیرم که زیاد حرف نزنم...
#خاطره
#کسی
#خدا
پ.ن: اگر میخواهید مقداری با
#کسی آشنا شوید، روی همین هشتک بزنید...