بوی برگ‌های گردو، بوی آتیش، بوی نم نم بارون، بوی برگ‌های خشک روی زمین؛ صدای باد، صدای سوختن چوب، صدای برخورد چوب به گردو ها و تلپی افتادنشون و و و و همه‌ی اینا واسه ما، نوید‌بخش اومدن پاییزه... بهش میگم: همینا ما رو عاشق شعر و شاعری کردنا؛ ابر ها رو نگاه کن... میگه: آره... ابر های گلِ کلَمی... بیا اینور میخوام این خار و خاشاک رو جمع کنم آتیش بزنم... همین چند ماه پیش بود اینجا رو تمیز کردما، انگار نه انگار... میگم باغه دیگه... حیوون هست، باد هست، بالاخره برگ و آت آشغال جمع میشه دیگه... میگه نه، آدم باید با سلیقه باشه، نباید اینطوری بشه... میگم باشه ارباب... هر چی شما بگی... منتظر باریدن بارونیم... چند ثانیه می‌باره، دیگه نمی‌باره... هی میاد، هی نمیاد... آهای بارون!... مث بعضی آدما نباش... یا بیا، یا اگه نمیای، کلا برو دیگه هیچ اثری از خودت اینجا نذار... چرا الکی دلِ آدمو خوش می‌کنی به اومدنت؟... مث بعضی آدما نباش بارون خانوم!...