~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسم‌حق..🍂 #پارت31 پسرک‌فلافل‌فروش این‌قسمت#شاگرد‌امام‌صادق«؏» _._._._._._ شهریور ۱۳۹۰ بود.توی مسجد ن
بسم‌حق..🍂 پسرک‌فلافل‌فروش ادامه«؏» _._._._._._ از طرفی ما داریم توی مسجد و بسیج فعالیت می کنیم، هر چقدر اطلاعات دینی ما کامل تر باشه بهتر میتونیم بچه ها و جوان ها رو ارشاد کنیم. می دانستم که بیشتر این حرف ها را تحت تاثیر سید علی مصطفوی می زد.زمانی که سید علی زنده بود این حرف ها را شنیده بودم.هادی هم بارها در حوزه ی علمیه‌ی امام القائم(عج)به دیدن سید علی می رفت. از وقتی سید علی از دنیا رفت، هادی انسان دیگری شد.علاقه به حوزه ی علمیه از همان زمان در هادی دیده شد. حرفی نداشتم بزنم. گفتم :هادی، می دونی درس های حوزه به مراتب از دانشگاه سخت تره؟ می دونی بعد ها گرفتاری مالی برات ایجاد میشه؟ اگه به فکر پول هستی ، از فکر حوزه بیا بیرون. هادی لبخندی زد و گفت: من همه شغلی رو امتحان کردم.اهل کار هستم و از کار لذت می برم. اگر مشکل مالی پیدا کردم ، میرم کار می کنم.میرم یه فلافل فروشی وا می کنم! خلاصه اون شب احساس کردم که هادی تحقیقاتش رو انجام داده و عزمش رو برای ورود به جمع شاگردان امام صادق(ع) جزم کرده. فردا صبح باهم به سراغ مسئول حوزه ی علمیه‌ی حاج ابوالفتح رفتیم. مسئول پذیرش حوزه سوالاتی را پرسید.هادی هم گفت: ۲۳سال دارم. پایان خدمت دارم و دیپلم هم به زودی می گیرم. بعد از انجام مصاحبه به هادی گفتند: از فردا در کلاس ها شرکت کنید تا ببینیم شرایط شما چطور است. هادی با ناراحتی گفت: من فردا عازم کربلا هستم.خواهش میکنم اجازه بدهید که... مسئول حوزه گفت: قرار نیست از روز اول غیبت کنید. بعد از خواهش و تمنای هادی ، با سفر کربلای او موافقت شد. ادامه دارد... 📚 ┏━🍃🌺🍃━┓ @VESAL_180 ┗━🍂━