🔻به وقت نماز در کنار جاده مشهد به گناباد چند ساعتی زیر نور بی رحم خورشید ایستاده بودند. بالاخره درشکه ای توقف کرد و سوار شدند. مقداری از راه طولانی در پیش رو گذشت و زن به مرد درشکه چی چند بار گفت: - وقت نمازه نگه دار! مرد با بی تفاوتی جواب داد: - تو این بیابون چه وقت نمازه؟! اگه نگه دارم منتظر نمی مونم ها عجله دارم...! آنها به سمت درخت ها رفتند و زن با آب جوی وضو گرفت. نمازش که تمام شد نگاهش به محمد تقی افتاد که گوشه چادرش را گرفته و گریه می کند. دست نوازش به سرش کشید و پرسید: - چی شده پسرم؟ - می ترسم! حالا چه جوری بریم شهر؟ درشکه رفت! - خدای ماهم بزرگه، خودش کمک می کنه! ساعتی بعد درشکه فرماندار گناباد از راه رسید. درشکه چی به آنها اشاره کرد.... فرماندار کنار درشکه چی نشست و محمدتقی و مادرش سوار شدند. محمد تقی خیره به جاده، آخرین سوره ای که در مکتب خانه یاد گرفته بود را زیر لب زمزمه می کرد: - بسم الله الرحمن الرحیم. اذا جأ نصرالله والفتح.... 📔ملکوتی خاک نشین ص۷۱ ✍️ عشق آبادی 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews