#خون_برف_ازچشم_من
6⃣
همه شان فهمیده بودند که اتفاقی افتاده، منتها نمی دانستند کار کی است،سال ۶۰ بود که دیگر همه به اسم می شناختنش، توی شهر که او را می دیدند خوشحالی می کردند که توانسته امنیت و آرامش بیاورد.🌱
کمین ها هم دیگر نزدیک شهر نبود.رفته بود چند کیلومتر دورتر.حتی نزدیک مرز عراق.توی مثلاََ بسطام و سنته و آدینال و ایرانخواه و آن جاها.کار به جایی رسید که برای سر ناصر کاظمی و
#محمود جایزه گذاشتند.🍃
چندبار،هربار بیش تر می کردند.
#محمود خودش را شاگرد ناصر می دانست.به چشم یک استاد نگاهش می کرد.پس زیاد بعید نبود نخواهند هردوشان زنده نباشند. آمدند گفتند ستاد مشترک در لشکر ۲۸ کردستان جلسه گذاشته و از طرف ما هم باید چند نفر بروند.🍀
کسی نبود برود سنندج.من و
#محمود رفتیم،با هلی کوپتر.🚁
#محمود از طرف فرماندهی سپاه و من از واحد عملیات.توی راه خیلی با هم گرم گرفتیم و خندیدیم.جلسه شان خیلی رسمی بود. همه هم ارتشی و با درجه بالا.🌿
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚
#ردّخون_روی_برف