#خون_برف_ازچشم_من
5⃣
آمدند یک چیزهایی در گوش اش گفتند. گفت"من همین الان برمی گردم." دم در گفت"یک دوش می گیرم،لباسم را عوض می کنم می آیم." حالا می آید،یک ساعت می آید،دو ساعت می آید،سه ساعت می آید.نه نیامد.🌱
شب🌘 شد.ده شب شد.تا صبح هفت دفعه رفتیم نگاه کردیم ببینیم می آید یا نه.به نگهبان آن جا گفتم"کجا رفت پس #محمود؟چرا نیامد؟" گفت"می آید.نگران نباشید." گفتم"کی؟" سرش توی نقشه بود می گفت می آید.🍃
امروز شد فردا و فردا شد پس فردا و #محمود نیامد.مادر قمی داشت بی تابی می کرد.صداش هم حتی درآمد.گفت"
لااقل صداش کنید بیاید یک دقیقه ببینمش بعد برود." نمی دانماز کجا بهش زنگ زدند گفتند چی شنیده اند.🍀
گفت"اگر بدانید کجا گیر کرده ام،اگر بدانید چندتا از بچه هام شهید🌷 شده اند.اگر بدانید کومله ها چندتاشان را برده اند نیاورده اند، بهم حق می دادید نمی توانم بیایم ببینم تان" ده دقیقه هم نشد آمدن و رفتنش.آن قدر عجله داشت که با نگاه از ما خداحافظی کرد رفت.🌿
ادامه دارد...
راوی:ماه نساء شیخی(مادر)
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
6⃣
حتی فرصت نکرد دست برایمان تکان بدهد.بیمارستان🏨 رفتنش هم همین طور بود،آن بار،تهران، عصا دستش بود که ول کرد رفت جبهه.عکسش هنوز هست که عصا دستش است.گفتم"این طوری می خواهی بروی؟ با عصا؟"🍀
گفت"بچه های مردم دارند از بین می روند.نمی توانستم بایستم این جا خوش بگذرانم." عصا را نشانش دادم گفتم" تو به این می گویی خوش گذراندن؟" غذاهایی🍲را که درست می کردم می بردم آنجا نمی خورد.🌿
می گفت"اینها را برای چی می آوری اینجا؟غذا که هست." می گفتم" مریضی مثلاََ.تقویت باید بشوی." آبمیوه🧃 می گذاشتم جلوش نمی خورد.به زور می ریختم تو حلقش.می گفت" چرا همه چیز را می گذاری جلو من؟"🌱
به کله ام زد زنش بدهم بلکه نرود و بماند پیش خودمان.گفتم"می خواهم دامادت کنم.چون و چرا هم نمی خواهم بکنی. فقط بگو خودت کسی را سراغ داری؟" داشت گفت"می تواند پام به پام بیاید." رفتیم خواستگاری،اذنش را گرفتم.🍃
ادامه دارد...
راوی:ماه نساء شیخی(مادر)
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
7⃣
خودش هم رفت با عروسش حرف زد. قرار شد خطبه عقد را امام برایشان بخواند.ما با اتوبوس🚍 آمدیم تهران و آنها با هواپیما✈️ آمدند.یادم هست #محمود لباس شخصی داشت،رفت عوضش کرد، لباس سپاهش را پوشید آمد سر سفره عقد🌱
خطبه عقد که خوانده شد به امام گفت برام دعا کن و بعد هم #محمود صورت همه را بوسید رفت.مشهد نیامد.کم می آمد.بهتر است بگویم اصلاََ نمی آمد.یعنی اگر هم می آمد ما نمی دیدیمش.دخترش هم که به دنیا آمد خبر نداشت نیامد.🍃
یعنی پیداش نکردم بیاید.خیلی دنبالش گشتیم تا این که شماره اش را پیدا کردم گفتم" فامیل های زنت خیلی نق می زنند که چرا باباش نیست.بلند شو بیا دیگر ننه." گفت"من توی قتلگاهم.نمی توانم بیایم."🌿
ده روز بعد آمد.آمد گفت" اسمش را گذاشته ام زهرا.مبارکم باشد." بار آخر خانه🏡 یکی از دوست هاش دعوت بودیم دیدمش.ظهرش آمد زود بلند شد رفت.مثلاََ آمده بود خانه والی نژاد که سر سلامتی بدهد به پدر و مادر دو تا دوستش که تازه توی کردستان
شهید🌷شده بودند.🍀
ادامه دارد...
راوی:ماه نساء شیخی(مادر)
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
8⃣
مگر توانست یک دقیقه بنشیند.از من پرسید"مادرش خیلی بی تابی می کرد؟" گفتم"نه." گفت"سر و صدا نداشت که چرا دوتا بچه اش با هم شهید🌷
شده اند؟"گفتم"جلوی ما که خیلی آرام بود." 🍃
خندید گفت"کم تر از این هم ازش انتظار نداشتم."داشت به من می گفت که اگر خبر آوردند او هم شهید🌷 شده باید مثل مادر این دو شهید باشم.عملیات شان همان شب🌘 بود.🍀
همان شب هم شهید🌷 می شود. شبی که من دوبار شهید شدنش را توی خواب دیدم.عین هم و مو به مو.بار دوم بلند شدم توی جایم نشستم و گریه کردم. طاقت نیاوردم.🌿
رفتم به باباش گفتم چه خوابی دیده ام.حتی جای آن را هم گفتم که کجا افتاده.فقط گفت" نفوس بد نزن.برو بگیر بخواب." گریه ام بند نمی آمد.نفسم هم در نمی آمد.بگویم"مگر می شود آدم دوبار یک خواب را ببیند؟"🌱
ادامه دارد...
راوی:ماه نساء شیخی(مادر)
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
9⃣
یعنی"باور کن دروغ نمی گویم." گفت" برو دو رکعت نماز بخوان حال ات جا بیاید." گفتم"#محمودت از دست رفت." گفت"بگذار صبح شود ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم."همان طور ایستادم هق هق زدم تا آمدند در خانه🏡 را زدند.🌱
خودم رفتم در را باز کردم.یکی از دوست هاش بود.لباس سیاه پوشیده بود.گفت"یک لیوان آب می دهید من بخورم؟" گفتم" الآن وقت آب خوردن است؟" گفت"عیبی دارد؟"🌿
گفتم"زودتر بگو آن خبری را که به خاطرش لباس سیاه پوشیده ای آمده ای." زل زد توی چشم هام،خندید گفت" یک لیوان آب خواستن که ربطی به لباس مشکی ندارد." گفتم"خوابش را خودم دیده ام.زود بگو."🍃
گفت"چی را؟" گفتم که #محمود شهید🌷 شده. دهانش باز ماند گفت"کی گفته #محمود شهید🌷 شده؟" گفتم"خودم." گفت"از کجا؟" گفتم"خوابش را دیده ام." گفت"ولی من فقط آمده ام بگویم زخمی شده."🍀
ادامه دارد...
راوی:ماه نساء شیخی(مادر)
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
1⃣0⃣
گفتم"حاشا نکن،راستش را بگو" گفت" چی بگویم؟" گفتم"همانی که نوک زبانت است." گفت"باشد.می گویم،#محمود و چندتا از بچه ها زخمی شده اند، همه شان را آورده اند ببرند بیمارستان🏨 و به من گفته اند بیایم این جا بگویم...🍀
گفتم"دور حرفت نچرخ،بچه.بگو،این قدر خون🩸به دلم نکن." دیگر دستش شروع کرد به لرزیدن.با دکمه سیاه پیراهنش ور رفت گفت"خیلی باید سنگ باشم که لباس را برای #محمود پوشیده باشم.🌱
ولی چاره ای نبود.جور دیگری نمی توانستم باور کنم #محمود را هم از دست داده ایم...خدا صبرت بدهد مادر." گفتم"من که خبر داشتم.خدا به شماها صبر بدهد."🍃
سه قدم هم نتوانستم محکم بردارم بروم جلو.سرم سیاهی رفت.دست گرفتم به دیوار،چنگ زدم به گلوم که صدایم بلند نشود بگویم"دیدید گفتم راست می گویم." دوست نداشتم کسی فکر کند دارم گریه می کنم.🌿
پایان این قسمت
راوی:ماه نساء شیخی(مادر)
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
1⃣
اولین بار توی ساختمان عملیات در مشهد و خیابان کوه سنگی دیدمش.سال ۵۸. قبلش رفته بود تهران سه ماه و سخت و فشرده آموزش دیده بود و حالا آمده بود توی واحد آموزش داشت به آنها که تازه آمده بودند آموزش نظامی می داد.🌿
به عنوان مربی آموزش و در پادگان امام رضا.من توی واحد عملیات بودم.همسن بودیم.دوستی مان زود شکل گرفت.او می نشست از آموزش هایی که در تهران دیده بود حرف می زد و من شیفته شیطنت هایش می شدم🍃
و این که یک قدم از من جلوتر است و می شود همپایش تا خیلی جاهای نرفته رفت.#محمود به بچه ها تاکتیک درس می داد.و دروس چریکی و عملیات های نامنظم مثل کمین و ضدکمین.بدون این که حتی حدس بزند بعدها کارش توی کردستان همین خواهد شد.🍀
فقط #محمود نبود،بقیه هم بودند.که گاهی با هم و چند نفر از ماها می رفتند توی شهر گشت می زدند،مشکلی اگر پیش می آمد حلش می کردند.امیر عباسی و جواد حامد هم بودند.که با #محمود و چند نفر دیگر رفتند تهران، رفتند جماران و شدند مامور حفاظت از بیت امام.🌱
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
2⃣
بس که خودشان را فرز و چابک و ورزیده نشان داده بودند.#محمود هم شده بود مسئول شان.این طوری از هم دور افتادیم.من گاهی از کردستان می رفتم تهران بهش سر می زدم.تا سال ۵۹ که او هم بلند شد آمد.بچه های خراسان توی سقز مستقر بودند.🌱
بوکان دست ضدانقلاب بود و ما فقط از اماکن حساس دفاع می کردیم،آن هم در حد گشتی در شهر و خودی نشان دادن. قبلش من توی سنندج هم بودم.فعالیت ضدانقلاب در شهر سیاسی بود و گاهی نظامی.🍀
خارج از شهرکاملاََ دست آنها بود.بچه ها که آمدند احساس کردم آمده اند کار را تمام کنند.کمالی هم بین شان بود.دور هم جمع شدیم حرف زدیم.بیش تر من حرف زدم،از چیزهایی که دیده بودم و آنها حتما باید می دانستند.🍃
حرف حمله همان جا پیش آمد که"از این به بعد باید بهشان ضربه بزنیم."
-جایشان حالا کجاست؟
-باید برویم سراغ شان.
این حرف ها برای من تازگی داشت.یک شب #محمود آمد مرا کشید کنار گفت" شده تا حالا شماها بروید بهشان ضربه بزنید برگردید."🌿
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
3⃣
گفتم"فقط یک بار." گفت"با کی رفتی؟"
گفتم"با رستمی،زود هم برگشتیم." گفت" کجا؟" گفتم"کنار شهر سقز بود گمانم. البته،زود برگشتیم آمدیم." گفت"بانه چی؟" گفتم"تا جاده اش هم نمی شد رفت-الآن هم نمی شود رفت یعنی-چه برسد به شهرش."🍃
آنجا تقسیم کار شد،#محمود سخت ترین کار را برداشت.اسکورت ماشین های آذوقه.که از دیواندره یا سنندج می آمدند سقز واز آنجا به بانه.بوکان دست ما نبود. جاده🛣 ناامن بود.ساعت⏰ تردد هم از هشت صبح بود تا سه و چهار بعدازظهر.🌱
اسکورت باید در همین ساعت ها انجام می شد.که باز بی خطر نبود.اغلب کمین می زدند و...
#محمود گفت"باشد.من همین کار را برمی دارم." شد مسئول اسکورت. نیروهایش هم بسیجی هایی بودند که تازه از شیراز آمده بودند.🌿
ماموریت شان این شد که کاروان نظامی ها را صبح ببرند دیواندره یا بیجار یا سنندج و از آنطرف با آذوقه و سوخت برگردانند بیاورند.یعنی خطرناک ترین کار ممکن.🍀
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
4⃣
همان روز اول توی گردنه دیواندره به سقز کمین خوردند.آن جا مکانی بود که هرکس می دید انتظار کمین داشت.کمین هم زیاد زده بودند.منتها آن روز حرفی از ضد کمین نبود.توی آموزش ها چیزهایی شنیده بودیم.🍀
تا این که آن روز از نزدیک لمسش کردیم. توی گردنه ایرانخواه.آمدند به بچه های شیراز کمین زدند، با نفر کم و امید گرفتن تلفات و غنیمت و آتش🔥زدن همیشگی ماشین ها.🚙 و البته بدون مقاومت ما.🌿
من و بچه های اطلاعات راه افتادیم آمدیم خودمان را رساندیم و جنگیدیم. موقع برگشتن از خوشحالی نمی دانستیم چطوری بخندیم.اولین بار بود توانسته بودیم جلویشان بایستیم.و این خیلی لذت داشت.🍃
اوایل سال راحت می آمدند توی دهات رفت و آمد می کردند،حتی توی شهر هم می آمدند.اما با آمدن #محمود و برف❄️ و آن ضدکمین ها فکر نزدیک شدن به شهر را از ذهن شان دور کردند.ضدکمین ها بیشتر هم شدند.تا جایی که یک بار توانست یکی از سران حزب را اسیر بگیرد.🌱
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
5⃣
مسلح و با نگاهی که انگار همین الآن می خواهد بکشدش.#محمود گفته بود"نترس کاری باهات ندارم." باور نکرده بود.گفته بود"الآن آره.کاریم نداری.ولی بعد..." #محمود گفته بود"بعدی در کار نیست."🌿
طرف زهرخند زده بود گفته بود"همه می دانند با اسیرهایتان چی کار می کنید. بعدش یعنی این." چند نفر از ما دست آنها بودند،قرار شد اسیرهایمان را با واسطه نخست وزیری معاوضه کنیم و کردیم.🍀
بعدها توی شهر دیدیمش،داشت زندگی اش را می کرد.
-تو و شهر؟
-رفته بودم آن جا باهاتان می جنگیدم چون احساس خطر می کردم.
-حالا احساس خطر نمی کنی؟
-کنار زن و بچه ام نه.🌱
#محمود پایش را فراتر گذاشت گفت" باید ازشان تلفات هم بگیریم اگر باز آمدند کمین زدند." سقز شد امن ترین شهر کردستان.بوکان هنوز دست آنها بود، در سی و پنج کیلومتری سقز،ولی جرات نداشتند فکر گرفتنش را بکنند.🍃
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
6⃣
همه شان فهمیده بودند که اتفاقی افتاده، منتها نمی دانستند کار کی است،سال ۶۰ بود که دیگر همه به اسم می شناختنش، توی شهر که او را می دیدند خوشحالی می کردند که توانسته امنیت و آرامش بیاورد.🌱
کمین ها هم دیگر نزدیک شهر نبود.رفته بود چند کیلومتر دورتر.حتی نزدیک مرز عراق.توی مثلاََ بسطام و سنته و آدینال و ایرانخواه و آن جاها.کار به جایی رسید که برای سر ناصر کاظمی و #محمود جایزه گذاشتند.🍃
چندبار،هربار بیش تر می کردند.#محمود خودش را شاگرد ناصر می دانست.به چشم یک استاد نگاهش می کرد.پس زیاد بعید نبود نخواهند هردوشان زنده نباشند. آمدند گفتند ستاد مشترک در لشکر ۲۸ کردستان جلسه گذاشته و از طرف ما هم باید چند نفر بروند.🍀
کسی نبود برود سنندج.من و #محمود رفتیم،با هلی کوپتر.🚁 #محمود از طرف فرماندهی سپاه و من از واحد عملیات.توی راه خیلی با هم گرم گرفتیم و خندیدیم.جلسه شان خیلی رسمی بود. همه هم ارتشی و با درجه بالا.🌿
ادامه دارد...
راوی:ناصر ظریف
📚#ردّخون_روی_برف