#خون_برف_ازچشم_من
9⃣
یعنی"باور کن دروغ نمی گویم." گفت" برو دو رکعت نماز بخوان حال ات جا بیاید." گفتم"#محمودت از دست رفت." گفت"بگذار صبح شود ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم."همان طور ایستادم هق هق زدم تا آمدند در خانه🏡 را زدند.🌱
خودم رفتم در را باز کردم.یکی از دوست هاش بود.لباس سیاه پوشیده بود.گفت"یک لیوان آب می دهید من بخورم؟" گفتم" الآن وقت آب خوردن است؟" گفت"عیبی دارد؟"🌿
گفتم"زودتر بگو آن خبری را که به خاطرش لباس سیاه پوشیده ای آمده ای." زل زد توی چشم هام،خندید گفت" یک لیوان آب خواستن که ربطی به لباس مشکی ندارد." گفتم"خوابش را خودم دیده ام.زود بگو."🍃
گفت"چی را؟" گفتم که #محمود شهید🌷 شده. دهانش باز ماند گفت"کی گفته #محمود شهید🌷 شده؟" گفتم"خودم." گفت"از کجا؟" گفتم"خوابش را دیده ام." گفت"ولی من فقط آمده ام بگویم زخمی شده."🍀
ادامه دارد...
راوی:ماه نساء شیخی(مادر)
📚#ردّخون_روی_برف