علی آنگونه که گفتم چند سال در جبهه حضور داشت. وقتی دو ماه به پایان خدمتش مانده بود فرمانده‌اش از او می‌خواهد این دو ماه آخر به مرخصی برود. وقتی به مرخصی آمد دو ماه بیشتر دلش طاقت نیاورد و گفت من دارم اینجا خفه می‌شوم. گفتیم چرا؟ گفت می‌خواهم به جبهه برگردم. گفتم برادرم دیگر به جبهه نرو. همین جا پیش ما بمان. ما هم طاقت دوری شما را نداریم. گفت بچه‌های مردم دارند در جبهه‌ها شهید می‌شوند من بمانم چه‌کار کنم. من می‌توانم دفاع کنم برای چه فقط در بسیج بمانم. من نمی‌توانم بمانم و باید به جبهه برگردم. علی برای آخرین بار به جبهه رفت، اما خوابیده در تابوت روی دست مردم بازگشت. قبل از شهادتش یکدست لباس نظامی آورد به من داد و گفت: «خواهرجان این لباس را امانت بگیر و در صندوق بگذار. اگر شهید شدم، به جبهه اهدا کنید، اما اگر شهادت نصیبم نشد دوست دارم لباس دامادی‌ام نظامی باشد.» به او گفتم به سلامتی چه وقت می‌خواهی داماد شوی؟ گفت اگر شهید نشدم عید امسال می‌خواهم داماد شوم. برادرم هیچ وقت آن لباس را نپوشید و نزدیک عید به شهادت رسید. لباس دامادی علی قسمت جبهه شد. روزی هم که علی به شهادت رسید داشتم خانه را جارو می‌زدم که یکدفعه به دلم الهام شد علی شهید شده است. یک لحظه هنگام جارو زدن ایستادم. مادرم که متوجه تغییر رفتارم شده بود پرسید چیزی شده؟ گفتم که احساس می‌کنم علی شهید شده است! مادرم گفت به دلت بد راه نده. هیچ اتفاقی برای علی نمی‌افتد. بعد که خبر شهادت علی را برایمان آوردند متوجه شدم همان لحظه که به دلم من الهام شده بود علی در بمباران هوایی دشمن به شهادت رسیده بود. @Yad_shohada1398