حفظ آثار شهدای دستجرد
#خبر_شهادت
#ازلسان_شهیداصغرخواجه_میدان
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_مصطفایی
(این خاطره از لسان شهید اصغر خواجه میدان میری روایت شده است. ایشان به همراه دایی خود شهیدمجید مصطفایی در عملیات رمضان شرکت داشتند و شاهد شهادت دایی خود بوده است)
یک روز مانده به عملیات رمضان دایی مجید گفت: اصغر می خواهم یک موضوعی را به شما بگویم به شرط اینکه نگویی می خواهی ریا کنی؛ گفتم: دایی این چه حرفی است که می فرمائی؟ دایی مجید گفت: من دراین عملیات شهید می شوم دلم می خواهد مثل داماد بدیدار معبود بروم. می خواهم به اهواز بروم و حمام کنم لباس نو بپوشم. بعد از صحبت های دایی مجید به اتفاق هم به اهواز رفتیم و دایی تمام کارهایش را
انجام داد و غسل شهادت هم کرد و بعد به منطقه برگشتیم. آن شب فرمانده برای بچه ها توضیح داد که چه وظایفی را باید انجام دهند. عملیات شروع شد و طبق دستور فرمانده حرکت کردیم لازم به ذکر است ما در گردان زرهی بودیم. من و دایی مجید در یک تانک بودیم و به سمت مقر دشمن پیش روی می کردیم و درجایی که فرمانده دستور داده بوده مستقر شدیم. شب بود که حرکت کردیم و صبح به محل مورد نظر رسیدیم. هوا روشن شده بود و ما توی یک دشت باز وصاف که کوچکترین پناهگاهی نداشتیم گیر افتاده بودیم. باید از سه طرف نیروها به پیش می آمدند ولی از یک سو به هر دلیل اتفاقی نمی افتد ونیروهای عراقی بچه ها را قیچی می کنند. مرتب آتش روی سر بچه ها می ریختند. فرمانده با بیسیم گفت: از تانک ها خارج شوید و با بیلچه های کوچکی که دارید گودالی بکنید وداخل آن پناه بگیرید. من و دائی مجید هم از تانک بیرون آمدیم و مثل بقیه گودالی حفر کردیم و داخل آن پناه گرفتیم. تابستان بود و هوای خوزستان به شدت گرم بود. بچه ها یک قمقه کوچیک آب داشتند که ازشدت گرما آب داخلش جوش آمده بود. لب هایشان از گرما و عطش زیاد به هم چسبیده بود جراتی که سرشان را بالا بیاورند نداشتند زیر دید مستقیم دشمن بودند. بچه ها تا عصر این گرما و تشنگی را تحمل کردند. عصر یک ماشین آب یخ از نیروهای خودی به طرف بچه ها آمد. ولی جرات اینکه بایستد را نداشت. بعضی از بچه ها توان از دست داده بودند. یکی از بچه ها به طرف ماشین رفت و به راننده گفت بایست؛ راننده گفت: من نمی توانم بایستم توی دید دشمن هستیم و شروع می کند به گریه کردن دایی مجید از جایش بلند شد و به طرف راننده رفت که او را آرام کند. وقتی جلو رفت همین که به نزدیکی ماشین رسید صدای انفجار بلند شد و دود وخاک همه جا را در بر گرفت. بله تانک آب یخ را زدند و در آن لحظه پانزده تن ازعزیزانمان بروی زمین افتادند و مانند ارباب و سرور و سالار شهدا امام حسین علیه السلام با لبی تشنه به دیدار خدا رفتند. وقتی خودم را بالای سر دایی مجید رساندم موج انفجار تمام بدنش را گرفته بود پلاک گردنش کیپ شده بود و مثل مادرمان حضرت زهرا علیهاالسلام ترکشی به پهلو و ترکشی به پیشانی اش اصابت کرده بود. من فقط توانستم سربند دایی مجید را باز کنم و برای شما بیاورم. البته خیلی تلاش کردم که دست خالی نیایم. خیلی تلاش کردم تا پیکر دایی مجید را با خودم بیاورم. چند روز صبر کردم. شبها طنابی طولانی درست می کردم ومی رفتم که ببینم می توانم پیکر دایی مجید را بیاورم. اما موفق نشدم. آنقدر از طرف دشمن منور میزدند که آسمان شب مثل روز روشن بود. بعد از چند روز مجبور شدم به اصفهان بیایم وخبر شهادت آقا مجید را برایتان بیاورم.
#پیکر_شهدای_عملیات_رمضان
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_مصطفایی
پس از شهادت برادرم مجید یکی از اقوام ما که در آبادان زندگی می کرد بنام آقای صفرعلی مالورد به اصفهان آمد. برای ما تعریف کردند که تمام جنازهای این عملیات را صدام پشت کامیون روی هم ریخته و در شهر بصره به نمایش گذاشته بود و سپس در گودالی روی هم ریخته وخاک کردند. خدا می داند پیکر مطهر برادر شهیدم مجید اکنون در کدام قطعه زمین دفن شده است و به وطن باز نگشت و ما را چشم به راه خودش گذاشت.
روحشان شاد. یادشان گرامی وراهشان پررهرو باد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#خبر_شهادت
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_حیدری
در اولین مرحله عملیات رمضان خبر شهادت شهید ابوالقاسم احمدی را آوردند. ایشان اهل دستجرد بود اما همراه خانواده اش در روستای برکان زندگی می کردند. من همراه مادر و پدر شوهرم به گلزار شهدای روستا برای مراسم دعا رفته بودیم. وقتی برگشتیم پدر شوهرم گفت: به من خبر دادند محمد دوباره مجروح شده است و در بیمارستانی در یزد بستری است. من پرسیدم: چه کسی خبر داد؟ گفت: مهدی میرزا حسن گفت؛ و من صبح می خواهم برای عیادت محمد به شهر بروم. صبح که شد رفتم اتاق پدرشوهرم و گفتم: من هم می خواهم همراه شما بیایم. ایشان گفت: من حرفی ندارم بیایی اما تو این هوای گرم تابستان اگر بیایی علی هنوز نوزاد است و گرما زده می شود و کار دستمان می دهد. ولی من اصرار داشتم که بروم و می گفتم: دفعه ی قبل که محمد مجروح شده بود تو بیمارستان چشم به راه مانده بود که به ملاقاتش برویم. و این دفعه نمی خواهم شرمنده اش بشوم. مادر شوهرم با شنیدن حرف های من به پدر شوهرم گفت: پس اگر این طور است من هم می آیم. ما رفتیم پای ماشین که به اصفهان برویم. مینی بوس آن روز مسافر برای روستای برکان داشت که همشهری ها می خواستند برای مراسم شهید ابوالقاسم احمدی بروند. ماشین حرکت کرد و رفت روستای برکان آنجا راننده اعلام کرد ما چند دقیقه ای اینجا توقف می کنیم و به مراسم شهید می رویم و بعد از عرض تبریک و تسلیت به خانواده شهید هر کس خواست به اصفهان برود سریع بیاید تا برویم. همگی پیاده شدیم تا در مراسم شرکت کنیم. مراسم شهید ابوالقاسم احمدی را در یک خانه ی بزرگ برگزار کردند. بعد از چند دقیقه ای که گذشت دیدم یک نفر صدا می زد بچه های میرزا حسین جلوی درب منزل با شما کار دارند. من و مادر شوهرم و علی پسرم که آن زمان ۹ ماهه بود با صاحب عزا خداحافظی کردیم و پای ماشین رفتیم. کنار ماشین پدر شوهرم همراه آقا شیخ مصطفی که ایشان هم برای مراسم شهید آمده بود ایستاده بودند و پدر شوهرم گفت: آقا علی حاج رضا می گوید تو هلال احمر دیده است اسم محمد تو لیست مجروحین بیمارستانهای یزد است. من می خواهیم به یزد بروم. آقا شیخ مصطفی هم تا من را دید گفت: با این بچه تو این گرما کجا می خواهید بروید؟ گفتم: نه من هر طور شده باید بروم. آقا شیخ مصطفی گفت: پس امشب به منزل ما تشریف بیاورید استراحت کنید. فردا اول وقت بروید. شب را منزل آقا شیخ مهمان شدیم و صبح مارا تا ترمینال همراهی کرد. من با اتفاق والدین همسرم رفتیم یزد و آنجا سه روز تمام بیمارستانها را سر زدیم اما از محمد خبری نبود فقط به ما گفتند: یک محمد حیدری بود که برای یک روستای دیگر بود و حالش که بهتر شد مرخص شد و رفت. چه شبهای سختی را از گرما در یزد صبح کردیم. روزها به دنبال پیدا کردن محمد بودیم و شبها می رفتیم یکجا به اسم غریبخانه تا استراحت کنیم. اما آنجاهم یک آدمهای عجیب و غریب با لهجه های مختلف رفت و آمد می کردند که آدم از آنها می ترسید. وقتی برگشتیم اصفهان به گاراژ(حسن قاسم) رفتیم. حسین میرزا و رضا حاج عبدالحسین پسر دائیم آنجا بودند. به ما گفتند: احتیاجی نیست شما به دنبال محمد بگردید اگر خبری باشد ما خودمان به شما اطلاع می دهیم. به شایعات مردم گوش ندهید که مجبور بشوید با یک بچه نوزاد تو این هوای گرم به این طرف و آن طرف بروید. محمد شهید شده بود ولی ما بی خبر بودیم و پس از پانزده سال انتظار سخت پیکرش پیدا شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#مزار_شهید #ازلسان_همسر_معزز #شهید_دفاع_مقدس #محمد_آقابابایی محمد وقتی شهید شد حدود پانزده سال
#خبر_شهادت
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_آقابابایی
سالی که همسرم به جبهه اعزام شد دخترم تازه چهارماهش شده بود. محمد قبل از عید رفت بسیج و برای جبهه ثبتنام کرد و دهم فروردین ۶۱ به جبهه اعزام شدند. بعد از رفتنشان زمزمه عملیات بیت المقدس شد. از روستای کوهان سه نفر بودند که قرار بود با هلیکوپتر به کردستان اعزام شوند. همسرم و پسر عمویم با شهید ملک باصری بودند که همسرم همان سری اول اعزام به جبهه شهید شد و پسر عمویم اسیر شد. بخاطر اینکه عملیان بیت المقدس شروع شده بود محمد و همرزمانش را به اهواز برده بودند و به کردستان نرفتند. بعد از شهادت محمد یک نامه از ایشان بدست ما رسید که قبل از شهادتش نوشته بود که ما به کردستان نرفتیم ما را به اهواز آوردند. محمد در همان عملیات در منطقه شلمچه به شهادت می رسد اما کسی نبود که پیکرش را به عقب منتقل کند به همین دلیل ما فکر می کردیم اسیر شده است ولی پسر عمویم که بعد از هشت سال اسارت به وطن بازگشت تعریف کرد: حمله دشمن خیلی سنگین بود. محمد با چند متر فاصله از من داشت سنگر می کند که ناگهان یک خمپاره آمد و مستقیم کنار محمد فرود آمد و یک ترکش بزرگ خورد به سر محمد و از آن طرف سرش بیرون زد و شروع کرد از سرش خون برود. ما تا رفتیم محمد را بلند کنیم بفرستیم عقب یک دفعه دیدیم بعثی ها بالای سرمان ایستادند و ما چاره ای جز تسلیم نداشتیم و به اسارت نیروی دشمن در آمدیم. ولی من دیدم که محمد همانجا شهید شد. هشت سال طول کشید تا خبر قطعی شهادت محمد را بفهمیم و حدود پانزده سال طول کشید تا پیکر مطهرش پیدا شود و به وطن بازگردد. وقتی پارهای استخوان محمد را آوردند همان ترکشی که پسر عمویم می گفت به سرش اصابت کرده بود روی جمجمه ی شهید پیدا بود و جای ترکش مشخص بود. و پیکر محمد در روز ۲۸ صفر روز رحلت حضرت محمد "صل الله علیه و آله وسلم" تشییع شد و در امامزاده علی ابن موسی "علیه السلام" روستا به خاک سپرده شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#ازلسان_مادرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#علی_فصیحی
پدر شوهرم وقتی آمد خیلی ناراحت بود و دستی تکان داد و گفت: پیکر علی را آوردند و در روستای زیار است باید برای استقبالش به آنجا برویم. ولی من آن زمان هفتمین فرزندم را باردار بودم و بالای سر تابوت علی نرفتم و گفتم: چیزی را که در راه خدا دادم خدا قبول کند. و آن روز همه دست به دست هم دادند تا بتوانند مقدمات ورود شهیدمان را به روستا آماده کنند. و بعد پیکر علی را بعد از سه ماه به روستا آوردند و پس از یک تشییع با شکوهی در امامزاده به خاک سپردند. پدرش فرزندمان علی را در تابوت دیده بود و می گفت: چون سه ماه پیکر بی جانش در سرما و گرمای بیابانها مانده بود خشک شده بود ولی صورتش هنوز مشخص بود. و دست که به موهایش می زدیم می ریخت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
بعد از عملیات محرم به دستجرد خبر رسید که حسین فصیحی به شهادت رسیده است. در دستجرد رزمندههای دیگری هم به نام حسین فصیحی در جبهه حضور داشتند. در دستجرد شهید محمد فصیحی را به نام حسین میشناختند و اول تصور بر این بود که او به شهادت رسیده است، برای همین خانوادههایی که فرزند حسین در جبهه داشتند نگران شدند و قبل از اینکه بنیاد شهید به صورت رسمی به ما خبر شهادت را اعلام کند زمینه شنیدن خبر برایمان فراهم شده بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
39.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خبر_شهادت 🌹
راوی خواهر گرامی شهید علی احمدی
گوینده : خانم حیدری ⚘
کاری از گروه فرهنگی حفظ آثار شهدای دستجرد
حوزه مقاومت بسیج امام محمدباقرعلیه السلام
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
بعد از عملیات محرم به دستجرد خبر رسید که حسین فصیحی به شهادت رسیده است. در دستجرد رزمندههای دیگری هم به نام حسین فصیحی در جبهه حضور داشتند. در دستجرد شهید محمد فصیحی را به نام حسین میشناختند و اول تصور بر این بود که او به شهادت رسیده است، برای همین خانوادههایی که فرزند حسین در جبهه داشتند نگران شدند و قبل از اینکه بنیاد شهید به صورت رسمی به ما خبر شهادت را اعلام کند زمینه شنیدن خبر برایمان فراهم شده بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
علی آنگونه که گفتم چند سال در جبهه حضور داشت. وقتی دو ماه به پایان خدمتش مانده بود فرماندهاش از او میخواهد این دو ماه آخر به مرخصی برود. وقتی به مرخصی آمد دو ماه بیشتر دلش طاقت نیاورد و گفت من دارم اینجا خفه میشوم. گفتیم چرا؟ گفت میخواهم به جبهه برگردم. گفتم برادرم دیگر به جبهه نرو. همین جا پیش ما بمان. ما هم طاقت دوری شما را نداریم. گفت بچههای مردم دارند در جبههها شهید میشوند من بمانم چهکار کنم. من میتوانم دفاع کنم برای چه فقط در بسیج بمانم. من نمیتوانم بمانم و باید به جبهه برگردم. علی برای آخرین بار به جبهه رفت، اما خوابیده در تابوت روی دست مردم بازگشت. قبل از شهادتش یکدست لباس نظامی آورد به من داد و گفت: «خواهرجان این لباس را امانت بگیر و در صندوق بگذار. اگر شهید شدم، به جبهه اهدا کنید، اما اگر شهادت نصیبم نشد دوست دارم لباس دامادیام نظامی باشد.» به او گفتم به سلامتی چه وقت میخواهی داماد شوی؟ گفت اگر شهید نشدم عید امسال میخواهم داماد شوم. برادرم هیچ وقت آن لباس را نپوشید و نزدیک عید به شهادت رسید. لباس دامادی علی قسمت جبهه شد. روزی هم که علی به شهادت رسید داشتم خانه را جارو میزدم که یکدفعه به دلم الهام شد علی شهید شده است. یک لحظه هنگام جارو زدن ایستادم. مادرم که متوجه تغییر رفتارم شده بود پرسید چیزی شده؟ گفتم که احساس میکنم علی شهید شده است! مادرم گفت به دلت بد راه نده. هیچ اتفاقی برای علی نمیافتد. بعد که خبر شهادت علی را برایمان آوردند متوجه شدم همان لحظه که به دلم من الهام شده بود علی در بمباران هوایی دشمن به شهادت رسیده بود.
@Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#سینه_زنی🏴 حضرت زهرا سلام الله علیها🥀 ------------------------ اَسمابه خانه زخم پهلوی تومی بست م
#خبر_شهادت
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_فصیحی
قبل از مراسم تشییع کسی روحيه اين را نداشت خبر شهادت برادرم را به پدرم اطلاع دهد. من گفتم احتیاجی نیست کسی برود، خودم می روم و به پدرم اطلاع میدهم. رفتم و کمی آیات و حدیث برای پدرم گفتم تا کم کم از نظر روحی آماده پذیرش خبر باشد. پدرم اما آدم بسیار زیرک بود. هنوز من حرفهایم تمام نشده بود گفت: حرفی که می خواهی آخر بزنی اول بزن.می خواهی بگویی حسن شهید شده است؟ من با کمال تعحب گفتم بله. حسن آقا هم لایق شهادت بود. پدرم از همه جا بیخبر بود اما گویی به او الهام شده بود که ته صحبتهای من نشانه ای از خبر شهادت فرزندش را در بر دارد. ما بدین صورت پدرم را از شهادت برادرم آگاه ساختیم. مادرم هم بخاطر بیماری در بیمارستان شریعتی تهران بستری بود و از همه جا بی خبر بود. بعد از مراسم هفت برادرم ما به تهران برگشتم و مادرم را از بیمارستان مرخص کردیم .شب که به منزل رسیدیم نگذاشتیم پارچه های سیاه دم در منزل را ببیند و متوجه بشود. بعد از ساعتی من رفتم کنار دست مادرم نشستم وگفتم مادر جان، گفت: بله. گفتم: میدانی برادرم حسن کجاست؟ گفت: نه؛ گفتم: رفته خدمت سربازی.گفت: بله. یادم نبود. گفتم مادر این سرباز هایی که می روند سربازی بعد شهید می شوند چطوری است؟ گفت: این هایی که در سربازی شهید می شوند به راه امام حسین علیه السلام رفتند. گفتم: اگر یه وقت حسن ما شهید شد چی؟ گفت: خوب مادرجان حسن ما هم شهید بشود می شود مثل علی اکبر امام حسین علیهم السلام که شهید شد. بعد گفت: رضا من خواب دیدم که حسن شهید شده و رفته پیش علی اکبر.گفتم: مادر کدام علی اکبر را می گوئید؟ گفت: علی اکبر امام حسین علیه السلام.ما خیلی تلاش کرده بودیم طوری خبر شهادت برادرمان را به مادرمان بدهیم به خاطر بیماريش حالش بدتر نشود. ولی خدا ایشان را برای این امر مهم از قبل توسط خوابی که دیده بود آماده کرده بود تا بتواند با این خبر روبرو شود. بر خلاف فکر ما، مادرم وقتی خبر شهادت فرزندش را شنید بقدری با ایمان بود که می گفت حسن منم مثل حضرت علی اکبر امام حسین علیهم السلام که شهید شد. مادرم همیشه ذکر لبش یا علی بود و زمانی هم که می خواست جان دهد شهادتین را بر زبان جاری کرد. و با ایمان و یقین از دنیا رفت. البته دلتنگ و بی قرار روی فرزند شهیدش می شد و باپدرم هر دو گریه هم می کردند اما نه به نشانه ی ناشکری بلکه فقط از سر دلتنگی و برای اهل بیت علیهم السلام گریه می کردند و با آنان همدردی می کردند و ما امروز افتخار می کنیم که چنین مادر و پدر مومنی داشتیم که از دامن پاک آنها برادر شهیدمان بوجود آمد که باعث سربلندی ما در دنیا و آخرت شد. و برای اینکه پدرم و مادرم فراق برادر شهیدم را کمتر احساس کنند من سه سال از طرف محل کارم بعنوان ماموریت از تهران به اصفهان رفتم و نزدیک خانواده ام بودم تا جای خالی حسن را برایشان پر کنم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت🌹
#ازلسان_پدر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسنعلی_احمدی
حسنعلی و همرزمانش جزو نیروهای هلال احمر بودند و بعنوان امدادگر به جبهه مریوان اعزام شدند. پنجم عید هواپیماهای دشمن آن منطقه ای که آنان چادر زده بودند را بمباران کرد. تعدادی از امدادگران همان روز به شهادت رسیدند که سه تا از آنها بچه های دستجرد بودند. بنام شهیدان محمد هاشمپور و محمد خدامی و حسنعلی احمدی که فرزند ما می شد. و تعدادی نیز مجروح شدند که به بیمارستانها فرستاده شدند. حسنعلی هم بر اثر موج انفجار به هوا پرتاب شده بود و از ناحیه سر زمین می خورد که خورده سنگ ها در سرش فرو می رود و پشت سرش را می شکافد و یک ترکش هم به گلویش اثابت کرده بود و سخت مجروح می شود و ایشان را به بیمارستان امام حسین علیه السلام تهران می فرستند. ما وقتی با خبر شدیم دشمن چادر امدادگرها را بمباران کرده است بواسطه یک آشنایی که اصفهان داشتیم پیگیر شدیم تا بفهمیم حسنعلی کجاست و در چه وضعیتی به سر می برد. که به ما اطلاع دادند حسنعلی مجروح شده و در بیمارستان امام حسین علیه السلام تهران بستری شده است. ما می خواستیم به تهران برویم که گفتند احتیاجی نیست شما تشریف بیاورید ما خودمان خسنعلی را به اصفهان می فرستیم که بعد متوجه شدیم حسنعلی بر اثر جراحتهای زیاد در هفتمین روز از عید به شهادت رسیده است و
پیکر مطهرش را به اصفهان فرستادند و سه ردز قبل از شهیدان خدامی و هاشمپور ما حسنعلی را تشییع و به خاک سپردیم. پیکر بقیه ی شهدای امدادگر تا از جبهه فرستادند چند ردز دیرتر از حسنعلی در روز سیزدهم عید تشیبع شد. باهم شهید شدند اما باهم تشییع نشدند.
#مراسم_تشییع
#ازلسان_پدر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسنعلی_احمدی
حسنعلی پس از اینکه در جبهه مریوان مجروح شد و به بیمارستان امام حسین علیه السلام تهران منتقل شد و دو روز پس از مجروحیتش به شهادت رسید پیکر پاکش را به اصفهان فرستادند و از آنجا به معراج شهدای روستای زیار انتقال دادند. ما برای استقبال از فرزند شهیدمان باید به زیار می رفتیم ولی فرزندان برادرم که در روستای کنجوان زندگی می کردند گفتند عمو اول شما به اینجا بیائید بعد باهم به معراج شهدای زیار می رویم. ما هم اول به کنجوان رفتیم و تا ساعت یک بعدازظهر به زیار رفتیم. آنجا حسنعلی را کفن پیچ داخل تابوتش دیدیم که آرام خوابیده بود اما نظارگر ما در عالم بالا بود. من بعنوان یک پدر شهید از اینکه خدا فرزندم را لایق شهادت دانسته بود و مدال پر افتخار شهادت را به حسنعلی عطا کرده بود فقط دستمان را در آن لحظه به آسمان بلند کردم و خدا را شکر کردم. و اگر دوباره خدا حسنعلی را به ما عطا کند و مجدد بخواهد به جبهه برود حتما به ایشان اجازه رفتن به جبهه را خواهم داد چون اگر آن زمان که شهید شد هنوز زیاد با تفسیر شهید و شهادت آشنا نبودم ولی اکنون آگاهتر از قبل شده ام که شهدا زنده اند و چه مقام و منزلت و چه جایگاه با شکوهی نزد خداوند رحمان و رحیم دارند. پس از دیدار با پیکر حسنعلی آن را به دستجرد بردیم و چون ایام عید بود و همه از تهران و اصفهان برای عید دیدنی به روستاهایشان آمده بودند چنان جمعیتی برای بدرقه حسنعلی آمده بودند که حد و حساب نداشت و ماشینهای بسیاری از زیار تا دستجرد پیکر حسنعلی را همراهی کردند و در دستحرد هم جمعیتی زیادی به استقبال پیکر حسنعلی آمدند و تا گلزار شهدای دستجرد حسنعلی را تشییع کردند و بعداز مراسمات خاک سپاری حسنعلی را داخل قبرش گذاشتیم و امانتی خدا را به خدا باز گرداندیم و وعده ی دیدار مجدد ما ان شاء الله در محضر خدا در بهشت باشد.
🌷🌷🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#وصیت_شهید_ابراهیم_زاده خواهرم حجاب خود را حفظ کنید که حجاب شما کوبنده تر از خون من است. #خواهر_شه
#خبر_شهادت
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
برادرم رضا با پسرخاله ام شهید حسن میربیگی جدای از نسبت فامیلی که باهم داشتند خیلی خیلی با هم رفیق بودند. مثل دوتا برادر دوقلو بودند همیشه باهم بودند. هر دو از پدر یتیم بودند و هر دو شهادتشان هم اواخر بهمن ماه باهم اتفاق افتاد؛ حسن در والفجر ۸ شهید شد و پیکرش را آوردند اما رضا در کردستان گیر کمین کومله افتاد و اسیر شد و با شکنجه به شهادت رسید. و مدتی طول کشید تا پیکرش را بیاورند. روزی که پیکر حسن را تشییع می کردند یک نفر آمده بود و از اهالی دستجرد سوال کرده بود یک شهید آوردند بنام رضا ابراهیم زاده می خواهیم خانواده اش را ببینیم. ولی قدیم چون مردم روستا ما را به اسم کوچک و نام پدرمان صدا می زدند مردم دستجرد زیاد نمی دانستند نام فامیلی ما چیست. چون بیشتر فامیلیها (فصیحی و احمدی؛ کامران؛میربیگی؛ خدامی و مبینی نژاد؛ مهدی زاده وووو) بود. نام فامیل ابراهیم زاده فقط ما بودیم. در جواب می گویند ما اینجا فامیلی ابراهیم زاده نداریم. بخاطر همین آن بنده خدا می رود و دو روستای دستجرد دیگر که در اصفهان است را می گردد و کسی را به این اسم پیدا نمی کند. مجدد یک هفته بعد برمی گردد و می گوید: شهیدرضا ابراهیم زاده از این روستا اعزام شده است چطور می گوئید اینجا ابراهیم زاده ندارید. بعد یکی از همشهریا بنام حاج اسماعیل یادش می آید که سالها قبل زمانی که با پدرم به مشهد رفته بودند آنجا نام فامیلی پدرم را موقع خرید بلیط شنیده بود. بعد پیش خودش می گوید نکند این شهید یکی از پسرهای اوسا محمد خدابیامرز است. برای همین به منزل ما می آید و از مادرم سوال می کند فامیلی بچه های شما چیست؟ مادرم می گوید: ابراهیم زاده؛ چطور؟ حاج اسماعیل می گوید: نه چیزی نیست؛ شنیدم رضا پسر شما توی جبهه مجروح شده است. مادرم می گوید: نخیر؛ من خودم دیشب خواب دیدم رضا شهید شده است. حالا من بعد از مراسم هفت پسر خاله ام شهید حسن میربیگی به تهران آمده بودم تا سرکار بروم. آن زمان من در پرسکاری کار می کردم که خبر شهادت رضا را به من دادند. من همان شب که خبر را شنیدم به اصفهان برگشتم و از آنجا به روستای برکان رفتم و صبح به معراج شهدای روستای زیار رفتیم. وقتی به معراج رفتیم حدود بیست و شش شهید آورده بودند که هنوز داشتند در معراج کارهای شهدا را انجام می دادند تا پیکر مطهرشان را تحویل خانوادهایشان بدهند و همه ی این شهدا را از کردستان آورده بودند. یادم است آن زمان آقای حاج محمد مبینی نژاد از همشهریای خودمان مسئول معراج شهدای زیار بود. بعد مقامش بالاتر رفت و مسئولیت بالاتری به ایشان دادند و بجای ایشان آقای تفنگساز مسئول معراج شهدای زیار شده بود. آقای تفنگساز می آمد موقع تشییع شهدا کمی شعار میداد و نوحه سرایی می کرد و پیکر شهدا را تحویل خانواده هایشان می داد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#سیدمحمدرضا_غدیری
لحظه شهادت محمدرضا من در مسجد سر کلاس نهضت نشسته بودم. داشتم دیکته مینوشتم که ناگهان دردی در پهلویم احساس کردم. همه چیز ناگهانی بود. انگار که الهام شده باشد یکی از بچههایم در جبهه به شهادت رسیده است. آن روزها محمدرضا و برادر بزرگش محمدحسن در جبهه بودند. معلم وقتی نگاهم کرد علت تغییر حالم را سؤال کرد. گفتم نمیدانم چرا حالم دگرگون شده است. بعد به سمت پنجره مسجد نگاه کردم. فهمیدم اتفاقی در راه است. احساس کردم قبل از اینکه کسی خبر شهادتش را به من بدهد خود محمدرضا، من را از موضوع با خبر کرده است. همان شب محمدرضا به خوابم آمد و گفت که من به تکلیف و وظیفه خودم عمل کردم. نکند به خاطر من مانع رفتن برادرانم به جبهه شوی. چراکه هر کس برای خودش وظیفهای دارد و این طور بود که دوباره شهادتش به من الهام شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#سیدمحمدرضا_غدیری
آن روز در خانه بودم که یکی از بستگان شوهرم به خانهمان آمد. مادرش مدتی بیمار بود. آنها ساکن محله نوبیناد بودند. از من خواست به خانهشان برویم و از مادرش عیادت کنیم. شوهرم هم مأمور حمل پول بانک بود و آن روز با خودروی حمل پول به خانه آمده بود. تلاش کردند من را به عیادت بیمار ببرند که گفتم این تلاشها برای عیادت بیمار نیست. محمدرضا در جبهه شهید شده و این کارها برای دیدار با شهید است. خودش من را از شهادتش با خبر کرده است و این طور بود که خبر شهادت را به من اعلام کردند. آن جا بود که حالم دگرگون شد. با این حال از خداوند طلب صبر کردم و با عنایتی که خداوند به من داشت بر این مصیبت صبر کردم.
#آخرین_دیدار
اول بهمن ۱۳۶۵ بود که خودم محمدرضا را بدرقه کردم. وقتی به پایگاه مالک اشتر رفتیم اتوبوسهای زیادی برای اعزام رزمندگان به صف شده بودند. همه جا را صدای صلوات و دود اسپند پُر کرده بود و من هم مثل همه مادران فرزندم را برای رفتن به جبهه بدرقه کردم
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_حیدری
در اولین مرحله عملیات رمضان خبر شهادت شهید ابوالقاسم احمدی را آوردند. ایشان اهل دستجرد بود اما همراه خانواده اش در روستای برکان زندگی می کردند. من همراه مادر و پدر شوهرم به گلزار شهدای روستا برای مراسم دعا رفته بودیم. وقتی برگشتیم پدر شوهرم گفت: به من خبر دادند محمد دوباره مجروح شده است و در بیمارستانی در یزد بستری است. من پرسیدم: چه کسی خبر داد؟ گفت: مهدی میرزا حسن گفت؛ و من صبح می خواهم برای عیادت محمد به شهر بروم. صبح که شد رفتم اتاق پدرشوهرم و گفتم: من هم می خواهم همراه شما بیایم. ایشان گفت: من حرفی ندارم بیایی اما تو این هوای گرم تابستان اگر بیایی علی هنوز نوزاد است و گرما زده می شود و کار دستمان می دهد. ولی من اصرار داشتم که بروم و می گفتم: دفعه ی قبل که محمد مجروح شده بود تو بیمارستان چشم به راه مانده بود که به ملاقاتش برویم. و این دفعه نمی خواهم شرمنده اش بشوم. مادر شوهرم با شنیدن حرف های من به پدر شوهرم گفت: پس اگر این طور است من هم می آیم. ما رفتیم پای ماشین که به اصفهان برویم. مینی بوس آن روز مسافر برای روستای برکان داشت که همشهری ها می خواستند برای مراسم شهید ابوالقاسم احمدی بروند. ماشین حرکت کرد و رفت روستای برکان آنجا راننده اعلام کرد ما چند دقیقه ای اینجا توقف می کنیم و به مراسم شهید می رویم و بعد از عرض تبریک و تسلیت به خانواده شهید هر کس خواست به اصفهان برود سریع بیاید تا برویم. همگی پیاده شدیم تا در مراسم شرکت کنیم. مراسم شهید ابوالقاسم احمدی را در یک خانه ی بزرگ برگزار کردند. بعد از چند دقیقه ای که گذشت دیدم یک نفر صدا می زد بچه های میرزا حسین جلوی درب منزل با شما کار دارند. من و مادر شوهرم و علی پسرم که آن زمان ۹ ماهه بود با صاحب عزا خداحافظی کردیم و پای ماشین رفتیم. کنار ماشین پدر شوهرم همراه آقا شیخ مصطفی که ایشان هم برای مراسم شهید آمده بود ایستاده بودند و پدر شوهرم گفت: آقا علی حاج رضا می گوید تو هلال احمر دیده است اسم محمد تو لیست مجروحین بیمارستانهای یزد است. من می خواهیم به یزد بروم. آقا شیخ مصطفی هم تا من را دید گفت: با این بچه تو این گرما کجا می خواهید بروید؟ گفتم: نه من هر طور شده باید بروم. آقا شیخ مصطفی گفت: پس امشب به منزل ما تشریف بیاورید استراحت کنید. فردا اول وقت بروید. شب را منزل آقا شیخ مهمان شدیم و صبح مارا تا ترمینال همراهی کرد. من با اتفاق والدین همسرم رفتیم یزد و آنجا سه روز تمام بیمارستانها را سر زدیم اما از محمد خبری نبود فقط به ما گفتند: یک محمد حیدری بود که برای یک روستای دیگر بود و حالش که بهتر شد مرخص شد و رفت. چه شبهای سختی را از گرما در یزد صبح کردیم. روزها به دنبال پیدا کردن محمد بودیم و شبها می رفتیم یکجا به اسم غریبخانه تا استراحت کنیم. اما آنجاهم یک آدمهای عجیب و غریب با لهجه های مختلف رفت و آمد می کردند که آدم از آنها می ترسید. وقتی برگشتیم اصفهان به گاراژ(حسن قاسم) رفتیم. حسین میرزا و رضا حاج عبدالحسین پسر دائیم آنجا بودند. به ما گفتند: احتیاجی نیست شما به دنبال محمد بگردید اگر خبری باشد ما خودمان به شما اطلاع می دهیم. به شایعات مردم گوش ندهید که مجبور بشوید با یک بچه نوزاد تو این هوای گرم به این طرف و آن طرف بروید. محمد شهید شده بود ولی ما بی خبر بودیم و پس از پانزده سال انتظار سخت پیکرش پیدا شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#خبر_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیدحسینعلی_هاشمپور
اون زمانها ما یک دار قالی تو یکی از اتاقهامون زده بودیم و باخواهرم قالی می بافتیم. من زیاد نمی رفتم پشت دار قالی و خواهر بزرگترم بیشتر قالی می بافت. حیاط خونمون کمی گود بود و وقتی بارون میومد آب جمع می شد و باید آبهای جمع شده ی کف حیاط و می ریختیم تو کوچه، روزیکه برادرم شهید شده بود و ما بیخبر از همه جا بودیم چند روزی بود که بارون اومده بود و کف حیاط پر از آب شده بود و یه استرس عجیبی تو دلهامون بود که دستمون بکار نمی رفت تا جایی که حوصله نداشتیم آبهای بارون که جمع شده بود کف حیاط و مثه همیشه جمع کنیم تا حیاط تمیز بشه. یهو یکی از همسایه ها که خبر شهادت برادرمو قبل از ما شنیده بود اومد منزل ما و وقتی چشمش به اون آبهای کف حیاط افتاد
یه چشم و ابرویی کج کرد که یعنی "ببین اینا چرا زندگیشونو آب برداشته و مردم منتظرند شهیدشونو بیارند تا بیاند اینجا " منم پیش خودم شک کردم چرا این داره چشم و ابرو کج می کنه و رفت پیش خواهرم که پشت دار قالی نشسته بود و منم یه گوشه ای ایستاده بودم و می دیدم که زن همسایه اون روز یه حالتیه یه جوریه مثه همیشش نمی مونه. حدس زدم یه اتفاقی افتاده ولی نمی دونه چطوری بهمون بگه. دلواپسی که چند روز بود توی دلم بود تبدیل به دلشوره شد،
من گاهی خیاطی هم می کردم و اونروز دیگه نرفتم پشت دار قالی و رفتم تا یه پارچه پبرهنی داشتم اندازه بزنم و یک پیراهن برای خودم بدوزم. اونروزها خیلی شهید میاوردند ولی من اصلا به فکرمم نمی رسید که برادرم جبهه است بخواند خبر شهادتشو بهمون بدند. فقط فکری بودم که خدایا چی شده؟!. تو محل همهمه ای شده بود و همه آهسته بهم خبر می دادند که حسینعلی پسر غلامحسین شهید شده. اوایل می رفتند دم منازل شهدا و خبر شهادتشونو می دادند ولی کم کم دیگه تو بلندگو یا دور کوچه ها با صدای بلند اعلام می کردند که فلان شخص شهید شده و کی وکجا تشییع میشه. ماهم از طریق صدای بلندگو فهمیدیم که برادرم شهید شده بعد دیگه همگی جمع شدیم و رفتیم تا روستای همجوار که حسن آباد نام داره و پیکر برادرمو روی دوش مردم تا بهشت محمد "صلی الله علیه وآله وسلم" روستای خودمون دستجرد تشییع کردند. و اجازه هم ندادند که ما صورتشو ببینیم چون صورتش زخمهای عمیقی داشت و ترکش به صورتش اثابت کرده بود و چهره ی زیبای برادرمو از بین برده بود و ما دیگه هیچ وقت روی ماهشو ندیدیم و دیدارمون به قیامت افتاد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#سیدمحمدرضا_غدیری
لحظه شهادت محمدرضا من در مسجد سر کلاس نهضت نشسته بودم. داشتم دیکته مینوشتم که ناگهان دردی در پهلویم احساس کردم. همه چیز ناگهانی بود. انگار که الهام شده باشد یکی از بچههایم در جبهه به شهادت رسیده است. آن روزها محمدرضا و برادر بزرگش محمدحسن در جبهه بودند. معلم وقتی نگاهم کرد علت تغییر حالم را سؤال کرد. گفتم نمیدانم چرا حالم دگرگون شده است. بعد به سمت پنجره مسجد نگاه کردم. فهمیدم اتفاقی در راه است. احساس کردم قبل از اینکه کسی خبر شهادتش را به من بدهد خود محمدرضا، من را از موضوع با خبر کرده است. همان شب محمدرضا به خوابم آمد و گفت که من به تکلیف و وظیفه خودم عمل کردم. نکند به خاطر من مانع رفتن برادرانم به جبهه شوی. چراکه هر کس برای خودش وظیفهای دارد و این طور بود که دوباره شهادتش به من الهام شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#سیدمحمدرضا_غدیری
آن روز در خانه بودم که یکی از بستگان شوهرم به خانهمان آمد. مادرش مدتی بیمار بود. آنها ساکن محله نوبیناد بودند. از من خواست به خانهشان برویم و از مادرش عیادت کنیم. شوهرم هم مأمور حمل پول بانک بود و آن روز با خودروی حمل پول به خانه آمده بود. تلاش کردند من را به عیادت بیمار ببرند که گفتم این تلاشها برای عیادت بیمار نیست. محمدرضا در جبهه شهید شده و این کارها برای دیدار با شهید است. خودش من را از شهادتش با خبر کرده است و این طور بود که خبر شهادت را به من اعلام کردند. آن جا بود که حالم دگرگون شد. با این حال از خداوند طلب صبر کردم و با عنایتی که خداوند به من داشت بر این مصیبت صبر کردم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#ازلسان_شهیداصغرخواجه_میدان
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_مصطفایی
(این خاطره از لسان شهید اصغر خواجه میدان میری روایت شده است. ایشان به همراه دایی خود شهیدمجید مصطفایی در عملیات رمضان شرکت داشتند و شاهد شهادت دایی خود بوده است)
یک روز مانده به عملیات رمضان دایی مجید گفت: اصغر می خواهم یک موضوعی را به شما بگویم به شرط اینکه نگویی می خواهی ریا کنی؛ گفتم: دایی این چه حرفی است که می فرمائی؟ دایی مجید گفت: من دراین عملیات شهید می شوم دلم می خواهد مثل داماد بدیدار معبود بروم. می خواهم به اهواز بروم و حمام کنم لباس نو بپوشم. بعد از صحبت های دایی مجید به اتفاق هم به اهواز رفتیم و دایی تمام کارهایش را
انجام داد و غسل شهادت هم کرد و بعد به منطقه برگشتیم. آن شب فرمانده برای بچه ها توضیح داد که چه وظایفی را باید انجام دهند. عملیات شروع شد و طبق دستور فرمانده حرکت کردیم لازم به ذکر است ما در گردان زرهی بودیم. من و دایی مجید در یک تانک بودیم و به سمت مقر دشمن پیش روی می کردیم و درجایی که فرمانده دستور داده بوده مستقر شدیم. شب بود که حرکت کردیم و صبح به محل مورد نظر رسیدیم. هوا روشن شده بود و ما توی یک دشت باز وصاف که کوچکترین پناهگاهی نداشتیم گیر افتاده بودیم. باید از سه طرف نیروها به پیش می آمدند ولی از یک سو به هر دلیل اتفاقی نمی افتد ونیروهای عراقی بچه ها را قیچی می کنند. مرتب آتش روی سر بچه ها می ریختند. فرمانده با بیسیم گفت: از تانک ها خارج شوید و با بیلچه های کوچکی که دارید گودالی بکنید وداخل آن پناه بگیرید. من و دائی مجید هم از تانک بیرون آمدیم و مثل بقیه گودالی حفر کردیم و داخل آن پناه گرفتیم. تابستان بود و هوای خوزستان به شدت گرم بود. بچه ها یک قمقه کوچیک آب داشتند که ازشدت گرما آب داخلش جوش آمده بود. لب هایشان از گرما و عطش زیاد به هم چسبیده بود جراتی که سرشان را بالا بیاورند نداشتند زیر دید مستقیم دشمن بودند. بچه ها تا عصر این گرما و تشنگی را تحمل کردند. عصر یک ماشین آب یخ از نیروهای خودی به طرف بچه ها آمد. ولی جرات اینکه بایستد را نداشت. بعضی از بچه ها توان از دست داده بودند. یکی از بچه ها به طرف ماشین رفت و به راننده گفت بایست؛ راننده گفت: من نمی توانم بایستم توی دید دشمن هستیم و شروع می کند به گریه کردن دایی مجید از جایش بلند شد و به طرف راننده رفت که او را آرام کند. وقتی جلو رفت همین که به نزدیکی ماشین رسید صدای انفجار بلند شد و دود وخاک همه جا را در بر گرفت. بله تانک آب یخ را زدند و در آن لحظه پانزده تن ازعزیزانمان بروی زمین افتادند و مانند ارباب و سرور و سالار شهدا امام حسین علیه السلام با لبی تشنه به دیدار خدا رفتند. وقتی خودم را بالای سر دایی مجید رساندم موج انفجار تمام بدنش را گرفته بود پلاک گردنش کیپ شده بود و مثل مادرمان حضرت زهرا علیهاالسلام ترکشی به پهلو و ترکشی به پیشانی اش اصابت کرده بود. من فقط توانستم سربند دایی مجید را باز کنم و برای شما بیاورم. البته خیلی تلاش کردم که دست خالی نیایم. خیلی تلاش کردم تا پیکر دایی مجید را با خودم بیاورم. چند روز صبر کردم. شبها طنابی طولانی درست می کردم ومی رفتم که ببینم می توانم پیکر دایی مجید را بیاورم. اما موفق نشدم. آنقدر از طرف دشمن منور میزدند که آسمان شب مثل روز روشن بود. بعد از چند روز مجبور شدم به اصفهان بیایم وخبر شهادت آقا مجید را برایتان بیاورم.
#پیکر_شهدای_عملیات_رمضان
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_مصطفایی
پس از شهادت برادرم مجید یکی از اقوام ما که در آبادان زندگی می کرد بنام آقای صفرعلی مالورد به اصفهان آمد. برای ما تعریف کردند که تمام جنازهای این عملیات را صدام پشت کامیون روی هم ریخته و در شهر بصره به نمایش گذاشته بود و سپس در گودالی روی هم ریخته وخاک کردند. خدا می داند پیکر مطهر برادر شهیدم مجید اکنون در کدام قطعه زمین دفن شده است و به وطن باز نگشت و ما را چشم به راه خودش گذاشت.
روحشان شاد. یادشان گرامی وراهشان پررهرو باد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
بعد از عملیات محرم به دستجرد خبر رسید که حسین فصیحی به شهادت رسیده است. در دستجرد رزمندههای دیگری هم به نام حسین فصیحی در جبهه حضور داشتند. در دستجرد شهید محمد فصیحی را به نام حسین میشناختند و اول تصور بر این بود که او به شهادت رسیده است، برای همین خانوادههایی که فرزند حسین در جبهه داشتند نگران شدند و قبل از اینکه بنیاد شهید به صورت رسمی به ما خبر شهادت را اعلام کند زمینه شنیدن خبر برایمان فراهم شده بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسینعلی_فصیحی
آن زمان من مشغول خانه تکانی بودم و به دلم برات شده بود حسین پیش از سال نو به شهادت میرسد! برای همین خانه را تمیز کردم تا وقتی خبر شهادت حسین به ما رسید، خانهمان تمیز باشد. یکی از همسایهها وقتی متوجه شد انگار من به شیوه دیگری در حال خانه تکانی هستم. علت را از من سؤال کرد که به او گفتم به دلم افتاده فرزندم به شهادت میرسد. خبر شهادتش را مادر شهید فراهانی به من رساند. آن روز همسرم برای شرکت در مجلس ترحیم یکی از بستگان به دستجرد اصفهان رفته بود که مادر شهید مسعود فراهانی در خانهمان آمد. از رفتارش متوجه شدم از چیزی خبر دارد که آن را از من پنهان میکند. سراغ شوهرم را گرفت و گفت باید به او چیزی بگوید. فهمیدم و به او گفتم پسرم به شهادت رسیده است؟ با گریه حرفم را تأیید کرد. بعد از آن با پدرش تماس گرفتیم که او عصر همان روز حرکت کرد و به تهران آمد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
صبح بود و من بیخبر از همه جا به منزل عمویم رفتم تا کمک زنعمویم نانوایی کنیم.
آن روز یک دلشوره ی عجیبی تمام وجودم را در برگرفته بود و خیلی غصه دار و ناراحت بودم اما به روی خودم نمی آوردم؛ همین طور که داشتیم با زنعنویم نانوایی می کردیم یک دفعه متوجه شدیم یک نفر با بلندگو در
محله دارد اعلام می کند که یدالله احمدی شهید شده است و قرار است تشییع شود. آقا یدالله اهل روستای دستچاه بود و ما اهل روستای برکان بودیم و چون یدالله در روستای برکان هم فامیل زیاد داشت خبر شهادتش را اعلام کردند من هم تا اسم یدالله را شنیدم سریع چادرم را روی سرم انداختم و بسمت منزل خودمان دویدم؛ وقتی وارد منزل شدم دیدم چند نفر از فامیل آنجا حضور دارند من همین طور بهت زده به آنها نگاه می کردم و گریه می کردم و اصلا نمی خواستم این خبری را که شنیده بودم باور کنم. مادرم و عموهایم مرا دلداری می دادند و می گفتند آرام باش و سرو صدا نکن. بعد از آن وقتی به منزل پدرشوهرم رفتیم دیدم آنها دارند عزاداری می کنند من ساکت بودم و گریه نمی کردم یک نفر به من گفت چادر روی سرت بکش و آهسته گریه کن تا کمی دلت آرام بگیرد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#علی_احمدی
سال ۵۹ زمستان بود. شب بود مهمان داشتیم؛
پسر عمه ام قدیرعلی (شفیع) احمدی از تهران به اصفهان آمده بودند. همسایه ها از شهادت برادرم اطلاع داشتند ولی ما هنوز بی خبر بودیم. صبح زود یکی از همسایه ها با یک کاسه شیر آمد در خانه ی ما و به مادرم می گفت: عزت خانم بیا شیر آورده ام ببرید داغ کنید بخورید. مادرم گفت: نه ما شیر نمی خواهیم. بعد همسایه یک دفعه پرسید: راستی احوال علی پسرت چطور است؟ مادرم گفت: مگر علی قرار است طوری باشد. همسایه خیلی تعجب کرد فکر می کرد ما هم از شهادت علی اطلاع داریم. بعد مادرم فهمید خبری شده و سوال کرد: شما چیزی می دانید که من نمی دانم! اگر اتفاقی افتاده برای علی به من بگوئید؟ بعد بنده خدا همسایه گفت: هیچی نشده است. مادرم گفت: علی تیر خورده است؟ همسایه گفت: خوب حالا اگر مثلا تیر هم خورده باشد آدم که نمی تواند از این تیرها جان سالم بدر ببرد؟! وقتی این حرف را زد مادرم فهمید چه اتفاقی افتاده است. بعد مهمانانمان از اتاق بیرون آمدند و آنها هم با خبر شدند. ولی از شب قبلش از طرف بسیج به یکی از برادرانم خبر داده بودند اما برادرم را برده بودند چندتا کوچه آن طرفتر و خبر شهادت برادرمان علی را به ایشان اطلاع داده بودند ولی چون ما در خانه مهمان داشتیم بسیج شب این خبر را به اهل منزل اطلاع نمی دهد و می گویند باید صبر کنیم صبح شود و تا صبح نزدیک منزل ما گشت می زدند که یک وقت همسایه ها شب این خبر را به مادرم ندهند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت🌹
ما وقتی محمدتقی به شهادت رسید خبر از این اتفاق نداشتیم. یکی از برادرام اومد و به من گفت: آبجی کاراتو بکن تا باهم بریم خونه محمدتقی یه دو سه روزی پیش زن و بچه محمدتقی بمون اوناهم تنهاند.
ولی دیدم برادرم خیلی ناراحته و گریه می کنه ؛ بهش گفتم: چی شده ؟ چرا گریه می کنی؟ گفت: هیچی خبر شهادت یکی از دوستامو بهم دادند باورم نمیشه.
گفتم: کی شهید شده؟ من می شناسم ؟ گفت: نه تو نمی شناسی؛ خلاصه ما رفتیم منزل محمدتقی ومن اونجا موندم. زن محمدتقی هم که خبری از محمد تقی نداشت بامن درد و دل می کرد؛ می گفت: از وقتی محمدتقی رفته خبری ازش ندارم و نمی دونم کجاست و چکار میکنه! یه تماس هم نگرفته ؛ حالا برادرام خبر داشتند ولی ما بیخبر بودیم. و میرند
اهواز همراه بچه های سپاه با هلیکوپتر دنباله تموم منطقه و جاده ای که سیلاب شده بود رو می گردند بلکه پیکر محمدتقی و راننده ماشین و پیدا کنند.
ولی فقط موفق میشند پیکر راننده رو پیدا کنند
اما پیکر محمدتقی و پیدا نمی کنند. و مجبور
میشند بیاند به ما اطلاع بدند. وقتی مادرم خبر شهادت محمدتقی رو شنید خدا می دونه چکار
کرد؛ می گفت: من دوتا بچه هام برند و شهید
بشند و هیچ کدومشون یه پیکر نداشته باشند
و هیچ کدوم یه مزار نداشته باشند که برم سر مزارشون!! ؛ مجیدم رفت و شهید شد و برنگشت حالا هم محمدتقی رفته و پیکر نداره ؛ من نمی تونم طاقت بیارم. (مجید برادر کوچیکه ی ما بود که دوسال قبل از محمدتقی به شهادت رسیده بود و مفقودالاثر شد). ما سه سال دنباله مشکی پوشیده بودیم. بعداز چهل روز جستجو پیکر محمدتقی رو پیدا نکردیم. رفتیم پیش حاج آقا امامی کاشانی ایشونم یه سری دعا دادند و گفتند بخونید و توسلاتی که میشد به اهل بیت علیهم السلام داشته باشیم و یادآوری کردند.اما باز خبری
از محمدتقی نبود. دیدیم خبری از پیدا شدن پیکر نشد دیگه شهادتشو و به همه اعلام کردیم و براش یه مراسمی گرفتیم. و بعد از اون تموم مردای فامیل بخاطر مادرم بسیج شدند و گفتند: این مادر چشم به راهه و باید فکری کنیم و دست روی دست نگذاریم. و همگی رفتند سر صحنه تصادف و گوشه گوشه ی اون منطقه رو گشته بودند و متر به متر جلو رفته بودند. و ده ؛ داوزده روزی در منطقه تموم تلاششونو بندگان خدا کردند که اثری از محمدتقی پیدا کنند ولی باز چیزی پیدا نمی کنند و بر می گردند. بعد که مردای فامیل بر گشتند اصفهان فردای اون روز که اینا برمی گردند یه هیزم شکن داشته کنار رودخونه هیزم جمع می کرده از دور می بینه یه چیز سبز رنگی تو آب رودخونه پیداست. برادرم محندتقی چون لباس سبز سپاه تنش بود این زانوش از آب میزنه بیرون و اون هیزم شکن فکر میکنه شاخه درخته میره که از آب بیاره بیرون متوجه میشه این آدمه و لباس سپاه تنشه. میفهمه که چه اتفاقی افتاده سریع میره خبر میده . آخرین نفری که میره اهواز بلکه بتونه یه کمکی بکنه همسر من بود. اونجا داشته که با چند نفری راجع به محمدتقی حرف میزده که آره برادر زنم اومده و این اتفاقا براش افتاده. ازش می پرسند: اینکه میگی کیه؟ میگه: مصطفایی؛ اوناهم میگند: پیکر ایشونو همین الان به اینجا آوردند. همسرم علی آقا تا این خبرو می شنوه میره بالاسر محمدتقی و میبینه که بله پیکر بی جان محمدتقیه به خانواده اطلاع میده که محمدتقی پیدا شده؛ ولی اونجا اهواز پیکر محمدتقی رو برده بودند کالبد شکافی؛ چون احتمال می دادند می خواسته استاندار بشه این تصادف صحنه سازی باشه. برا اینکه زمان تصادفم راننده اصلی پشت فرمون نبوده که راه بلد بوده و به جاده آشنا بوده اون یکی که شهید شد پشت فرمون بوده که همراه محمدتقی به شهادت میرسه و آقای نباتی و راننده اصلی ماشین زنده می مونند. و پس از چهل روز پیکر محمدتقی رو آوردند و ما از اول عزاداریامون شروع شد و تا چهل روز بعد مراسم پشت مراسم داشتیم.
🌼🌷🌷🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
روزی که پیکر مطهر برادر شهیدم را به اصفهان فرستاده بودند تعدادی از فامیل و همسایه ها خبردار شده بودند برای همین به یک بهانه ای می آمدند منزل پدرم که ببینند پدرو مادرم هم از شهادت یدالله آگاه شدند یا نه؛ یکی از همسایه ها دیده بود که مادرم بیخبر است می خواست که اورا برای شنیدن این خبر آماده کند به مادرم گفته بود: من نمیدانم چرا اینقدر حالم بد است و کلافه هستم. اما باز مادرم توجه ای نمی کند. آنشب مردم میفهمند که خانواده ی ما هنوز از شهادت برادرم بیخبر هستند متفرق می شوند و مادرم آن شب اتفاقا یک خواب سیری می کند ولی از دیدن آدم هایی که به هر بهانه ای به منزل پدرم رفت و آمد می کردند فکری شدم و یک اضطرابی پیدا کردم و رفتم که به منزل خودمان به همسرم گفتم: احمد نمی دانم چرا امشب منزل پدرم شلوغ بود انگار یکی بند دل مرا پاره کرده است و آنشب تا صبح درست نخوابیدم. خانه ی ما چون دیوار به دیوار خانه ی پدرم بود صبح که از خواب بیدار شدم از توی حیاط صدای جیغ و داد وگریه شنیدم. بچه ی یک ساله ام را گذاشتم و به سمت خانه ی پدرم دویدم. خانه های قدیم جلوی درب خانه دوتا سکوی بلند درست می کردند که برای نشستن دم در خانه از آن استفاده می کردند. دمدر خانه ی پدرم هم از این سکوهای بلند بود رفتم بالای سکو دیدم یک جمعیت زیادی صبح اول وقت در حیاط خانه ی پدرم هستند. آمده بودند تا خبر شهادت برادرم را بدهند و عکس یدالله را بگیرند برای معراج شهدا ببرند که به تابوت شهید نصب کنند و پدر و مادرم را هم باخود به معراج شهدا ببرند که شهید را تشییع کنند و بیاورند به روستای خودمان و بعد به محل خاکسپاری ببرند. در بین جمعیت خانمی که شب قبلش به مادرم می گفت حالم بداست و کلافه ام را دیدم و ازایشان سوال کردم شما دیشب می دانستی برادرم شهید شده است و حرفی نزدی ؟ گفت: بله می دانستم ولی گفتم بگذار مادرت یک شب دیگر هم راحت بخوابد که دیگر نمی تواند راحت بخوابد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#علی_احمدی
سال ۵۹ زمستان بود. شب بود مهمان داشتیم؛
پسر عمه ام قدیرعلی (شفیع) احمدی از تهران به اصفهان آمده بودند. همسایه ها از شهادت برادرم اطلاع داشتند ولی ما هنوز بی خبر بودیم. صبح زود یکی از همسایه ها با یک کاسه شیر آمد در خانه ی ما و به مادرم می گفت: عزت خانم بیا شیر آورده ام ببرید داغ کنید بخورید. مادرم گفت: نه ما شیر نمی خواهیم. بعد همسایه یک دفعه پرسید: راستی احوال علی پسرت چطور است؟ مادرم گفت: مگر علی قرار است طوری باشد. همسایه خیلی تعجب کرد فکر می کرد ما هم از شهادت علی اطلاع داریم. بعد مادرم فهمید خبری شده و سوال کرد: شما چیزی می دانید که من نمی دانم! اگر اتفاقی افتاده برای علی به من بگوئید؟ بعد بنده خدا همسایه گفت: هیچی نشده است. مادرم گفت: علی تیر خورده است؟ همسایه گفت: خوب حالا اگر مثلا تیر هم خورده باشد آدم که نمی تواند از این تیرها جان سالم بدر ببرد؟! وقتی این حرف را زد مادرم فهمید چه اتفاقی افتاده است. بعد مهمانانمان از اتاق بیرون آمدند و آنها هم با خبر شدند. ولی از شب قبلش از طرف بسیج به یکی از برادرانم خبر داده بودند اما برادرم را برده بودند چندتا کوچه آن طرفتر و خبر شهادت برادرمان علی را به ایشان اطلاع داده بودند ولی چون ما در خانه مهمان داشتیم بسیج شب این خبر را به اهل منزل اطلاع نمی دهد و می گویند باید صبر کنیم صبح شود و تا صبح نزدیک منزل ما گشت می زدند که یک وقت همسایه ها شب این خبر را به مادرم ندهند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398