eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
583 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
فرزند شهیدم سیدمحمدرضا غدیری زمانی که به شهادت رسید دانش‌آموزی ۱۷ ساله بود. برای آخرین وداع خبر دادند پیکرش را به مسجد محلمان (محله خاوران) و مسجد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) آورده‌اند. من در خانه نشسته بودم و خانم‌های فامیل و محل هم در خانه‌مان بودند که راهی مسجد شدم. وقتی وارد مسجد شدم تابوت شهید کنار منبر قرار داشت. بالای سرش رفتم. محمدرضا با همان لباس رزمش آرام خوابیده بود. دست کشیدم به سر و صورتش. وقتی دستش را لمس کردم، دیدم که دستش مشت شده است. به آرامی مشتش را باز کردم و دیدم که مقداری خاک به مشت دارد. انگار لحظه شهادتش به خاک چنگ زده بود. شباهتی به فردی فوت شده نداشت. انگار که بچه‌ام خوابیده باشد مشتش را دوباره جمع کرد. آن‌جا بود که حالم دگرگون شد. بعد از آن تابوت محمدرضا را به آمبولانس منتقل کردند. من هم همراه تابوت سوار آمبولانس شدم. دوستانش محمدرضا را در حلقه خودشان گرفته بودند. شهید حسینعلی فصیحی از دوستان نزدیک محمدرضا بود و مدام عکاسی می‌کرد که عکس‌هایش در آلبوم عکس مسجد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) موجود است. وقتی پیکر به بهشت زهرا (سلام الله علیها) منتقل شد بار دیگر محمدرضا را دیدم. قبل از خاکسپاری درباره نحوه شهادتش روایت‌های مختلفی شنیده بودم، اما آن جا خواستم بدانم بچه‌ام چطور به شهادت رسیده و ترکش به کجای بدنش اصابت کرده است که دیدم که ترکش یک خمپاره کمرش را شکافته و از سینه‌اش خارج شده است. از روی اورکتش، دست به محل اصابت ترکش گذاشتم و آن را نوازش کردم و سرانجام پیکر سیدمحمدرضا در قطعه ۲۹ بهشت زهرا (سلام الله علیها) جایی که الان قبر سردار شهید صیاد شیرازی وجود دارد به خاک سپرده شد.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
لحظه شهادت محمدرضا من در مسجد سر کلاس نهضت نشسته بودم. داشتم دیکته می‌نوشتم که ناگهان دردی در پهلویم احساس کردم. همه چیز ناگهانی بود. انگار که الهام شده باشد یکی از بچه‌هایم در جبهه به شهادت رسیده است. آن روز‌ها محمدرضا و برادر بزرگش محمدحسن در جبهه بودند. معلم وقتی نگاهم کرد علت تغییر حالم را سؤال کرد. گفتم نمی‌دانم چرا حالم دگرگون شده است. بعد به سمت پنجره مسجد نگاه کردم. فهمیدم اتفاقی در راه است. احساس کردم قبل از اینکه کسی خبر شهادتش را به من بدهد خود محمدرضا، من را از موضوع با خبر کرده است. همان شب محمدرضا به خوابم آمد و گفت که من به تکلیف و وظیفه خودم عمل کردم. نکند به خاطر من مانع رفتن برادرانم به جبهه شوی. چراکه هر کس برای خودش وظیفه‌ای دارد و این طور بود که دوباره شهادتش به من الهام شد.    کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آن روز در خانه بودم که یکی از بستگان شوهرم به خانه‌مان آمد. مادرش مدتی بیمار بود. آن‌ها ساکن محله نوبیناد بودند. از من خواست به خانه‌شان برویم و از مادرش عیادت کنیم. شوهرم هم مأمور حمل پول بانک بود و آن روز با خودروی حمل پول به خانه آمده بود. تلاش کردند من را به عیادت بیمار ببرند که گفتم این تلاش‌ها برای عیادت بیمار نیست. محمدرضا در جبهه شهید شده و این کار‌ها برای دیدار با شهید است. خودش من را از شهادتش با خبر کرده است و این طور بود که خبر شهادت را به من اعلام کردند. آن جا بود که حالم دگرگون شد. با این حال از خداوند طلب صبر کردم و با عنایتی که خداوند به من داشت بر این مصیبت صبر کردم.   اول بهمن ۱۳۶۵ بود که خودم محمدرضا را بدرقه کردم. وقتی به پایگاه مالک اشتر رفتیم اتوبوس‌های زیادی برای اعزام رزمندگان به صف شده بودند. همه جا را صدای صلوات و دود اسپند پُر کرده بود و من هم مثل همه مادران فرزندم را برای رفتن به جبهه بدرقه کردم کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
سیدمحمدرضا یک نوجوان هفده ساله و دانش‌آموز بود و در مقطع راهنمایی درس می‌خواند که پانزده روز بعد از دومین اعزامش خبر رسید در جریان عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسیده است. اولین اعزامش هم سه ماه قبل از آن بود. بعد از سه ماه، پنج روزی به مرخصی آمد. در آن چند روزی که مرخصی بود هم برای رفتن به جبهه بی‌تابی می‌کرد که سرانجام برای آخرین بار راهی جبهه شد و به شهادت رسید. وقتی محمدرضا به شهادت رسید عکس حضرت امام را که آغشته به خون بود در جیبش پیدا کردند. عکس حضرت امام از او به یادگار مانده است.   کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آن زمان همه به جبهه می‌رفتند و او هم شوق رفتن به جبهه داشت. برادر بزرگش هم در جبهه بود. می‌گفت شما برادر بزرگ‌ترم را بیشتر از من دوست دارید و به خاطر همین است که به من اجازه نمی‌دهید به جبهه بروم. به اوگفتم شما دانش‌آموز هستی بهتر است درس بخوانی. وقتی برادرت از جبهه آمد بعد شما بروید. نمی‌شود که همه‌تان با هم بروید و شهید شوید. البته برادر بزرگ‌ترش هم یک سال از او بزرگ‌تر و ۱۸ ساله بود. گفت که درس را بعد از جنگ هم می‌شود خواند. الان انقلاب و کشور در خطر است. هر لحظه امکان دارد دشمن بعث حملاتش را بیشتر کند. برای همین باید از انقلاب و کشور دفاع کنیم. کسی قبول می‌کند که دشمن همه را قتل عام کند؟ گفتم که هیچ کس به این کار راضی نیست. با این حال کار خودش را کرد.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خودش همه کارهایش را ردیف کرده بود. به پایگاه مالک اشتر رفته و ثبت نام کرده بود. یک روز وقتی وارد اتاق شدم دیدم از لب طاقچه به پایین پرید. چهارپایه‌ای زیر پایش گذاشته و بالای طاقچه رفته بود. گفتم آن بالا چکار می‌کردی؟ از اتاق بیرون دوید و به کوچه رفت. رفتم سرک کشیدم به کوچه. دیدم کاغذی به دست دارد و به دوستانش نشان می‌دهد. فهمیدم مهر پدرش را پای رضایتنامه زده است. پدرش مهرش را بالای ساعت دیواری می‌گذاشت. البته من همه‌جا از مسجد گرفته تا پایگاه‌ها دنبالش می‌رفتم. اصلاً ترس در وجودش نبود. پسری شجاع بود. انگار خدا شجاعت خاصی به او داده بود.  همیشه در مسجد محل بود. دوستانش هم همین طور بودند و کمتر زمانی بود که به خانه بیاید. عشق خدمت به مسجد و پایگاه بسیج داشت و به دنبال همان عشق خودش هم رفت.    محمدرضا همه خصلت‌های بارز اخلاقی را داشت. شش پسر و دو دختر داشتم، اما محمدرضا در همه خصلت‌هایش بارز و شاخص بود. احترام به والدین، احترام به دیگران و هر خصلت انسانی و اخلاقی که بشود در نظر گرفت به بهترین وجه در وجودش نهادینه شده بود.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
لحظه شهادت محمدرضا من در مسجد سر کلاس نهضت نشسته بودم. داشتم دیکته می‌نوشتم که ناگهان دردی در پهلویم احساس کردم. همه چیز ناگهانی بود. انگار که الهام شده باشد یکی از بچه‌هایم در جبهه به شهادت رسیده است. آن روز‌ها محمدرضا و برادر بزرگش محمدحسن در جبهه بودند. معلم وقتی نگاهم کرد علت تغییر حالم را سؤال کرد. گفتم نمی‌دانم چرا حالم دگرگون شده است. بعد به سمت پنجره مسجد نگاه کردم. فهمیدم اتفاقی در راه است. احساس کردم قبل از اینکه کسی خبر شهادتش را به من بدهد خود محمدرضا، من را از موضوع با خبر کرده است. همان شب محمدرضا به خوابم آمد و گفت که من به تکلیف و وظیفه خودم عمل کردم. نکند به خاطر من مانع رفتن برادرانم به جبهه شوی. چراکه هر کس برای خودش وظیفه‌ای دارد و این طور بود که دوباره شهادتش به من الهام شد.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آن روز در خانه بودم که یکی از بستگان شوهرم به خانه‌مان آمد. مادرش مدتی بیمار بود. آن‌ها ساکن محله نوبیناد بودند. از من خواست به خانه‌شان برویم و از مادرش عیادت کنیم. شوهرم هم مأمور حمل پول بانک بود و آن روز با خودروی حمل پول به خانه آمده بود. تلاش کردند من را به عیادت بیمار ببرند که گفتم این تلاش‌ها برای عیادت بیمار نیست. محمدرضا در جبهه شهید شده و این کار‌ها برای دیدار با شهید است. خودش من را از شهادتش با خبر کرده است و این طور بود که خبر شهادت را به من اعلام کردند. آن جا بود که حالم دگرگون شد. با این حال از خداوند طلب صبر کردم و با عنایتی که خداوند به من داشت بر این مصیبت صبر کردم.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
اول بهمن ۱۳۶۵ بود که خودم محمدرضا را بدرقه کردم. وقتی به پایگاه مالک اشتر رفتیم اتوبوس‌های زیادی برای اعزام رزمندگان به صف شده بودند. همه جا را صدای صلوات و دود اسپند پُر کرده بود و من هم مثل همه مادران فرزندم را برای رفتن به جبهه بدرقه کردم.    در دومین اعزامش بود که ۱۵ روز بعد خبر رسید سید محمدرضا در جریان عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسیده است. اولین اعزامش هم سه ماه قبل از آن بود. بعد از سه ماه، پنج روزی به مرخصی آمد. در آن چند روزی که مرخصی بود هم برای رفتن به جبهه بی‌تابی می‌کرد که سرانجام برای آخرین بار راهی جبهه شد و به شهادت رسید.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتی محمدرضا به شهادت رسید عکس حضرت امام را که آغشته به خون بود در جیبش پیدا کردند. عکس حضرت امام از او به یادگار مانده است.  سید محمدرضا دانش‌آموز بود و در مقطع راهنمایی درس می‌خواند. آن زمان همه به جبهه می‌رفتند و او هم شوق رفتن به جبهه داشت. برادر بزرگش هم در جبهه بود. می‌گفت شما برادر بزرگ‌ترم را بیشتر از من دوست دارید و به خاطر همین است که به من اجازه نمی‌دهید به جبهه بروم. به اوگفتم شما دانش‌آموز هستی بهتر است درس بخوانی. وقتی برادرت از جبهه آمد بعد شما بروید. نمی‌شود که همه‌تان با هم بروید و شهید شوید. البته برادر بزرگ‌ترش هم یک سال از او بزرگ‌تر و ۱۸ ساله بود. گفت که درس را بعد از جنگ هم می‌شود خواند. الان انقلاب و کشور در خطر است. هر لحظه امکان دارد دشمن بعث حملاتش را بیشتر کند. برای همین باید از انقلاب و کشور دفاع کنیم. کسی قبول می‌کند که دشمن همه را قتل عام کند؟ گفتم که هیچ کس به این کار راضی نیست. با این حال کار خودش را کرد.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خودش همه کارهایش را ردیف کرده بود. به پایگاه مالک اشتر رفته و ثبت نام کرده بود. یک روز وقتی وارد اتاق شدم دیدم از لب طاقچه به پایین پرید. چهارپایه‌ای زیر پایش گذاشته و بالای طاقچه رفته بود. گفتم آن بالا چکار می‌کردی؟ از اتاق بیرون دوید و به کوچه رفت. رفتم سرک کشیدم به کوچه. دیدم کاغذی به دست دارد و به دوستانش نشان می‌دهد. فهمیدم مهر پدرش را پای رضایتنامه زده است. پدرش مهرش را بالای ساعت دیواری می‌گذاشت. البته من همه‌جا از مسجد گرفته تا پایگاه‌ها دنبالش می‌رفتم. اصلاً ترس در وجودش نبود. پسری شجاع بود. انگار خدا شجاعت خاصی به او داده بود.  همیشه در مسجد محل بود. دوستانش هم همین طور بودند و کمتر زمانی بود که به خانه بیاید. عشق خدمت به مسجد و پایگاه بسیج داشت و به دنبال همان عشق خودش هم رفت.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398