حفظ آثار شهدای دستجرد
#نظم_و_انضباط
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_قائم_مقامی
محمدرضا بسیار فرد تمیز و با انضباطی بود. روی تمیزی وسایل شخصی یا وسائل منزل حساس بود و دوست نداشت چیزی در منزل ریخت و پاش و بی نظم باشد و یا روی وسائل منزل گرد و خاکی بماند. همیشه مرتب و منظم بود. زمانی که محصل بود یا سرکار می رفت سعی می کرد که
نظم و انضباط را در تمام کارهایش رعایت کند. از این بچه پسرهایی نبود که وقتی به مدرسه می رود یا بیرون منزل با دوستانش بازی می کند بعد با لباس کثیف و پاره به منزل برگردد. در کارهایش دقت لازم را داشت. و حتی موقع سربازی و اعزام به جبهه به اینکه با نظم و انضباط باشد اهمیت می داد.
#اعزام_به_جبهه
زمانی که محمدرضا برای جبهه ثبتنام کرده بود و آمد به خانواده اطلاع داد که می خواهد به جبهه برود. ما گفتیم: شما بچه داری اگر برایت اتفاقی بیافتد زن و بچه هایت چه کنند؟! گفت: بقیه هر کار کردند ما هم همان کار را انجام میدهیم. مگر من می گذارم یک وجب از خاک وطنم به دست دشمن بیافتد. محمدرضا دفعه اول که به جبهه رفت خدا را شکر سالم برگشت و تقریا یکی دوماهی را پیش خانواده ماند بعد برای جبهه نیرو لازم داشتند که محمدرضا بدون اینکه به ما بگوید رفته بود ثبتنام کرده بود و فقط به همسرش اطلاع می دهد که همسرش نیز مخالفت کرده بود و گفته بود من در تهران غریب هستم و خانواده ام اینجا نیستند و خیلی برایم سخت است که با سه تا بچه می خواهی مرا تنها بگذاری و بروی. محمدرضا قبل رفتن کلی برای منزل خریده کرده بود و برده بود واکسن علی پسر کوچک را هم زده بود و به همسرش هم وصیت کرده بود اگر اتفاقی برای من افتاد به اصغر شوهر خواهرم بگویید که از بچه های من مانند بچه های خودش مراقبت کند. محمدرضا خیلی با همسرم اصغرآقا رفیق بودند و خیلی ایشان را قبول داشت. برای همین خواسته بود که مراقب فرزندانش باشیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#اعزام_به_جبهه
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_کامران
کل شاگردان دبیرستان ما حدود ۱۵۰ نفر بود که تقریباً ۷۵ نفرمان برای امدادگری با رضایت پدر و مادرانمان به شهر اصفهان رفتیم و آموزش دیدیم. آن زمان جو مانند حالا نبود. ما در مدرسه هم که بودیم همیشه شهید میآوردند و هنوز مراسم شب سوم این شهید را نگرفته بودیم که شهید بعدی را آوردند و چهلم تمام نشده چند شهید دیگر میآوردند. بچهها بیشتر در حال و هوای جبههها بودند تا اینکه پشت نیمکت بنشینند و درس بخوانند. یادم است شهیدمحمد هاشمپور که همکلاسی ما بود، برادر شهید هم بود. با اینکه برادرش شهید شده بود زمانی که میخواستیم برویم، پدرش هم دنبال ما به شهر اصفهان آمد و با هم به عکاسی فرهنگ در خیابان خاطره رفتیم و عکس گرفتیم که اگر شهید شدیم خانوادههایمان از ما یک عکس یادگاری داشته باشند. آنجا پدر شهید محمد هاشمپور گفت من میدانم محمدم اگر به جبهه برود، دیگر برنمیگردد. همین طور هم شد و محمد هاشمپور به شهادت رسید. بعد از خداحافظی تقریباً ساعت سه بود که از هوانیروز اصفهان راه افتادیم و ما را به الیگودرز بردند. حالا جالب اینجاست مسیری که تا الیگودرز رفتیم را من از قبل در خواب دیده بودم. در خواب دیدم الیگودرز یک مسجدی دارد که یک راهروی باریک دراز داشت. یک سیدی یک سینی خیلی بزرگ چای دستش بود. دقیقاً ما شب که رسیدیم من همان مسجد و همان سید و سینی چای را دیدم. بعد ما را به یک ورزشگاه در خرم آباد بردند که سه روز آنجا بودیم. روز سوم با اتوبوسهای شهری ما را به سنندج بردند. وقتی به سنندج رسیدیم نزدیک غروب بود و دیدیم پیرمردها سینه آفتاب نشسته بودند. مقصد بعدیمان مریوان بود و نزدیک ساعت دو نصف شب بود که به پنجوین رسیدیم. مسیر راه کوهستانی بود و ما به خط مقدم رسیده بودیم و به یک بیمارستان صحرایی که تقریباًَ زیرزمینی هم بود با سقفهای گرد حلبی مانند درست کرده بودند. صبح روز بعد ما را گروهبندی کردند و هر کدام را یک پلاک دادند و شیفتهایمان را مشخص کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اعزام_به_جبهه
قاسمعلی دو ؛ سه بار به جبهه اعزام شد. زمانی که تصمیم می گیرد برای جبهه ثبت نام کند این موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشت. قاسمعلی می گوید: ببینید صدام به کشور ما حمله کرده است اعلام کردند هر کس می تواند به جبهه برود و سلاح دست بگیرد بیاید ثبت نام کند؛ جبهه احتیاج به نیرو دارد. اجازه بدهید من هم بروم. رفت ثبت نام کرد و به کردستان اعزام شد و تا سه ماه آنجا بود.
#اعزام_آخر
دفعه آخر که قاسمعلی مجدد تصمیم می گیرد به جبهه برودبا مادرم مشورت می کند تا کسب اجازه کند. مادرم می گوید: الان که ماه رمضان است بمانید تا روزه هایمان را بگیریم و بعداز ماه مبارک می توانید به جبهه بروید. در جواب مادرم گفت: ماه رمضان باز هم می آید اما اگر ما رزمندگان اسلام بمانیم و روزه بگیریم و جبهه را رها کنیم در همین ماه رمضان دشمن کشور ما را تصرف می کند. اجاز بدهید من بروم و اگر زنده ماندم و برگشتم بعدا قضا ی روزه هایم را بجای می آورم و اگر بر نگشتم وصی بعداز من باشید و قضای روزه هایم را بجای آورید. و به یک بنده خدایی هم یک مقدار بدهکارم اگر بر نگشتم شما بدهی مرا پرداخت کنید.
#خبر_مفقودیت
قاسمعلی دفعه ی آخری که اعزام شد در عملیات رمضان شرکت کرد. پسر خواهرم شهید محمد فصیحی نیز در این عملیات با قاسمعلی همراه بود. فرزند خواهرم قبل از شهادتش وقتی آمد مرخصی تعریف می کرد دشمن پیشروی کرده بود و ما را محاصره کرده بود و در آن لحظات سخت دایی قاسمعلی رفت آب بیاورد که دیگر برنگشت و ما خیلی منتظر ماندیم که برگردد اما دیگر نیامد وما نفهمیدیم که چه سر نوشتی پیدا کرد. نمی دانیم اسیر شد؛ یا به شهادت رسید. و چون منطقه دست دشمن بود ما نمی توانستیم برویم و پیدایش کنیم.
#پزشکی_قانونی
زمانی که خبر مفقودیت قاسمعلی قطعی شد؛ من هر وقت خبر دار می شدم شهیدی را برای شناسایی تحویل پزشکی قانونی دادند می رفتم و تمام پیرهای شهدا را می دیدم به امید اینکه یکی از آن پیکرها برای برادر شهیدم باشد. اما تا ۱۶ سال بعد خبری از قاسمعلی نشد تا اینکه گروه تفحص خبر آوردند که پیکر شهیدتان پیدا شده است.
#اعزام_به_جبهه
#راوی_جانباز_گرامی
#علی_حیدری
بله، البته شهید علی فصیحی در آن اعزام نتوانست همراه ما بیاید. همان طور که گفتم او با شناسنامه فرد دیگری آموزش دیده بود. وقتی رضایتنامههایمان را تحویل دادیم، علی به آنها گفت که با شناسنامه فرد دیگری ثبت نام کرده است و بعد شناسنامه خودش را داد، اما مانع اعزامش شدند. من و شهیدان مجیدرستمی، عبدالحمید حیدری، حسنعلی هاشمپور و جانباز حسین حیدری و سیدحسن طباطبایی به کردستان اعزام شدیم و چهار ماه در مریوان ماندیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اعزام_به_جبهه
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدعلی_هاشمپور
برادرم ابتدا دوران ابتدایی را در دستجرد گذراند و بعد دوران راهنمایی را هم در مدرسه شهید حسن احمدی درس میخواند که جنگ تحمیلی شروع شد. از اینجا به بعد برادرم همراه دوستانش به جبهه رفت.
#حلقه_دوستان
آن سالها مثل الان نبود که هر خانواده یک یا دو بچه داشته باشد. معمولاً خانوادهها پرجمعیت بودند و فضای تفریح مناسب هم داشتند. خوشبختانه فضای دستجرد همیشه فضای مذهبی و انقلاب بود و این موضوع قدمت زیادی داشت. محمدعلی و دوستانش هم از بزرگترها یاد گرفته بودند و در حلقههای مذهبی شرکت میکردند. همین طور در کارهای کشاورزی به بزرگترها و خانوادههایشان کمک میکردند. وقتی حرکتهای انقلاب شکل گرفت محمدعلی و دوستانش هم شروع به فعالیتهای انقلاب کردند و شبها با پرسه در کوچهها شعار نویسی میکردند. بیشتر شعارشان «مرگ بر شاه» بود که کلمه شاه را برعکس مینوشتند. این شعارها تا سالها بعد از جنگ هنوز روی دیوارهای روستا بود. اما متأسفانه بعدها از بین رفت. عکسهای امام یا اعلامیههایی هم که در دستجرد پخش میشد از کانال شهید محمد کرمی به بچهها میرسید. آنها بعد از گرفتن اعلامیهها آن را پخش میکردند. محمدعلی به ما میگفت که شهید محمد کرمی خیلی به آنها سفارش کرده که کسی متوجه نشود عکس و اعلامیهها از کجا میرسد. عکس معروفی که محمدعلی پخش میکرد همان عکسی بود که از پاریس فرستاده بودند. در این عکس، امام خمینی وسط یک چارچوب در ایستاده بود و خیلی عکس زیبایی بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اخبار_جبهه
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدعلی_هاشمپور
از دستجرد تا مناطق درگیر جنگ فاصله زیادی وجود داشت. از طرفی رسانهها هم مثل الان نبود که بشود از وضعیت مناطق جنگی با خبر شد. با این حال محمدعلی و دوستانش به چیزی جز تلاش برای رفتن به جبهه توجه نمیکردند. آنها حقیقتاً برای این امر هم گوش به فرمان رهبر بودند.
#اعزام_به_جبهه
برادرم سال دوم راهنمایی بود که همراه دوستان و همکلاسیهایش عزمشان را برای رفتن به جبهه جزم کردند. آنها همگی ۱۱ یا ۱۲ ساله بودند که خیلیهایشان به شهادت رسیدند و بقیه هم جانباز شدند. آنها چندبار برای رفتن به جبهه ثبت نام کردند، اما هر بار به دلیل قد کوتاه یا سن پایین آنها را به خانه بازگرداندند. اما دست از تلاشهایشان برنداشتند و آن قدر رفتند و برگشتند تا اینکه موفق شدند ثبت نام کنند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اعزام_به_جبهه
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#سیدمحمدرضا_غدیری
آن زمان همه به جبهه میرفتند و او هم شوق رفتن به جبهه داشت. برادر بزرگش هم در جبهه بود. میگفت شما برادر بزرگترم را بیشتر از من دوست دارید و به خاطر همین است که به من اجازه نمیدهید به جبهه بروم. به اوگفتم شما دانشآموز هستی بهتر است درس بخوانی. وقتی برادرت از جبهه آمد بعد شما بروید. نمیشود که همهتان با هم بروید و شهید شوید. البته برادر بزرگترش هم یک سال از او بزرگتر و ۱۸ ساله بود. گفت که درس را بعد از جنگ هم میشود خواند. الان انقلاب و کشور در خطر است. هر لحظه امکان دارد دشمن بعث حملاتش را بیشتر کند. برای همین باید از انقلاب و کشور دفاع کنیم. کسی قبول میکند که دشمن همه را قتل عام کند؟ گفتم که هیچ کس به این کار راضی نیست. با این حال کار خودش را کرد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اعزام_به_جبهه
#راوی_برادر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#قاسمعلی_حیدری
قاسمعلی دو ؛ سه بار به جبهه اعزام شد. زمانی که تصمیم می گیرد برای جبهه ثبتنام کند این موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشت. قاسمعلی می گوید: ببینید صدام به کشور ما حمله کرده است اعلام کردند هر کس می تواند به جبهه برود و سلاح دست بگیرد بیاید ثبتنام کند؛ جبهه احتیاج به نیرو دارد. اجازه بدهید من هم بروم. رفت ثبتنام کرد و به کردستان اعزام شد و تا سه ماه آنجا بود.
#اعزام_آخر
دفعه آخر که قاسمعلی مجدد تصمیم می گیرد به جبهه برود با پدر و مادرم مشورت می کند تا کسب اجازه کند. مادرم می گوید: الان که ماه رمضان است بمانید تا روزه هایمان را بگیریم و بعداز ماه مبارک می توانید به جبهه بروید. در جواب مادرم گفت: ماه رمضان باز هم می آید اما اگر ما رزمندگان اسلام بمانیم و روزه بگیریم و جبهه را رها کنیم در همین ماه رمضان دشمن کشور ما را تصرف می کند. اجاز بدهید من بروم و اگر زنده ماندم و برگشتم بعدا قضا ی روزه هایم را بجای می آورم و اگر بر نگشتم وصی بعداز من باشید و قضای روزه هایم را بجای آورید. و به یک بنده خدایی هم یک مقدار بدهکارم اگر بر نگشتم شما بدهی مرا پرداخت کنید.
(شهدا بصیر و آگاه بودند و از روی فهم و درک راه خود را انتخاب کردند)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#يازينب گفت بنْویس که آن روح عبادات آمد 🌷#صلواتی بفرست عمه سادات آمد دست بردم به قلم قافیه ام نام
#اعزام_به_جبهه
#راوی_فرزند_گرامی
#جانباز_علی_عابدی
زمانی که امام خمینی امر کردند که بسیجی ها به جبهه بروند، یک روز من در خانه تنها بودم آن زمان تقریبا یازده سالم بود که پدرم از بیرون آمد و مرا صدا زد و گفت: ساک مرا بیاور؛ گفتم ساکت را برای چه می خواهی کجا قرار است بروی؟ گفت: هیج جا همین جا هستم! گفتم: بابا شوخی نکن راستش را بگو؟ گفت: اگر به کسی چیزی نمی گویی راستش را بگویم؟ گفتم: چشم به کسی نمی گویم؛ گفت: دوتا اتوبوس لب جاده ایستادند و قرار است بسیجی ها را به جبهه اعزام کنند و من هم می خواهم با آنها به جبهه بروم. البته پدرم هم عضو فعال بسیج بود و از آنجایی که شغلش کشاورزی بود با تعجب سوال کردم: اگر شما بروی پس تکلیف گندمها چه می شود ؟ گفت: بالاخره عمو اینجاست و کمکتان می کند تا گندمها چیده شود. گفتم: بابا شما بروید ما اینجا تنها می شویم! گفت: خدا هست و تنها نیستید؛ بعد پدرم وسائلی را که لازم داشت برداشت و در ساکش گذاشت و آماده رفتن شد اما قبل از رفتن یک نگاهی به من انداخت و خداحافظی کرد و رفت؛ من که آن روز در منزل تنها بودم از رفتن پدرم به جبهه به یکباره سردرگم شده بودم و نمی دانستم در آن لحظات سخت خداحافظی بایدچه کنم، فقط تا سرکوچه به دنبالش دویدم تا اورا بدرقه کنم و پدرم نیز همانطور که از منزل دور می شد برگشت و دوباره یک نگاه دیگری به من انداخت و کاملا دور شد و من با ذهنی پر از سوال به منزل برگشتم. مادرم که ساعتی پس از رفتن پدرم به جبهه به منزل بازگشت تا دو روز چشم به راه پدرم بود و خبری از او نداشت و نمی دانست به کجا رفته است که به منزل بر نمی گردد. من هم که می دانستم پدرم به جبهه رفته است بخاطر قولی که به پدرم داده بودم برای مادرم بازگو نکردم که پدرم به جبهه رفته است. مادرم که از این موضوع بسیار ناراحت و نگران بود رفت و به عمویم اطلاع داد که علی چند روز است به خانه نیامده است و گندمها دارد از وقت چیدنشان می گذرد و نمیدانم چه کنم!، عمویم هم وقتی این ماجرا را شنید رفت و با پرس و جو کردن از همشهریان فهمید که پدرم به جبهه رفته است و سپس تصمیم می گیرد که برای پیدا کردن پدرم به اهواز برود. وقتی عمویم به جبهه می رود سراغ یکی از فرماندهان می رود و ماجرای پدرم را برایش تعریف می کند و می گوید: خواهش می کنم برادرم را برگردانید او زن و بچه دارد و نمی تواند در جبهه بماند. فرمانده می گوید: خدا پدرت را بیامرزد برادرت در خط مقدم دارد با دشمن می جنگد ما چطور وسط جنگ اورا برگردانیم. بعد عمویم می بیند که فایده ندارد و پدرم را نمی تواند برگرداند خودش تنها به اصفهان بر می گردد و آمد به مادرمگفت: علی در خط مقدم جبهه است و نمی تواند برگردد. وقتی مادرم و عمویم دیدند پدرم حالا حالاها در جبهه است و بر نمی گردد تصمیم گرفتند خودشان هر طوری هست گندمها را جمع آوری کنند و رفتند یک ماشین کمباین اجاره کردند و گندمها را جمع آوری کردند و آوردند در گوشه ی حیاط منزل انبار کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اعزام_به_جبهه
#راوی_برادر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#قاسمعلی_حیدری
قاسمعلی دو ؛ سه بار به جبهه اعزام شد. زمانی که تصمیم می گیرد برای جبهه ثبتنام کند این موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشت. قاسمعلی می گوید: ببینید صدام به کشور ما حمله کرده است اعلام کردند هر کس می تواند به جبهه برود و سلاح دست بگیرد بیاید ثبتنام کند؛ جبهه احتیاج به نیرو دارد. اجازه بدهید من هم بروم. رفت ثبتنام کرد و به کردستان اعزام شد و تا سه ماه آنجا بود.
#اعزام_آخر
دفعه آخر که قاسمعلی مجدد تصمیم می گیرد به جبهه برود با پدر و مادرم مشورت می کند تا کسب اجازه کند. مادرم می گوید: الان که ماه رمضان است بمانید تا روزه هایمان را بگیریم و بعداز ماه مبارک می توانید به جبهه بروید. در جواب مادرم گفت: ماه رمضان باز هم می آید اما اگر ما رزمندگان اسلام بمانیم و روزه بگیریم و جبهه را رها کنیم در همین ماه رمضان دشمن کشور ما را تصرف می کند. اجاز بدهید من بروم و اگر زنده ماندم و برگشتم بعدا قضا ی روزه هایم را بجای می آورم و اگر بر نگشتم وصی بعداز من باشید و قضای روزه هایم را بجای آورید. و به یک بنده خدایی هم یک مقدار بدهکارم اگر بر نگشتم شما بدهی مرا پرداخت کنید.
(شهدا بصیر و آگاه بودند و از روی فهم و درک راه خود را انتخاب کردند)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#تحصیلات
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
برادرم تا كلاس پنجم درس خواند. با اينكه وضعيت تحصيلي خيلي خوبي هم داشت، به خاطر كمك به پدرم مجبور شد درس را رها كند و به دنبال كار برود. خودم هم به خاطر همين موضوع درس را رها كردم و با حسين كه آن زمان 12 يا 13 ساله بود به دنبال كار در روستايي نزديك اصفهان به نام دستچا رفتيم. مدتي هم براي كار به ورامين، شهريار و تهران رفتيم.
#اعزام_به_جبهه
وقتي بسيج تشكيل شد او و دوستانش عضو بسيج شدند. وقتي در دستجرد بود در بسيج دستجرد فعال بود و زماني هم كه در روستاي دستچا كار ميكرديم به بسيج همانجا ميرفت. حقوقي را که میگرفت برای مسجد و بسيج هزينه ميكرد. موضوع رفتنش به جبهه را هم بيشتر با مادر مرحومم در ميان ميگذاشت. با فعاليتهايي كه در بسيج داشت راه رفتنش به جبهه را هموار كرده بود. وقتي كه به شهادت رسيد 17 ساله بود. در دومين اعزامش در 25 تير 1361 در منطقه عملياتي شلمچه به شهادت رسيد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اعزام_به_جبهه
قاسمعلی دو ؛ سه بار به جبهه اعزام شد. زمانی که تصمیم می گیرد برای جبهه ثبت نام کند این موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشت. قاسمعلی می گوید: ببینید صدام به کشور ما حمله کرده است اعلام کردند هر کس می تواند به جبهه برود و سلاح دست بگیرد بیاید ثبت نام کند؛ جبهه احتیاج به نیرو دارد. اجازه بدهید من هم بروم. رفت ثبت نام کرد و به کردستان اعزام شد و تا سه ماه آنجا بود.
#اعزام_آخر
دفعه آخر که قاسمعلی مجدد تصمیم می گیرد به جبهه برودبا پدر و مادرم مشورت می کند تا کسب اجازه کند. مادرم می گوید: الان که ماه رمضان است بمانید تا روزه هایمان را بگیریم و بعداز ماه مبارک می توانید به جبهه بروید. در جواب مادرم گفت: ماه رمضان باز هم می آید اما اگر ما رزمندگان اسلام بمانیم و روزه بگیریم و جبهه را رها کنیم در همین ماه رمضان دشمن کشور ما را تصرف می کند. اجاز بدهید من بروم و اگر زنده ماندم و برگشتم بعدا قضا ی روزه هایم را بجای می آورم و اگر بر نگشتم وصی بعداز من باشید و قضای روزه هایم را بجای آورید. و به یک بنده خدایی هم یک مقدار بدهکارم اگر بر نگشتم شما بدهی مرا پرداخت کنید.
#خبر_مفقودیت
قاسمعلی دفعه ی آخری که اعزام شد در عملیات رمضان شرکت کرد. پسر خواهرم شهید محمد فصیحی نیز در این عملیات با قاسمعلی همراه بود. فرزند خواهرم قبل از شهادتش وقتی آمد مرخصی تعریف می کرد دشمن پیشروی کرده بود و ما را محاصره کرده بود و در آن لحظات سخت دایی قاسمعلی رفت آب بیاورد که دیگر برنگشت و ما خیلی منتظر ماندیم که برگردد اما دیگر نیامد وما نفهمیدیم که چه سر نوشتی پیدا کرد. نمی دانیم اسیر شد؛ یا به شهادت رسید. و چون منطقه دست دشمن بود ما نمی توانستیم برویم و پیدایش کنیم.
#پزشکی_قانونی
زمانی که خبر مفقودیت قاسمعلی قطعی شد؛ من هر وقت خبر دار می شدم شهیدی را برای شناسایی تحویل پزشکی قانونی دادند می رفتم و تمام پیرهای شهدا را می دیدم به امید اینکه یکی از آن پیکرها برای برادر شهیدم باشد. اما تا ۱۶ سال بعد خبری از قاسمعلی نشد تا اینکه گروه تفحص خبر آوردند که پیکر شهیدتان پیدا شده است.