eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
567 دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
زمان انقلاب یک شب بچه ی همسایه سخت بیمار می شود و نیاز به دکتر پیدا می کند. آنشب از طرف ارتش شاه حکومت نظامی اعلام کرده بودند و کسی نمی توانست در ساعات پایانی شب در شهر تردد کند. ماموران حکومتی آنان را دستگیر و بازجویی می کردند. اما پدرم از آنجایی که خیلی دست بخیر و با خدا بود نمی تواند ببیند بچه همسایه درد می کشد. می رود ماشینش را روشن می کند و بچه را سوار ماشین می کند و اورا به دکتر می برد. ولی در میان راه ماموران شاه آنها را می بینند و به سمت ماشین پدرم شلیک می کنند و یک تیر به درب کاپوت جلوی ماشین می خورد و درب کاپوت را سوراخ می کند. پدرم توجه ای نمی کند ولی با یاری خدا به راه خودش ادامه می دهد و بچه را هر طور که بود به دکتر می رساند و آن بچه به لطف خدا و با فداکاری پدرم سلامتی خود را بدست می آورد و حالا بزرگ شده است و برای خودش همسر و فرزند دارد و الحمدلله زندگی خوبی دارد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
من خیلی کوچک بودم که پدرم شهید شد بخاطر همین خاطره ای از پدرم به یاد ندارم. اطلاعات اندکی که دارم از زبان اطرافیان شنیدم. یادم است مادرم یک بار می گفت: زمانی که پدرم می خواست به جبهه برود مادرم با رفتنش مخالفت می کند به دلیل اینکه سه تا بچه ی قد و نیم قد داشتند و مادرم خیلی سختش بوده است که با سه تا بچه تنها بماند. برای همین به پدرم اصرار می کرده است که به جبهه نرود. اما پدرم تصمیمش را گرفته بود و در جواب مادرم می گوید اگر این سه تا بچه مزاحم شما هستند می برمشان و از کوه پرتشان می کنم پائین اما دست از راه جهاد برنمیدارم. مادرم وقتی این جواب محکم و قاطعانه پدرم را می شنود آنجا می فهمد که پدرم چقدر برای رفتن مصمم است و دیگر اصرار کردن بی فایده است چیزی نمی گوید و سکوت می کند. پس از رفتن پدرم و شهادتش مادرم می ماند و کوهی از مشکلات زندگی که خدا می داند چقدر سختیها را تحمل کرده است تا ما سه خواهر و برادر را به ثمر رسانده است و من از همین جا از مادرم تشکر می کنم و دست مادرم را می بوسم. و درود می فرستم بر روان پاک پدر شهیدم که شجاعانه و با بصیرت در راه خدا جهاد کرد و به فیض شهادت نائل گردید. شاید پدرم به ظاهر ما را تنها گذاشت و رفت اما من امروز افتخار می کنم که فرزند شهید هستم و به واسطه ی پدر شهیدم در نزد خدا آبرو دارم. ان شاء الله ما نیز بتوانیم راه شهدا را ادامه دهیم و نگذاریم یادو هدف شهدا فراموش شود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمان انقلاب یک شب بچه ی همسایه سخت بیمار می شود و نیاز به دکتر پیدا می کند. آنشب از طرف ارتش شاه حکومت نظامی اعلام کرده بودند و کسی نمی توانست در ساعات پایانی شب در شهر تردد کند. ماموران حکومتی آنان را دستگیر و بازجویی می کردند. اما پدرم از آنجایی که خیلی دست بخیر و با خدا بود نمی تواند ببیند بچه همسایه درد می کشد. می رود ماشینش را روشن می کند و بچه را سوار ماشین می کند و اورا به دکتر می برد. ولی در میان راه ماموران شاه آنها را می بینند و به سمت ماشین پدرم شلیک می کنند و یک تیر به درب کاپوت جلوی ماشین می خورد و درب کاپوت را سوراخ می کند. پدرم توجه ای نمی کند ولی با یاری خدا به راه خودش ادامه می دهد و بچه را هر طور که بود به دکتر می رساند و آن بچه به لطف خدا و با فداکاری پدرم سلامتی خود را بدست می آورد و حالا بزرگ شده است و برای خودش همسر و فرزند دارد و الحمدلله زندگی خوبی دارد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
من خیلی کوچک بودم که پدرم شهید شد بخاطر همین خاطره ای از پدرم به یاد ندارم. اطلاعات اندکی که دارم از زبان اطرافیان شنیدم. یادم است مادرم یک بار می گفت: زمانی که پدرم می خواست به جبهه برود مادرم با رفتنش مخالفت می کند به دلیل اینکه سه تا بچه ی قد و نیم قد داشتند و مادرم خیلی سختش بوده است که با سه تا بچه تنها بماند. برای همین به پدرم اصرار می کرده است که به جبهه نرود. اما پدرم تصمیمش را گرفته بود و در جواب مادرم می گوید اگر این سه تا بچه مزاحم شما هستند می برمشان و از کوه پرتشان می کنم پائین اما دست از راه جهاد برنمیدارم. مادرم وقتی این جواب محکم و قاطعانه پدرم را می شنود آنجا می فهمد که پدرم چقدر برای رفتن مصمم است و دیگر اصرار کردن بی فایده است چیزی نمی گوید و سکوت می کند. پس از رفتن پدرم و شهادتش مادرم می ماند و کوهی از مشکلات زندگی که خدا می داند چقدر سختیها را تحمل کرده است تا ما سه خواهر و برادر را به ثمر رسانده است و من از همین جا از مادرم تشکر می کنم و دست مادرم را می بوسم. و درود می فرستم بر روان پاک پدر شهیدم که شجاعانه و با بصیرت در راه خدا جهاد کرد و به فیض شهادت نائل گردید. شاید پدرم به ظاهر ما را تنها گذاشت و رفت اما من امروز افتخار می کنم که فرزند شهید هستم و به واسطه ی پدر شهیدم در نزد خدا آبرو دارم. ان شاء الله ما نیز بتوانیم راه شهدا را ادامه دهیم و نگذاریم یادو هدف شهدا فراموش شود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمان انقلاب یک شب بچه ی همسایه سخت بیمار می شود و نیاز به دکتر پیدا می کند. آنشب از طرف ارتش شاه حکومت نظامی اعلام کرده بودند و کسی نمی توانست در ساعات پایانی شب در شهر تردد کند. ماموران حکومتی آنان را دستگیر و بازجویی می کردند. اما پدرم از آنجایی که خیلی دست بخیر و با خدا بود نمی تواند ببیند بچه همسایه درد می کشد. می رود ماشینش را روشن می کند و بچه را سوار ماشین می کند و اورا به دکتر می برد. ولی در میان راه ماموران شاه آنها را می بینند و به سمت ماشین پدرم شلیک می کنند و یک تیر به درب کاپوت جلوی ماشین می خورد و درب کاپوت را سوراخ می کند. پدرم توجه ای نمی کند ولی با یاری خدا به راه خودش ادامه می دهد و بچه را هر طور که بود به دکتر می رساند و آن بچه به لطف خدا و با فداکاری پدرم سلامتی خود را بدست می آورد و حالا بزرگ شده است و برای خودش همسر و فرزند دارد و الحمدلله زندگی خوبی دارد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بارزترین اخلاق شهید حسین مسعودی صله ارحام بوده است. ایشان هر شب به دیدار چند تا از خانواده های فامیل می رفته است و جویای احوال آنان می شد و اهل تعارف و تشریفات نبوده است اگر جایی سفره اشان پهن بود کنار آن خانواده یک لقمه نان می خورد و با تعارفهای بیجا حرمت سفره ی صاحبخانه را از بین نمی برد و لذت در کنار هم بودن را به تنهایی و گوشه گیری ترجیح می داد و با هیچ چیز دیگر عوض نمی کرد و به وجود با برکت اطرافیانش اهمیت می داد و قدر آنها را می دانست و خدا را برای داشتن نعمتهای بیشماری که به ایشان عطا کرده بود شکر می کرد. (این است اخلاق نیک شهدا که درست زندگی کردند و به داشته هایشان اهمیت دادند و قدر دان نعمتها و الطاف خداوند تبارک و تعالی بودند.) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#يازينب گفت بنْویس که آن روح عبادات آمد 🌷#صلواتی بفرست عمه سادات آمد دست بردم به قلم قافیه ام نام
زمانی که امام خمینی امر کردند که بسیجی ها به جبهه بروند، یک روز من در خانه تنها بودم آن زمان تقریبا یازده سالم بود که پدرم از بیرون آمد و مرا صدا زد و گفت: ساک مرا بیاور؛ گفتم ساکت را برای چه می خواهی کجا قرار است بروی؟ گفت: هیج جا همین جا هستم! گفتم: بابا شوخی نکن راستش را بگو؟ گفت: اگر به کسی چیزی نمی گویی راستش را بگویم؟ گفتم: چشم به کسی نمی گویم؛ گفت: دوتا اتوبوس لب جاده ایستادند و قرار است بسیجی ها را به جبهه اعزام کنند و من هم می خواهم با آنها به جبهه بروم. البته پدرم هم عضو فعال بسیج بود و از آنجایی که شغلش کشاورزی بود با تعجب سوال کردم: اگر شما بروی پس تکلیف گندمها چه می شود ؟ گفت: بالاخره عمو اینجاست و کمکتان می کند تا گندمها چیده شود. گفتم: بابا شما بروید ما اینجا تنها می شویم! گفت: خدا هست و تنها نیستید؛ بعد پدرم وسائلی را که لازم داشت برداشت و در ساکش گذاشت و آماده رفتن شد اما قبل از رفتن یک نگاهی به من انداخت و خداحافظی کرد و رفت؛ من که آن روز در منزل تنها بودم از رفتن پدرم به جبهه به یکباره سردرگم شده بودم و نمی دانستم در آن لحظات سخت خداحافظی بایدچه کنم، فقط تا سرکوچه به دنبالش دویدم تا اورا بدرقه کنم و پدرم نیز همانطور که از منزل دور می شد برگشت و دوباره یک نگاه دیگری به من انداخت و کاملا دور شد و من با ذهنی پر از سوال به منزل برگشتم. مادرم که ساعتی پس از رفتن پدرم به جبهه به منزل بازگشت تا دو روز چشم به راه پدرم بود و خبری از او نداشت و نمی دانست به کجا رفته است که به منزل بر نمی گردد. من هم که می دانستم پدرم به جبهه رفته است بخاطر قولی که به پدرم داده بودم برای مادرم بازگو نکردم که پدرم به جبهه رفته است. مادرم که از این موضوع بسیار ناراحت و نگران بود رفت و به عمویم اطلاع داد که علی چند روز است به خانه نیامده است و گندمها دارد از وقت چیدنشان می گذرد و نمیدانم چه کنم!، عمویم هم وقتی این ماجرا را شنید رفت و با پرس و جو کردن از همشهریان فهمید که پدرم به جبهه رفته است و سپس تصمیم می گیرد که برای پیدا کردن پدرم به اهواز برود. وقتی عمویم به جبهه می رود سراغ یکی از فرماندهان می رود و ماجرای پدرم را برایش تعریف می کند و می گوید: خواهش می کنم برادرم را برگردانید او زن و بچه دارد و نمی تواند در جبهه بماند. فرمانده می گوید: خدا پدرت را بیامرزد برادرت در خط مقدم دارد با دشمن می جنگد ما چطور وسط جنگ اورا برگردانیم. بعد عمویم می بیند که فایده ندارد و پدرم را نمی تواند برگرداند خودش تنها به اصفهان بر می گردد و آمد به مادرم‌گفت: علی در خط مقدم جبهه است و نمی تواند برگردد. وقتی مادرم و عمویم دیدند پدرم حالا حالاها در جبهه است و بر نمی گردد تصمیم گرفتند خودشان هر طوری هست گندمها را جمع آوری کنند و رفتند یک ماشین کمباین اجاره کردند و گندمها را جمع آوری کردند و آوردند در گوشه ی حیاط منزل انبار کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
پدرم که بی خبر از همه به جبهه رفته بود حدود شش الی هفت ماه در جبهه ماند و یک شب که من در منزل مادر بزرگم خوابیده بودم حدود ساعت ۳ نصف شب بود که دیدیم صدای درب خانه می آید. عمویم که خیلی خسته بود و نای بلند شدن از رختخوابش را نداشت به من گفت: عمو برو ببین چه کسی در می زند؛ مادر بزرگم گفت: چرا این بچه را نصف شبی پشت در خانه می فرستی!؟ گفتم: اشکال ندارد من می روم؛ من رفتم و درب منزل را باز کردم و دیدم یک بسیجی است که یک تفنگ هم سر شانه اش انداخته است. آن بسیجی تا مرا دید سوال کرد: بزرگترت کجاست؟ گفتم: بزرگترم داخل منزل است. گفت: صدای بزرگترت میزنی که بیاید؟؟ گفتم: بله؛ بعد دوان دوان بسمت اتاق رفتم و مرتب صدای عمویم می زدم و می گفتم: عمو یک آقا با تفنگش جلوی درب منزل ایستاده است بیا با شما کار دارد؛ مادربزرگم هم یک نهیبی به عنویم زد و گفت: خوب بلند شو برو ببین کیه که این وقت شب آمده است و کار دارد! عمویم که بدخواب شده بود به سختی از رختخوابش جدا شد و رفت جلوی درب منزل ببیند چه کسی است من هم پشت سرش رفتم و دیدم که عمویم با آن مرد بسیجی دست و روبوسی دادند بعد آن بسیجی به عمویم گفت: برادرت در جبهه شیمیایی شده است و حالا هم داخل ماشین آمبولانس است بیا کمک کن تا بیاورمیش؛ عمویم رفت کنار آمبولانس و کمک کرد تا پدرم را با برانکارد به منزل بیاورند. وقتی پدرم را آوردند من تا اورا دیدم از او ترسیدم چون چشمهایش بر اثر مواد شیمیایی ورم کرده بود و به خون نشسته بود و شکمش بقدری بزرگ شده که گویی داشت منفجر می شد. و من با دیدن این جراحتها جرات نکردم بسمت پدرم بروم. بعد عمویم برانکارد را وسط اتاق گذاشتند و مادر بزرگم که قدیم در اتاقش یک لامپ وسط سقف اتاقش آویزان بود رفت و کلید لامپ را زد تا اتاق روشن شود. تا اتاق روشن شد دیدیم وای پدرم یک وضعیتی خیلی سختی دارد و حالت عادی نداشت. پدرم تا دید مادربزرگم ناراحت است گفت: مادر شیمیایی شدم. مادر بزرگم هم‌گفت: کجا بودی که اینطور شیمیایی شدی؟ پدرم گفت: من در لودر کار می کردم تا خاکریز درست کنم که دشمن رحم نکرد و پس فرستادن تعدادی خمپاره شروع کرد شیمیایی بزند. زمانی که دشمن شیمیایی زد من و چندتا از بچه های هم ولایتی باهم بودیم(من و شهید نجاتعلی ایوبی ؛ پرویز چوپانی؛ حسن عسگر؛ بمان هرندی) در کنار هم بودیم و هر کسی داشت کاری انجام می داد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
یاد و نامتان گرامی با ذکر صلوات🥀 راه و هدفتان پر رهرو باد 🥀 کانال حفظ آثار شهدای
پدرم در جبهه با ماشین لودر کار می کرد. یک روز که داشت با لودر کار می کرد نیروهای بعث عراق با خمپاره آن منطقه را می زدند ولی پدرم همچنان مشغول خاکریز درست کردن بودکه ناگهان دشمن آنجا را بمب شیمیایی می زند. پدرم که با چندتا از هم ولایتی باهم به جبهه رفته بودند هر چه همرزمانش اصرار می کنند که علی از لودر بیا پایین فعلا نمی خواهد سنگر بزنی دارند شیمیایی می زنند! ولی پدرم به کارش ادامه می دهد تا ساخت خاکریز یا حالا سنگر ی که بوده است را کامل کند، اما یک ترکش به لاستیک لودر اصابت می کند و ماشین از حرکت باز می ایستد. پدرم وقتی از لودر پائین می آید می بیند که شهید نجاتعلی ایوبی شیمیایی شده است سریع چفیه خود را باز می کند و دور گردن شهید ایوبی که مجروح شده بود می بیندد و برای اینکه شیمیایی کمتر روی بدنش اثر کند شهید را می برد کنار یک رودخانه آبی که نزدیکشان بود و آن را داخل آب می اندازد. و بعد تلاش می کند که بقیه هنرزمانش را بهم به آن رودخانه آب برساند که خودش هم شیمیایی می شود و بر اثر ضعف شدیدی که داشته است بر روی زمین می افتد و بیهوش می شود. و در همان لحظه شهید نجاتعلی ایوبی و شهیدپرویز چوپانی به شهادت می رسند و پدرم و دو نفر دیگر سخت مجروح می شوند.‌ پدرم پس از انتقال به بیمارستان وقتی مرخص می شود با آمبولانس اورا به منزل آوردند آنشب به ما گفت چندتا از بچه های روستا شهید شدند و ما را با پیکر شهدا باهم به اصفهان آوردند و قرار است پیکرهایشان را بیاورند و تشییع کنند و در گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپارند و اگر نشد در همین روستای برسیان خاکسپاری انجام شود و پدرم مجدد تاکید کرد فعلا حرفی به خانواده هایشان نزنید. فردای آن شب شهدا را آوردند و پس از یک تشییع باشکوه در امامزاده روستای برسیان که ساکن هستیم به خاک سپردند و یک هفته بعد از خاکسپاری شهدا مادر شهید چوپانی به دیدن پدرم آمد و گفت: علی آقا شما می دانستید که پسر من شهید شده است و به من حرفی نزدی؟! پدرم گفت: چه باید می گفتم؛ شما مادر هستی و نمی توانستم خبر شهادت فرزندتان را بدهم چون یک وقت با شنیدن خبر شما طاقت نمی آوردی و خدای ناکرده برایتان یک اتفاقی می افتاد آن وقت چه جوابی داشتم که به خانواده اتان بدهم. گذاشتم که خودتان کم کم متوجه بشوید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پدرم سالها خادم هیئت و مسجد روستا بود. یک روز که به مسجد رفته بود تا کمک هیئت امام‌حسین علیه السلام آشپزی کند موقع آبکش کردن برنج کمی از آب داغ برنج روی پای پدرم می ریزد و می سوزد. ظهر که پدرم با ناهار هیئت به منزل برگشت من نگاه کردم دیدم پای پدرم سوخته و تاول زده است. علتش را سوال کردم فهمیدم پدرم زمانی که پایش با آب چلو می سوزد اعتنایی به سوختگی پایش نمی کند وحتی حرفی هم به کسی نمیزند و پی مداوای سوختگی پایش هم نمیرود و تا ظهر در آشپزخانه مسجد می ماند و کمک می کند تا ناهار عزاداران حسینی آماده شود. من گفتم: آخر پدر من چرا وقتی سوختی نیامدی منزل که پانسمان کنی ؟! پدرم گفت: این کار را کردم و این سوختن پا را به جان خریدم که زمانی که از دنیا رفتم در آخرت وقتی که خواستند مرا بسمت جهنم ببرند به امام حسین علیه السلام بگویم یا امام حسین من بخاطر تو رفتم غذا بپزم ولی پایم سوخت اما چیزی نگفتم دردش را به جان خریدم که اینجا اگر خواستند مرا بسوی جهنم ببرند شما بخاطر این پای سوخته ی من نگذارید که مرا به طرف جهنم ببرند و شفاعتم کنی. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یک شب بعد از مراسم شب هفت پدرم بود که شبش خواب دیدم که کنار قبر پدرم نشسته ام، نگاه کردم دیدم دونفر دیگر هم آنجا هستند که یکی از آن دونفر یک سید عمامه مشکی و عبا بلندبود که پایین قبر پدرم نشسته بود. نفر دوم از من سوال کرد چایی داری ؟ گفتم: بله ، چایی داریم. بعد یک لیوان چایی ریختم و جلوی آن نفر دوم گذاشتم که دیدم این آقا سیدی که پائین قبر نشسته بود بلند شد و خطاب به شخصیت پدرم گفت: این مرد خوبی بود؛ خیلی این مرد خوب بود که به رحمت خدا رفته است و ان شاء الله که خدا در آن دنیا ثواب اعمال نیکش را عطا نماید. همان لحظه که آن سید خواست برود من دستم را بردم زیر عبایش که قبل از رفتنش بفهمم چه کسی است؛ اما بقدری عبایش بلند بود که چند دقیقه زمان برد تا عبا از روی دست من جدا شد و فهمیدم که آقا و سرورمان امام زمان علیه السلام بود که کنار مزار پدرم آمده بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
بعد از مراسم چهلم پدرم شب خواب دیدم که رفتم کنار مزار پدرم و آنجا دوتا جوان را دیدم که روی مزار پدرم نشسته اند از دیدن این صحنه ناراحت شدم و گفتم: روی قبر پدرم بلند شوید. یک دفعه دیدم پدرم از سمت دیگر قبرستان که مرده شور خانه هم در آن سمت است دارد به سمت من می آید و همینطور که داشت به من نزدیک می شد مرا صدا می زد و می گفت: دخترم بیا کارت دارم؛ کاری به کار این جوانها نداشته باش اینها کاری به کار من ندارند. ناراحت نباش که چرا روی قبر من نشسته اند بیا اینجا با تو کار دارم. گفتم: چه کاری داری؟ پدرم از من سوال کرد: اگر یک کاری به تو بگویم انجام می دهی؟ گفتم: بله پدر من، چرا انجام ندهم! دیدم سه تا اسکناس صدهزار تومانی به من نشان داد و گفت: این صد هزار تومان برای خواهرت نرگس این صد هزار تومن هم برای خواهرت ایران و این صد هزار تومان هم برای خودت باشد؛ گفتم: پس برادرم محمد چه می شود؟ گفت: محمد هم خدایش بزرگ است. من بعد از دیدن این رویای صادقه از خواب بیدار شدم. صبح آنشب عمه ی کوچکم که از تهران آمده بود و پیش ما بود را دیدم و به ایشان گفتم که عمه من دیشب خواب پدرم را دیدم. عمه ام گفت: چه خوابی دیدی ؟ خواب را برای عمه ام‌تعریف کردم. عمه ام با شنیدن خواب گفت: ان شاء الله خیر است. بعد از ظهر نزدیکای غروب بود که مادرم آمد و گفت: عمو قدیر آمده و دم در خانه است و با تو کار دارد و منتظرت است. به مادرم گفتم: در خانه که باز است چرا عمو به داخل منزل نیامد؟ گفت: با تو کار دارد برو ببین چه می گوید. وقتی رفتم ببینم عمویم با من چه کاری دارد دیدم مانند خوابی که از پدرم دیده بودم عمویم سه تا اسکناس صدهزار تومانی به من داد و همان جملات پدرم را تکرار کرد و گفت که این اسکناسها برای تو و خواهرانت می باشد. این پولها را عمویم به نیت ما بعنوان تبرک از دست یکی از خادمان امام رضا علیه السلام دریافت کرده بود که بدست ما سه تا خواهر برساند. من هم از پس از دریافت پولهای تبرکی از عمویم تشکر کردم و با خوشحالی پیش مادرم و عمه ام رفتم و گفتم: ببینید خوابم تعبیر شد و پولهایی که پدرم در خواب به من داده بود تسط عمویم بدستمان رسانده است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398