eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
567 دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
من ۲۴ ماه در جبهه حضور داشتم. یک سری ما ساعت یک بامداد برای عملیات با گروهان و ماشینهای کمپرسی و ایفا عازم خط مقدم شدیم. زمانی که قرار شد به عراقیها حمله کنیم مسئولین متوجه شدن عملیات لو رفته است و عراق تمام منطقه عملیاتی را آب انداخته بود به همین دلیل عملیات لغو شد. و گروهان ما پدافندی در منطقه ماند بعد از ظهرهمان روز عراقیها آتش تهیه بر نیروهای ما پیاده کردند؛ بر اثر اصابت گلوله های توپ تمام سیمهای مخابراتی بین سنگرهای پد یک و سنگر فرماندهی قطع شده بود و فرماندهی هیچ اطلاعی از نگهبانان خط مقدم جبهه را نداشت فرمانده گروهان  همه نیروها را در یک سنگر جمع کردند و عدم ارتباط باسنگرهای پد یک را با اطلاع نیرو ها رساندند وبه بچه های مخابرات گفتند: بروید و سیم تلفنهای بیسیم پی ای سی را وصل کنید‌ ولی چون عراقی ها خیلی خمپاره و گلوله توپ بر سر ما می ریختند کسی به این سادگی حاظر نبود برود  سیمها را وصل کند؛ چون یقین داشتند بروند صد در صد شهید می شوند. فرمانده اعلام کرد یک داوطلب می خواهم تا برود و سیمها را وصل کند. بین سنگر فرماندهی تا خط مقدم سه تا دپو وجود داشت و فاصله هر دپو حدود ۵۰۰ متر بود و بین دپوها  کاملا آب بود من بلند شدم و گفتم: من می روم سیمها را وصل می کنم؛ فرمانده به من گفت: فصیحی تو متاهلی بشین چند لحظه صبر کردم باز کسی داوطلب نشد من به فرمانده گفتم شما یک انبردست و یک سیم چین به من بدهید تا من بروم سیمها را وصل کنم؛ با اصرار زیاد فرمانده را قانع کردم و این چند بیت را برایش خواندم. گر نگهدار من آنست که من می دانم؛ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. اگر تیغ عالم بجنبد ز جای؛ نَبُرَّد رگی تانخواهد خدای. بعد آن دوتا انبردست را گرفتم و آیه وجعلنا را خواندم و پوتین هایم را از پا درآوردم و رفتم تمام سیمهای سنگرها را وصل کردم آخرین سنگر را که وصل کردم و از خستگی سینه دپو دراز کشیدم که کمی رفع خستگی کنم؛ یک دفعه عراقیها یک خمپاره ۶۰ میلی متری به سمت من زدند و ترکش آن به پای راستم اصابت کرد. نگهبان آن سنگر یکی از دوستان بنام حمزه علی ایوبی برادر شهید نجاتعلی ایوبی از روستای برسیان بود که بلافاصله چفیه خودش را به پای من بست تا جلوی خونریزی پایم را بگیرد. حالا مانده بودم که چطور تا سنگر فرماندهی بروم. برادر حمزه علی با بیسیم  تماس گرفت تا امداگران بیایند و مرا با خود ببرند اما آن ها هم جرات نمی کردند بیایند. من هم گفتم نیازی نیست بیایید خودم هر طور هست میایم. از پد یک تا سنگر فرماندهی تو آب گل سینه خیز رفتم همین که رسیدم درب سنگر بلافاصله مرا با آمبولانس به لشکر فرستادند و از آن جا هم مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز انتقال دادند. در بیمارستان شهید بقایی حدود بیست روزی بستری بودم و هیچ کس از خانواده ام اطلاع نداشتند  و بعد از ترخیص به لشکر امام حسین (علیه السلام) آمدم و از آن جا مرا به اصفهان فرستادند. خانواده ام هیچ اطلاعی نداشتند تا اینکه حدود ساعت ۱۲ شب به اصفهان رسیدم و از آنجا بلافاصله با آمبولانس بیمارستان شهید صدوقی مرا به منزلمان بردند و درب منزل پیاده کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
من ۲۴ ماه در جبهه حضور داشتم. یک ساعت یک بامداد برای عملیات گروهان با ماشینهای کمپرسی و ایفا عازم خط مقدم شدیم. زمانی که قرار شد به عراقیها حمله کنیم مسئولین متوجه شدن عملیات لو رفته است و عراق تمام منطقه عملیاتی را آب انداخته بود به همین دلیل عملیات لغو شد. و گروهان ما پدافندی در منطقه ماند بعد از ظهرهمان روز عراقیها آتش تهیه بر نیروهای ما پیاده کردند؛ بر اثر اصابت گلوله های توپ تمام سیمهای مخابراتی بین سنگرهای پد یک و سنگر فرماندهی قطع شده بود و فرماندهی هیچ اطلاعی از نگهبانان خط مقدم جبهه را نداشت فرمانده گروهان همه نیروها را در یک سنگر جمع کردند و عدم ارتباط باسنگرهای پد یک را با اطلاع نیرو ها رساندند وبه بچه های مخابرات گفتند: بروید و سیم تلفنهای بیسیم پی ای سی را وصل کنید‌ ولی چون عراقی ها خیلی خمپاره و گلوله توپ بر سر ما میریختند کسی به این سادگی حاظر نبود برود سیمها را وصل کند؛ چون یقین داشتند بروند صد در صد شهید می شوند. فرمانده اعلام کرد یک داوطلب می خواهم تا برود و سیمها را وصل کند. بین سنگر فرماندهی تا خط مقدم سه تا دپو وجود داشت و فاصله هر دپو حدود ۵۰۰ متر بود وبین دپوها کاملا آب بود من بلند شدم و گفتم: من می روم سیمها را وصل می کنم؛ فرمانده به من گفت: فصیحی تو متاهلی بشین چند لحظه صبر کردم باز کسی داوطلب نشد من به فرمانده گفتم شما یک انبردست و یک سیم چین به من بدهید تا من بروم سیمها را وصل کنم؛ با اصرار زیاد فرمانده را قانع کردم و این چند بیت را برایش خواندم. گر نگهدار من آنست که من می دانم؛ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. اگر تیغ عالم بجنبد ز جای؛ نَبُرَّد رگی تانخواهد خدای. بعد آن دوتا انبردست را گرفتم و آیه وجعلنا را خواندم و پوتین هایم را از پا درآوردم و رفتم تمام سیمهای سنگرها را وصل کردم آخرین سنگر را که وصل کردم و از خستگی سینه دپو دراز کشیدم که کمی رفع خستگی کنم؛ یک دفعه عراقیها یک خمپاره ۶۰ میلی متری به سمت من زدند و ترکش آن به پای راستم اصابت کرد. نگهبان آن سنگر یکی از دوستان بنام حمزه علی ایوبی برادر شهید نجاتعلی ایوبی از روستای برسیان بود که بلافاصله چفیه خودش را به پای من بست تا جلوی خونریزی پایم را بگیرد. حالا مانده بودم که چطور تا سنگر فرماندهی بروم. برادر حمزه علی با بیسیم تماس گرفت تا امداگران بیایند و مرا با خود ببرند اما آن ها هم جرات نمی کردند بیایند. من هم گفتم نیازی نیست بیایید خودم هر طور هست میایم. از پد یک تا سنگر فرماندهی تو آب گل سینه خیز رفتم همین که رسیدم درب سنگر بلافاصله مرا با آمبولانس به لشکر فرستادند و از آن جا هم مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز انتقال دادند. در بیمارستان شهید بقایی حدود بیست روزی بستری بودم و هیچ کس از خانواده ام اطلاع نداشتند و بعد از ترخیص به لشکر امام حسین (علیه السلام) آمدم و از آن جا مرا به اصفهان فرستادند. خانواده ام هیچ اطلاعی نداشتند تا اینکه حدود ساعت ۱۲ شب به اصفهان رسیدم و از آنجا بلافاصله با آمبولانس بیمارستان شهید صدوقی مرا به منزلمان بردند و درب منزل پیاده کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
بعد از سه ماه خدمت در کردستان ما را به اهواز برای عملیاتی اعزام کردند. آنجا هم فرماندهان تا مرا دیدند گفتند این سنش کم است باید برگردد. و من دوباره شروع کردم به گریه و زاری که دلشان را بدست بیاورم بگذارند بمانم. بالاخره گریه هایم کار ساز بود و فرماندهان اجازه دادند بمانم. و قرار شد بعنوان تک تیرانداز در عملیات خیبر شرکت کنم. عملیات خیبر شروع شد روز اول عملیات بود من همراه چندتا از بچه ها داشتیم سنگر می کندیم که ناگهان یک خمپاره به سنگر ما خورد و ترکشهای آن خمپاره به مچ پا و ران پا و مخچه ی سرم اصابت کرد. و من مجروح شدم و دیگر قدرت ایستادن روی پاهایم را نداشتم. و آن لحظه فقط توانستم با غلت خوردن و سینه خیز رفتن ۵۰۰ متری به عقب بروم که خودم را به نیروهای خودی برسانم. یکی از برادرای دستجردی بنام حسن حیدری که دوقلو هم بودند و برادرش حسین هم در جبهه بود اما در قسمت پشت خاکریز خدمت می کرد با من در آن سنگر بود. حسن از پا مجروح شده بود من همین طور که با بدن مجروح سینه خیز بسمت عقب می رفتم صدای حسن می زدم که تو هم مثل من سینه خیز هر طور که هست بیا برویم، اما می گفت: من نمی توانم پایم خیلی درد می کند قدرت حرکت ندارم. صد متری ما عراقی ها بودند و برای ما دست تکان می دادند که تسلیم شوید. من دوست نداشتم اسیر شوم و چندباری صدای حسن حیدری زدم که سینه خیز بیا ولی نتوانست بیاید و آنجا حسن همراه حدود سی نفراز بچه های رزمنده چه سالم چه زخمی همگی اسیر شدند و فقط دو ؛ سه نفرمان که کم و زیاد مجروح بودیم زیر آتش سنگین دشمن توانستیم از آن مهلکه جان بدر ببریم. بعضی از رزمنده ها حسابی مقاومت می کردند و می جنگیدند و بعضیاهم روحیه یا تجربه کافی نداشتند که بتوانند در شرایط سخت درست تصمیم بگیرند بخاطر همین اگر سالم هم بودند تسلیم می شدند. در آن عملیات خیلیا شهید شدند. و شاید از سیصد نفر گردان پنجاه نفر مثل من توانستند نجات پیدا کنند.‌ من با آن قیامتی که به پا شده بود با هر جان کندنی بود خودم را پنجاه متری به پشت خاکریز رساندم و آنجا حسین برادر دوقلوی حسن حیدری مرا دید و پرسید حسن کجاست؟ گفتم: مجروح شد و نتوانست بیاید و ببین دارند عراقی ها کشان کشان می برند و جلوی چشم ما اسیر دشمن شد.‌ بچه ها خیلی دوست داشتند بروند برادرایی که اسیر شده بودند را نجات بدهند اما بقدری آتش دشمن سنگین بود که نمی شد بروی؛ من بخاطر سینه خیزی که روی خاک منطقه رفته بودم بدنم خیلی زخم برداشته بود و زمانی که به جان پناه رسیدم از خستگی و جراحتهای بدنم بیهوش شدم. و دیگر چیزی نفهمیدم؛ بچه های رزمنده ما مجروحان را سوار قایق کردند و به عقب جنگ فرستادند و فردای آن روز مارا با هواپیما به بیمارستان شریعتی مشهد فرستادند. من چند روزی در بیمارستان مشهد بودم. وقتی دکتر آمد گفت: باید عمل شوی تا ترکشهایی که در بدنت جا خوش کرده است را از بدنت خارج کنیم. اما من مخالفت کردم و گفتم: نه دوست ندارم عمل شوم؛ دکتر تعجب کرد و پرسید: چرا؟ گفتم: دوست دارم یادگاری در بدنم داشته باشم. ولی دکتر همچنان اصرار داشت که باید عمل شوم. اما من گفتم: برگ مرخصی مرا امضاء کنید تا بروم. خلاصه بعداز اینکه از بیمارستان مشهد مرخص شدم مرا با هواپیما به تهران آوردند و در تهران هم بلیط اتوبوس تهیه کردم و به اصفهان رفتم و از آنجا به دستجرد رفتم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آقا ابوالفضل قبل از نامزدی سربازی رفته بودند. خدمت سربازیشون سال ۱۳۶۰ زمان جنگ بود و در ارومیه گذروندند اونجابادشمن که درگیر میشند از ناحیه کتف و زانوترکش می خورندو مجروح میشند. مادرشهید خدابیامرز تعریف می کردند آقا ابوالفضل وقتی آمده بود مرخصی ؛گفتیم: کتف و زانوت چی شده ؟! برا اینکه والدینش نگران نشند گفته بود: هیچیم نشده خوردم زمین اینجوری شدم. وقتی بردمیش دکتر فهمیدیم که ترکش خورده بود. ودوسال بعد که آمد خواستگاری من و ازدواج کردیم هنوز آثار ترکش و مجروحیت روی بدنش پیدا بود . قشنگ گوشت روی زانوشون برداشته شده بود و گود افتاده بود. وهمیشه زانوش درد می کرد. و کتفش هم همینجور بود جای زخمش کاملا مشخص بود. و نمیدونم چه انرژی خدایی بود که باز با این همه درد و زخم عاشق جبهه بودند. مردان جبهه و جنگ آن زمان واقعا خیلی پر قدرت بودند. و مصادق این حدیث شریف بودند : (مردی از اهالی قم، مردم را به سوی حق دعوت می کند. گروهی با او هم پیمان می شوند که مانند پاره های آهن هستند، بادهای تند قدم هایشان را نمی لغزاند، از نبرد و دفاع ترسی ندارند و از آن خسته نمی شوند، و توکلشان بر خدا است). (منبع : مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج 57، ص 215) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
یاد و نامتان گرامی با ذکر صلوات🥀 راه و هدفتان پر رهرو باد 🥀 کانال حفظ آثار شهدای
پدرم در جبهه با ماشین لودر کار می کرد. یک روز که داشت با لودر کار می کرد نیروهای بعث عراق با خمپاره آن منطقه را می زدند ولی پدرم همچنان مشغول خاکریز درست کردن بودکه ناگهان دشمن آنجا را بمب شیمیایی می زند. پدرم که با چندتا از هم ولایتی باهم به جبهه رفته بودند هر چه همرزمانش اصرار می کنند که علی از لودر بیا پایین فعلا نمی خواهد سنگر بزنی دارند شیمیایی می زنند! ولی پدرم به کارش ادامه می دهد تا ساخت خاکریز یا حالا سنگر ی که بوده است را کامل کند، اما یک ترکش به لاستیک لودر اصابت می کند و ماشین از حرکت باز می ایستد. پدرم وقتی از لودر پائین می آید می بیند که شهید نجاتعلی ایوبی شیمیایی شده است سریع چفیه خود را باز می کند و دور گردن شهید ایوبی که مجروح شده بود می بیندد و برای اینکه شیمیایی کمتر روی بدنش اثر کند شهید را می برد کنار یک رودخانه آبی که نزدیکشان بود و آن را داخل آب می اندازد. و بعد تلاش می کند که بقیه هنرزمانش را بهم به آن رودخانه آب برساند که خودش هم شیمیایی می شود و بر اثر ضعف شدیدی که داشته است بر روی زمین می افتد و بیهوش می شود. و در همان لحظه شهید نجاتعلی ایوبی و شهیدپرویز چوپانی به شهادت می رسند و پدرم و دو نفر دیگر سخت مجروح می شوند.‌ پدرم پس از انتقال به بیمارستان وقتی مرخص می شود با آمبولانس اورا به منزل آوردند آنشب به ما گفت چندتا از بچه های روستا شهید شدند و ما را با پیکر شهدا باهم به اصفهان آوردند و قرار است پیکرهایشان را بیاورند و تشییع کنند و در گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپارند و اگر نشد در همین روستای برسیان خاکسپاری انجام شود و پدرم مجدد تاکید کرد فعلا حرفی به خانواده هایشان نزنید. فردای آن شب شهدا را آوردند و پس از یک تشییع باشکوه در امامزاده روستای برسیان که ساکن هستیم به خاک سپردند و یک هفته بعد از خاکسپاری شهدا مادر شهید چوپانی به دیدن پدرم آمد و گفت: علی آقا شما می دانستید که پسر من شهید شده است و به من حرفی نزدی؟! پدرم گفت: چه باید می گفتم؛ شما مادر هستی و نمی توانستم خبر شهادت فرزندتان را بدهم چون یک وقت با شنیدن خبر شما طاقت نمی آوردی و خدای ناکرده برایتان یک اتفاقی می افتاد آن وقت چه جوابی داشتم که به خانواده اتان بدهم. گذاشتم که خودتان کم کم متوجه بشوید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آقا ابوالفضل قبل از نامزدی سربازی رفته بودند. خدمت سربازیشون سال ۱۳۶۰ زمان جنگ بود و در ارومیه گذروندند اونجابادشمن که درگیر میشند از ناحیه کتف و زانوترکش می خورندو مجروح میشند. مادرشهید خدابیامرز تعریف می کردند آقا ابوالفضل وقتی آمده بود مرخصی ؛گفتیم: کتف و زانوت چی شده ؟! برا اینکه والدینش نگران نشند گفته بود: هیچیم نشده خوردم زمین اینجوری شدم. وقتی بردمیش دکتر فهمیدیم که ترکش خورده بود. ودوسال بعد که آمد خواستگاری من و ازدواج کردیم هنوز آثار ترکش و مجروحیت روی بدنش پیدا بود . قشنگ گوشت روی زانوشون برداشته شده بود و گود افتاده بود. وهمیشه زانوش درد می کرد. و کتفش هم همینجور بود جای زخمش کاملا مشخص بود. و نمیدونم چه انرژی خدایی بود که باز با این همه درد و زخم عاشق جبهه بودند. مردان جبهه و جنگ آن زمان واقعا خیلی پر قدرت بودند. و مصادق این حدیث شریف بودند : (مردی از اهالی قم، مردم را به سوی حق دعوت می کند. گروهی با او هم پیمان می شوند که مانند پاره های آهن هستند، بادهای تند قدم هایشان را نمی لغزاند، از نبرد و دفاع ترسی ندارند و از آن خسته نمی شوند، و توکلشان بر خدا است). (منبع : مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج 57، ص 215) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398