#تلاش_برای_رفتن_به_جبهه
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_فصیحی_دستجردی
یک سال و نیم در تشریفات (پاویون) دولت خدمت کردم تا یک روز به مسئولم گفتم: من
می خواهم به منطقه بروم. گفت: نمی شود وجود شما اینجا لازم است. تا اینکه چند روز بعد به مسئولم گفتم: می شود این سلاح ها را از من تحویل بگیرید بزارید در اسلحه خانه تا چند
روزی به مرخصی بروم. دوتا اسلحه ای که در اختیارم بود را تحویل مسئولین حراست وزارت دادم و از آنجا هم سپاه و هم به کمیته رفتم و اسمم را برای رفتن به جبهه نوشتم. کمیته زودتر از سپاه مرا پذیرش کردند و گفتند: باید بروی یک دوره آموزش ببینید، گفتم: آموزش دیدم درضمن رزمی کار هستم. مرا بدون آموزش فرستادند کمیته مرکزی در میدان بهارستان در قسمت حفاظت مشغول شدم یک مدت که آنجا ماندم به مسئولم گفتم من می خواهم به جبهه بروم؛ گفت: نیرو نداریم نمی شود تا یکی دو ماهی تو کمیته مرکزی بودم تا یک روز از سپاه آمدند در منزلمان را زدند و یک پاکت محرمانه به من دادند. نامه را که باز کردم نوشته بود خودتان را به پذیرش سپاه منطقه ۱۰ خیابان خردمند (پشت لانه جاسوسی) معرفی کنید. من هم آن روز دیگر به کمیته نرفتم بدون استعفا به پذیرش سپاه رفتم. سپاه برای آموزش مرا سه ما به پادگان امام حسین (علیه السلام) فرستاد. بعد از آموزش مرا به مقر شهید مطهری (ریاست جمهوری ) معرفی کردند. از آنجا خواستم به جبهه بروم که شهید منظمی فرمانده گردان بود و من هم فرمانده گروهان بودم تا حدود هشت ماه نگذاشت من به جبهه بروم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#نحوه_مجروحیت
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_فصیحی_دستجردی
من ۲۴ ماه در جبهه حضور داشتم. یک سری ما ساعت یک بامداد برای عملیات با گروهان و ماشینهای کمپرسی و ایفا عازم خط مقدم شدیم. زمانی که قرار شد به عراقیها حمله کنیم مسئولین متوجه شدن عملیات لو رفته است و عراق تمام منطقه عملیاتی را آب انداخته بود به همین دلیل عملیات لغو شد. و گروهان ما پدافندی در منطقه ماند بعد از ظهرهمان روز عراقیها آتش تهیه بر نیروهای ما پیاده کردند؛ بر اثر اصابت گلوله های توپ تمام سیمهای مخابراتی بین سنگرهای پد یک و سنگر فرماندهی قطع شده بود و فرماندهی هیچ اطلاعی از نگهبانان خط مقدم جبهه را نداشت فرمانده گروهان همه نیروها را در یک سنگر جمع کردند و عدم ارتباط باسنگرهای پد یک را با اطلاع نیرو ها رساندند وبه بچه های مخابرات گفتند: بروید و سیم تلفنهای بیسیم پی ای سی را وصل کنید ولی چون عراقی ها خیلی خمپاره و گلوله توپ بر سر ما می ریختند کسی به این سادگی حاظر نبود برود سیمها را وصل کند؛ چون یقین داشتند بروند صد در صد شهید می شوند. فرمانده اعلام کرد یک داوطلب می خواهم تا برود و سیمها را وصل کند. بین سنگر فرماندهی تا خط مقدم سه تا دپو وجود داشت و فاصله هر دپو حدود ۵۰۰ متر بود و بین دپوها کاملا آب بود من بلند شدم و گفتم: من می روم سیمها را وصل می کنم؛ فرمانده به من گفت: فصیحی تو متاهلی بشین چند لحظه صبر کردم باز کسی داوطلب نشد من به فرمانده گفتم شما یک انبردست و یک سیم چین به من بدهید تا من بروم سیمها را وصل کنم؛ با اصرار زیاد فرمانده را قانع کردم و این چند بیت را برایش خواندم. گر نگهدار من آنست که من می دانم؛ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. اگر تیغ عالم بجنبد ز جای؛ نَبُرَّد رگی تانخواهد خدای. بعد آن دوتا انبردست را گرفتم و آیه وجعلنا را خواندم و پوتین هایم را از پا درآوردم و رفتم تمام سیمهای سنگرها را وصل کردم آخرین سنگر را که وصل کردم و از خستگی سینه دپو دراز کشیدم که کمی رفع خستگی کنم؛ یک دفعه عراقیها یک خمپاره ۶۰ میلی متری به سمت من زدند و ترکش آن به پای راستم اصابت کرد. نگهبان آن سنگر یکی از دوستان بنام حمزه علی ایوبی برادر شهید نجاتعلی ایوبی از روستای برسیان بود که بلافاصله چفیه خودش را به پای من بست تا جلوی خونریزی پایم را بگیرد. حالا مانده بودم که چطور تا سنگر فرماندهی بروم. برادر حمزه علی با بیسیم تماس گرفت تا امداگران بیایند و مرا با خود ببرند اما آن ها هم جرات نمی کردند بیایند. من هم گفتم نیازی نیست بیایید خودم هر طور هست میایم. از پد یک تا سنگر فرماندهی تو آب گل سینه خیز رفتم همین که رسیدم درب سنگر بلافاصله مرا با آمبولانس به لشکر فرستادند و از آن جا هم مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز انتقال دادند. در بیمارستان شهید بقایی حدود بیست روزی بستری بودم و هیچ کس از خانواده ام اطلاع نداشتند و بعد از ترخیص به لشکر امام حسین (علیه السلام) آمدم و از آن جا مرا به اصفهان فرستادند. خانواده ام هیچ اطلاعی نداشتند تا اینکه حدود ساعت ۱۲ شب به اصفهان رسیدم و از آنجا بلافاصله با آمبولانس بیمارستان شهید صدوقی مرا به منزلمان بردند و درب منزل پیاده کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#نحوه_مجروحیت
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_فصیحی_دستجردی
من ۲۴ ماه در جبهه حضور داشتم. یک ساعت یک بامداد برای عملیات گروهان با ماشینهای کمپرسی و ایفا عازم خط مقدم شدیم. زمانی که قرار شد به عراقیها حمله کنیم مسئولین متوجه شدن عملیات لو رفته است و عراق تمام منطقه عملیاتی را آب انداخته بود به همین دلیل عملیات لغو شد. و گروهان ما پدافندی در منطقه ماند بعد از ظهرهمان روز عراقیها آتش تهیه بر نیروهای ما پیاده کردند؛ بر اثر اصابت گلوله های توپ تمام سیمهای مخابراتی بین سنگرهای پد یک و سنگر فرماندهی قطع شده بود و فرماندهی هیچ اطلاعی از نگهبانان خط مقدم جبهه را نداشت فرمانده گروهان همه نیروها را در یک سنگر جمع کردند و عدم ارتباط باسنگرهای پد یک را با اطلاع نیرو ها رساندند وبه بچه های مخابرات گفتند: بروید و سیم تلفنهای بیسیم پی ای سی را وصل کنید ولی چون عراقی ها خیلی خمپاره و گلوله توپ بر سر ما میریختند کسی به این سادگی حاظر نبود برود سیمها را وصل کند؛ چون یقین داشتند بروند صد در صد شهید می شوند. فرمانده اعلام کرد یک داوطلب می خواهم تا برود و سیمها را وصل کند. بین سنگر فرماندهی تا خط مقدم سه تا دپو وجود داشت و فاصله هر دپو حدود ۵۰۰ متر بود وبین دپوها کاملا آب بود من بلند شدم و گفتم: من می روم سیمها را وصل می کنم؛ فرمانده به من گفت: فصیحی تو متاهلی بشین چند لحظه صبر کردم باز کسی داوطلب نشد من به فرمانده گفتم شما یک انبردست و یک سیم چین به من بدهید تا من بروم سیمها را وصل کنم؛ با اصرار زیاد فرمانده را قانع کردم و این چند بیت را برایش خواندم. گر نگهدار من آنست که من می دانم؛ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. اگر تیغ عالم بجنبد ز جای؛ نَبُرَّد رگی تانخواهد خدای. بعد آن دوتا انبردست را گرفتم و آیه وجعلنا را خواندم و پوتین هایم را از پا درآوردم و رفتم تمام سیمهای سنگرها را وصل کردم آخرین سنگر را که وصل کردم و از خستگی سینه دپو دراز کشیدم که کمی رفع خستگی کنم؛ یک دفعه عراقیها یک خمپاره ۶۰ میلی متری به سمت من زدند و ترکش آن به پای راستم اصابت کرد. نگهبان آن سنگر یکی از دوستان بنام حمزه علی ایوبی برادر شهید نجاتعلی ایوبی از روستای برسیان بود که بلافاصله چفیه خودش را به پای من بست تا جلوی خونریزی پایم را بگیرد. حالا مانده بودم که چطور تا سنگر فرماندهی بروم. برادر حمزه علی با بیسیم تماس گرفت تا امداگران بیایند و مرا با خود ببرند اما آن ها هم جرات نمی کردند بیایند. من هم گفتم نیازی نیست بیایید خودم هر طور هست میایم. از پد یک تا سنگر فرماندهی تو آب گل سینه خیز رفتم همین که رسیدم درب سنگر بلافاصله مرا با آمبولانس به لشکر فرستادند و از آن جا هم مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز انتقال دادند. در بیمارستان شهید بقایی حدود بیست روزی بستری بودم و هیچ کس از خانواده ام اطلاع نداشتند و بعد از ترخیص به لشکر امام حسین (علیه السلام) آمدم و از آن جا مرا به اصفهان فرستادند. خانواده ام هیچ اطلاعی نداشتند تا اینکه حدود ساعت ۱۲ شب به اصفهان رسیدم و از آنجا بلافاصله با آمبولانس بیمارستان شهید صدوقی مرا به منزلمان بردند و درب منزل پیاده کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#جانباز رضا فصیحی دستجردی برادرشهید حسن فصیحی کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad
#فعالیتهای_انقلابی
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_فصیحی_دستجردی
ما اهل روستای دستجرد جرقویه اصفهان هستیم. من حدود پنج سالم بود که پدرم به علت نبودن کار و عدم درآمد و کم بود امکانات ما را از دستجرد به برآن شمالی روستای اسفینا اصفهان آورد. من دوران دبستان و راهنمایی را در روستای اسفینا به اتمام رساندم و بعداز گذراندن دوران راهنمای به تهران آمدم و در یک مغازه آجیل پزی مشغول به کار شدم. در اواخر سال ۱۳۵۵ فعالیت من در زمینه پخش اعلامیه های امام خمینی از مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) واقع در چهارراه سیروس شروع شد. در اکثر راهپیمائیها شرکت می کردم؛ در سال ۱۳۵۸ با توجه به فعالیتهایی که داشتم توسط آقای مظفری از بازار من به اتفاق دوستان همشهری به نام های حسین فصیحی(شیخ رضا) و حسن هاشم پور(علی اکبر) واکبرفصیحی(محمدباقر) و دوستان دیگر جهت همکاری در دادستانی کل انقلاب به ریاست شهید قدوسی و شهید محمدکچوی رئیس زندان اوین و شهید لاجوردی دادستان تهران مشغول به کار شدیم. مدتی بعد کم کم زمزمه جنگ آغاز شد و حملاتی از سوی عراق به ایران صورت گرفت. زمانی که اولین هواپیمای عراقی آمد و فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد من بالای پشت بام بند ۲۱۶ در حال نگهبانی بودم. بعد از چند روز با بچه هایی که باهم بودیم خدمت شهید کچوی رفتیم و گفتیم: ما می خواهیم به جبهه برویم؛ ایشان مخالفت کرد. دیدیم شهید کچوی مخالفت کرد با اکثر بچه ها جمع شدیم و پیش آقای لاجوردی و آقای آیت الله گیلانی رفتیم تا برای جبهه رفتن از آن ها اجازه بگیریم ولی همگی مخالف جبهه رفتن ما بودند. اما با پافشاری ما آنها به شرط قرعه کشی با رفتن نصف بچه ها موافقت کردند. وقتی قرعه کشی کردند بین من و آقای عباس کبیری که مسئول اسلحه خانه اوین بود قرعه انداختیم به نام عباس در آمد. عباس قرار شد به جبهه برود ولی قبل از رفتن تمام سلاح ها و مهماتها را صورت جلسه کرد و به من تحویل داد و من مسئول سلاح و مهمات شدم. در آن مدتی که من مسئول اسلحه خانه اوین بودم یک موتور یاماها مینی داشتم که در زمان استراحتم شبها شش نوع اسلحه بر می داشتم روی دوشم می انداختم و از اوین با موتور به خانه های بچه دستجردیها در جنوب شهر می بردم تا نحوه استفاده و باز و بسته کردن اسلحه را به آنها آموزش دهم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#معجزه_امام_زمان علیه السلام
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_فصیحی_دستجردی
بعد از اتمام ماموریت در اهواز و آبادان به اصفهان برگشتیم. اصفهان که رسیدیم یکی از معاونین به وزیر گفت: فلان کارمند ذوب آهن را که قطع نخاع شده می شناختی گفت: بله؛ گفت: شنیدیم امام زمان اورا شفا داده است. گفتم اگر مایل هستید برای دیدار با هم به منزلشان برویم. وزیر گفت: بله؛ می رویم. آن کارمند شفا یافته ساکن شاهین شهر اصفهان بود. باهم به شاهین شهر رفتیم وقتی نزدیک منزلشان رسیدیم دیدیم خیلی شلوغ است و نیروی کمیته جلوی درب منزلشان نگهبانی می دهد و کسی را راه نمی دهد. من رفتم خودم را معرفی کردم و با آن بنده خدا هماهنگی کردم که اجازه ورود بدهند. بعد با آقای وزیر و همراهان به داخل منزل رفتیم و داخل یکی از اتاقها رفتیم و نشستیم. نام آن کارمند شفا یافته مصطفی بود. وزیر از او سوال کرد برایمان تعریف کنید که امام زمان شما را چطور شفا داده است؟ یکی از معاونین که همراهمان بود اسمش صالحی فروز بود آقا مصطفی به آقای وزیر گفت: آقای صالحی فروز می داند وضع مالی من خوب بود تا این اتفاقی که برایم افتاد برای معالجه ی خود به چهارتا کشور سفر کردم پیش بهترین دکترای دنیا رفتم اما خوب نشدم دیگر نا امید شده بودم و دیگر پولی نداشتم که خرج خودم کنم. با خانمم تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم؛ تو هواپیما که نشسته بودیم من یک دفعه منقلب شدم و خیلی دلم سوخت و گفتم: یا امام زمان من که همه جا رفتم و خوب نشدم؛ شنیدم تو بیماران سخت را شفا میدهی؛ من تا این لحظه حتی نماز نخواندم اما اگر شفایم دهی با خودم و خدای خودم و تو ای امام زمانم عهد می بندم نمازهایم را بخوانم و بخصوص شبهای چهار شنبه نماز مخصوص امام زمان علیه السلام را هم بخوانم. از آن روزی که عهد بستم به مدت ۳۹ شب با کمک مادرم توانستم نماز امام زمان علیه السلام را بخوانم اما خبری از آمدن آقا نشد؛ شب چهلم به خودم گفتم بهر قیمتی که هست به احترام امام زمان باید ایستاده نمازم را بخوانم. آن شب با یک سختی زیادی به احترام آقا روی پاهایم ایستادم و نمازم را خواندم سجده آخر بود به آقا گفتم: تا منو شفا ندهی سر از سجده برنمی دارم در حال راز و نیاز بودم که متوجه شدم چراغ اتاق روشن شده فکر کردم مثل همیشه مادرم آمده چراغ را روشن کرده است. همین طور که داشتم راز و نیاز می کردم یک نفر به من گفت: مصطفی چه می خواهی؟ من توجهی به آن نکردم. مجدد سوال کرد چه می خواهی؟ گفتم: کاری به کار من نداشته باش بزار به حال خودم باشم. به من گفت: آن کسی که منتظرش بودی من هستم!! من گفتم: اگر تو همانی که من منتظرش بودم پس بگو من چه می خواهم!! گفت: مصطفی تو پاهات خوب شده است؛ باور نکردم بار دوم گفت: من یک دستی به پاهایم زدم دیدم خوب شدم دو زانو روپاهایم نشستم. آقا پشت سر من ایستاده بود آمدم بر گردم آقا را ببینم اجازه نداد دوباره آمدم سرم را برگردانم دست مبارکش را گذاشت پشت گردنم و گفت: سرت را برنگردان ( آن سالی که مصطفی شفا گرفته بود زمستان بود) مصطفی گفت: در آن مدت گرفتاری خانمم روانی شده بود همیشه تو کوچه ها پرسه میزد. من به آقا گفتم: آقا جان من فردا چطور به مردم ثابت کنم که شما به منزل ما تشریف آوردید و مرا شفا دادی؟(حالا مصطفی داشت تعریف می کرد و ماهمگی گریه می کردیم و اشک چشممان بند نمی آمد) مصطفی می گفت: من به آقا گفتم: خانمم چه می شود؟ آقا فرمود: آن هم خوب می شود. فردا به اینجا به منزلت برمی گردد. آقا به من گفت: این درخت داخل حیاط فردا شکوفه می کند. من از مصطفی اجازه گرفتم رفتم پرده را کنار زدم و دیدم پای درخت برف بود اما خود درخت شکوفه داشت. دیدم آقا به من گفت: مصطفی من دارم می روم؛ یک لحظه دیدم آقا بصورت یک نوری شد و لای در از اتاق خارج شد من نور را می دیم و به دنبالش دویدم تا تو حیاط و خیلی سرو صدا می کردم؛ همسایه ها بیدار شدن می گفتند روز از دست زنش در عذابیم شبها از دست شوهرش ولی وقتی واقعیت را دیدند ریختند توی خانه و تمام لباسهایم را بعنوان تبرک تکه تکه کردن و بردند تا آخر مادرم یک چادر انداخت روی من و خودش افتاد رو بدنم و به کمیته خبر دادن اومدن و مردم را از خونه بیرون کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بازدید_از_سد_دز
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_فصیحی_دستجردی
بعد از اینکه منزل فرماندار دزفول شب خوابیدیم صبح همگی راهی سد دز شدیم. وقتی به سد دز رفتیم داخل سد آن قسمت هایی که برق تولید می کرد هیچ کس حق ورود با سلاح را نداشت من سه قبضه اسلحه همراه داشتم دوتای آن را تحویل دادم و یک اسلحه کوچک همراه داشتم؛ آن را ته کفشم جاسازی کرده بودم اما هیچ کس نمی دانست؛ داخل توریبنها که شدیم وزیر از من سوال کرد سلاح ها را تحویل دادی؟ گفتم: بله؛ به من گفت اگر اینجا نفوذی بود خواستن منو بزنن اون وقت چیکار می کنی؟ گفتم: آقای مهندس نگران نباشید اسلحه دارم با تعجب گفت: تو مگر نگفتی اسلحه ها را تحویل دادم!!. گفتم: من سه تا اسلحه دارم دوتا را تحویل دادم یکی همراهم است. گفت: مگر تو را بازرسی نکردند؟ گفتم: بله؛ گفت: پس چطوری با خودت آوردی؟ گفتم: قبلا ته کفشم جاسازی کرده بودم. با تعجب یک خنده معنا داری کرد و دیگر حرفی نزد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#ماشین_ضد_گلوله
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_فصیحی_دستجردی
بعد از ترور ناموفق آقای وزیر در شهر اصفهان در تهران با مسئول حراست وزارت صحبت شد و آنها هم بامسئولین حراست کل صحبت کردند و قرار شد ماشینهای تمام مسئولین ضد گلوله شود. از حراست وزارت به من گفتند: شما بروید بگردید تو پارکینگ نخست وزیری یا پارکینگ قصرفیروزه یا پارکینگ نمایشگاه بین المللی ماشینهای بنز ۲۸۰ دنده گیریبکسی پیدا کنید و سپس ببرید پادگان خلیج سپاه در خیابان پاسداران به آقای محسن رفیق دوست تحویل دهید تا ضد گلوله کنند و
بعد بیاورید استفاده کنید. من هم این موضوع را پیگیری کردم دو تا ماشین یکی بنز ۲۸۰ و یکی ماشین فورد را بردم تا ضد گلوله کنند و درحین پیگیری با دو نفر دعوا کردم یک دفعه با آقای آقازاده که مسئول تدارکات نخست وزیری بود و یک مرتبه هم با آقای احمدی که منشی مسئول دفتر وزیر بود. بالاخره آن دوتا ماشین که اشاره شد که یکی (فوردتورینو ) بود که تو وزارت خانه موجود بود، بدلیل اینکه من نیروی رسمی وزارت نبودم ماشین را به من تحویل نمی دادند. مسئول اموال انبار می گفت: باید یک کارمند رسمی وزارت بیاید تحویل بگیرد و بعد ماشین را تحویل شما بدهد. هیچ کس حاضر نبود یک همچین کاری را بکند من هم دیدم همکاری نمی کنند مجبور شدم به یک روش دیگری ماشین ها را تحویل بگیرم و ماشین بنز را هم به همین شکل تحویل گرفتم و هر دو ماشین را به پادگان خلیج بردم و گذاشتم تا ضد گلوله کنند. بعد از دو هفته به من زنگ زدند و گفتند بیا ماشین ها آماده است تحویل بگیرید. به پادگان رفتم ماشین ها در یک سالن بزرگی بود، آقای مهندس طاهری که مسئول و طراح ماشینهای ضد گلوله بود به من گفت: برو آن اسلحه ژ۳ را بردار با شلیک ۳ گلوله به ماشین تیراندازی کن امتحانش کن و بعد ببرید. من ۳ عدد گلوله را به شیشه جلو و عقب و به بغل ماشین زدم و امتحان کردم و بعد ماشین ها را بردم حدود یک سال و نیم تو تشریفات(پاویون) دولت مشغول خدمت بودم ولی باز هوای رفتن به جبهه ازسرم بیرون نمی رفت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#فعالیتهای_انقلابی
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_فصیحی_دستجردی
ما اهل روستای دستجرد جرقویه اصفهان هستیم. من حدود پنج سالم بود که پدرم به علت نبودن کار و عدم درآمد و کم بود امکانات ما را از دستجرد به برآن شمالی روستای اسفینا اصفهان آورد. من دوران دبستان و راهنمایی را در روستای اسفینا به اتمام رساندم و بعداز گذراندن دوران راهنمای به تهران آمدم و در یک مغازه آجیل پزی مشغول به کار شدم. در اواخر سال ۱۳۵۵ فعالیت من در زمینه پخش اعلامیه های امام خمینی از مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) واقع در چهارراه سیروس شروع شد. در اکثر راهپیمائیها شرکت می کردم؛ در سال ۱۳۵۸ با توجه به فعالیتهایی که داشتم توسط آقای مظفری از بازار من به اتفاق دوستان همشهری به نام های حسین فصیحی(شیخ رضا) و حسن هاشم پور(علی اکبر) واکبرفصیحی(محمدباقر) و دوستان دیگر جهت همکاری در دادستانی کل انقلاب به ریاست شهید قدوسی و شهید محمدکچوی رئیس زندان اوین و شهید لاجوردی دادستان تهران مشغول به کار شدیم. مدتی بعد کم کم زمزمه جنگ آغاز شد و حملاتی از سوی عراق به ایران صورت گرفت. زمانی که اولین هواپیمای عراقی آمد و فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد من بالای پشت بام بند ۲۱۶ در حال نگهبانی بودم. بعد از چند روز با بچه هایی که باهم بودیم خدمت شهید کچوی رفتیم و گفتیم: ما می خواهیم به جبهه برویم؛ ایشان مخالفت کرد. دیدیم شهید کچوی مخالفت کرد با اکثر بچه ها جمع شدیم و پیش آقای لاجوردی و آقای آیت الله گیلانی رفتیم تا برای جبهه رفتن از آن ها اجازه بگیریم ولی همگی مخالف جبهه رفتن ما بودند. اما با پافشاری ما آنها به شرط قرعه کشی با رفتن نصف بچه ها موافقت کردند. وقتی قرعه کشی کردند بین من و آقای عباس کبیری که مسئول اسلحه خانه اوین بود قرعه انداختیم به نام عباس در آمد. عباس قرار شد به جبهه برود ولی قبل از رفتن تمام سلاح ها و مهماتها را صورت جلسه کرد و به من تحویل داد و من مسئول سلاح و مهمات شدم. در آن مدتی که من مسئول اسلحه خانه اوین بودم یک موتور یاماها مینی داشتم که در زمان استراحتم شبها شش نوع اسلحه بر می داشتم روی دوشم می انداختم و از اوین با موتور به خانه های بچه دستجردیها در جنوب شهر می بردم تا نحوه استفاده و باز و بسته کردن اسلحه را به آنها آموزش دهم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398