eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
574 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین اعلامیه امام را رضا فصیحی فرزند حاج عبدالحسین به دستجرد آورد. اعلامیه ها را به مسجد آیت الله حائری می آورد و بین بچه های محل تقسیم می کرد و می گفت ببرید در خانه های مردم پخش کنید تا مطالعه کنند. تعدادی از این اعلامیه ها را به من و شهید علی هاشمپور می داد. من و علی هم باهم اعلامیه ها را پخش می کردیم. زمانی که انقلاب دیگر به اوج خود رسید می گفتند تظاهرات است من و علی همراه بچه های محل در تظاهرات ها هم شرکت می کردیم. اوایل انقلاب خیلی کم در روستاها تظاهرات انجام می شد. اگر هم بود خیلی جزعی برگزار می شد. تا اینکه یک روز گفتند بیائید به یکی از روستاهای نزدیک اصفهان برویم و آنجا برعلیه شاه تظاهرات کنیم و برگردیم. دایی من یک ماشین داشت که من و علی حاج رضا و شهید علی هاشمپور و شهید علی فصیحی و عبدالمجید حیدری با ماشین دائی ام به آن روستا رفتیم تا به جمع تظاهرات کنندگان بپیوندیم. آنجا که رسیدیم دائی ام ماشینش را کنار جاده پارک کرد؛ حسین غلام محمد علی که در اوج جوانی بود آمد و گفت: شما بروید در تظاهرات شرکت کنید وبیائید امامزداه چهارمیان تا سوار ماشین شوید باهم برگردیم. آن روز قرار بود فقط مردم انقلابی بر علیه شاه دوستا و سلطنت طلبها که در آن روستا زندگی می کردند شعار بدهند تا یک چشم ترسی از آنها بگیرند. اما وقتی همه جمع شدند چند تا نیسان از خود همان روستا آمدند که پر از چوب و چماغ بود؛ چوب و چماغ ها را بین تظاهر کنندگان تقسیم کردند و گفتند اینها را داشته باشید تا بتوانید از خودتان دفاع کنید. گفتیم: چرا چی شده ؟ گفتند: این سلطنت طلبها تو مدرسه جمع شدند تا شما را دوره کنند و در مقابل شما بایستند و درگیری به راه بیاندازند. درگیری زودتر از آنچه که فکر می کردیم بین انقلابیون و سلطنت طلبها شروع شد. بخاطر همین ما مسیری که قرار بود تظاهرات کنیم تا به امامزاده برسیم را نتوانستیم برویم و چون بچه سال بودیم نمی توانستیم از خودمان دفاع کنیم برگشتیم سمت جاده تا سوار ماشین ها شویم اما همه ی ماشین ها به سمت امامزاده رفته بودند. در آن هیاهو و شلوغی اصغر قاسمی حاج میرزا که اهل دستجرد بود و کامیون داشت آمد و آنقدر مسافر داشت که جا برای سوار شدن داخل ماشین نبود که من و شهید علی هاشمپور بیرون کامیون دستمان را به میله هایش گرفتیم و سوار شدیم. ماشین حرکت کرد تا نزدیک محمد آباد که رسیدیم اول گفتند اینجا پاسگاه جلوی شما را می گیرد بعد هم گفتند نه خبری نیست می توانید بسلامت بروید ماهم بدون توقف تا دستجرد آمدیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسنعلی در کارهای انقلابی خیلی فعال بود و قبل از پیروزی انقلاب با دوستانش و بچه های محل در تظاهراتها شرکت می کردند. حاج آقارضا مبینی نژاد که یکی از فعالان انقلابی روستا بود یک بار تعداد زیادی عکس از امام خمینی را از شهر آورده بود و بین بچه های انقلابی تقسیم کرده بود تا آنها نیز بین اهالی روستای دستجرد و روستاهای اطراف پخش کنند. حسنعلی هم یک دسته از آن عکس های امام را گرفته بود و با خود به منزل آورده بود تا بین خانه های اطراف پخش کند. خیلی وقتها در مورد اتفاقات انقلابی بیرون از خانه با دوستانش صحبت می کردند و بین خودشان کارهایی را تقسیم می کردند که باهم انجام دهند. حتی با اهالی روستا سوار بر تریلی شدند و به یک روستایی که نزدیک شهر اصفهان بود رفتند تا با سلطنت طلب ها و شاه دوستها مبارزه کنند. که یک روز سختی را همگی پشت سر گذاشته بودند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما اهل روستای دستجرد جرقویه اصفهان هستیم. من حدود پنج سالم بود که پدرم به علت نبودن کار و عدم درآمد و کم بود امکانات ما را از دستجرد به برآن شمالی روستای اسفینا اصفهان آورد. من دوران دبستان و راهنمایی را در روستای اسفینا به اتمام رساندم و بعداز گذراندن دوران راهنمای به تهران آمدم و در یک مغازه آجیل پزی مشغول به کار شدم. در اواخر سال ۱۳۵۵ فعالیت من در زمینه پخش اعلامیه های امام خمینی از مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) واقع در چهارراه سیروس شروع شد. در اکثر راهپیمائیها شرکت می کردم؛ در سال ۱۳۵۸ با توجه به فعالیتهایی که داشتم توسط آقای مظفری از بازار من به اتفاق دوستان همشهری به نام های حسین فصیحی(شیخ رضا) و حسن هاشم پور(علی اکبر) واکبرفصیحی(محمدباقر) و دوستان دیگر جهت همکاری در دادستانی کل انقلاب به ریاست شهید قدوسی و شهید محمدکچوی رئیس زندان اوین و شهید لاجوردی دادستان تهران مشغول به کار شدیم. مدتی بعد کم کم زمزمه جنگ آغاز شد و حملاتی از سوی عراق به ایران صورت گرفت. زمانی که اولین هواپیمای عراقی آمد و فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد من بالای پشت بام بند ۲۱۶ در حال نگهبانی بودم. بعد از چند روز با بچه هایی که باهم بودیم خدمت شهید کچوی رفتیم و گفتیم: ما می خواهیم به جبهه برویم؛ ایشان مخالفت کرد. دیدیم شهید کچوی مخالفت کرد با اکثر بچه ها جمع شدیم و پیش آقای لاجوردی و آقای آیت الله گیلانی رفتیم تا برای جبهه رفتن از آن ها اجازه بگیریم ولی همگی مخالف جبهه رفتن ما بودند. اما با پافشاری ما آنها به شرط قرعه کشی با رفتن نصف بچه ها موافقت کردند. وقتی قرعه کشی کردند بین من و آقای عباس کبیری که مسئول اسلحه خانه اوین بود قرعه انداختیم به نام عباس در آمد. عباس قرار شد به جبهه برود ولی قبل از رفتن تمام سلاح ها و مهماتها را صورت جلسه کرد و به من تحویل داد و من مسئول سلاح و مهمات شدم. در آن مدتی که من مسئول اسلحه خانه اوین بودم یک موتور یاماها مینی داشتم که در زمان استراحتم شبها شش نوع اسلحه بر می داشتم روی دوشم می انداختم و از اوین با موتور به خانه های بچه دستجردیها در جنوب شهر می بردم تا نحوه استفاده و باز و بسته کردن اسلحه را به آنها آموزش دهم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
   درسیزدهمین روز ازدیماه سال 1342 در خانواده ای متدیّن و ولایتی درشهر سامان از توابع چهار محال و بختیاری پسری دیده به جهان گشود که خانواده اش با عنایت به علاقه به علی بن ابی طالب نامش را مرتضی گذاشتند .  مرتضی  دوران طفولیت را سپری می کرد که به اتفاق خانواده در سال 1348 به روستای قهی عزیمت نمود . دوران ابتدایی وی درتنها دبستان روستای قهی سپری شدولی مجبور شد برای ادامه تحصیل به شهر هرند درفاصله ی 9 کیلومتری روستای خود عزیمت کند . مرتضی تا کلاس دوم در مدرسه راهنمایی رضا پهلوی (شهید صفار فعلی) به تحصیل ادامه داد اما وضعیت مالی خانواده به وی اجازه ی ادامه تحصیل نداد، بنابراین  تصمیم گرفت مدرسه را ترک کند و برای کمک به خانواده کار کند . طولی نکشید که مرتضی در کارخانه ی ریسندگی و بافندگی رنگین بافت کوهپایه مشغول شد و تا سال 1357 (اوایل انقلاب اسلامی) درآنجا به کارو فعالیت پرداخت .  در این سال بود که انقلاب و نهضت امام خمینی کم کم به بسیاری ازشهرها و روستاهای کشور گسترش یافت و اکثریت قریب به اتفاق مردم کشور، در راهپیمایی هایی که بر ضد حکومت شاه رقم می خورد شرکت فعال داشتند. با ورود حضرت امام به پاریس ، حرکت نهضت شکل جدیدی به خود گرفت  و مخالفت ها از شهرهای بزرگ به شهر های کوچک تر و حتی روستاها کشیده شد . پیام های حضرت امام دراسرع وقت به صورت نوارهای کاست و اعلامیه در دسترس مردم قرار می گرفت و مردم ازاوضاع و احوال انقلاب با خبر می شدند و نسبت به پیام حضرت امام خمینی عکس العمل نشان می دادند . مرتضی نیز شیفته ی امام و نهضت  انقلابی امام شده بود و برای ابراز وجود و حمایت از انقلاب ، یکی از شعارهای انقلاب و نهضت را روی یکی ازدستگاه های کارخانه ی ریسندگی و بافندگی رنگین بافت نوشته بود : این خبر (مرگ بر شــــــاه ، ما زیر بار ظلم نمی رویم) به مسئولین کارخانه گزارش شده بود و آنها چون شکست شاه و پیروزی انقلاب را باور نداشتند ، مرتضی را از کارخانه اخراج کردند . مرتضی مدت کمی بیکار بود تا اینکه ، انقلاب اسلامی به رهبری بنیانگذار جمهوری اسلامی ، حضرت امام خمینی به پیروزی نهایی رسید . بعد ازپیروزی انقلاب اسلامی و استقرار نظام جمهوری اسلامی ایران ، مرتضی برای ادامه کار و فعالیت به کارخانه مراجعه کرد ولی مسئولین کارخانه از پذیرش او سرباز زدند . مرتضی برای استحاق حقــوق خود، علت اخراج خود را با مسئول کمیته ی امداد کوهپـــایه در میان می گذارد و او با مسئولین کارخانه صحبت می کند و او را متقاعد می کند که مرتضی دوباره به کار و فعالیت خود درکارخانه باز گردد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمان طاغوت قبل از پیروزی انقلاب که ما هنوز نوجوان بودیم و مدرسه می رفتیم. آقای رضا مبینی نژاد ما را به مساجد می برد و درباره کارهای شاه صحبت می کرد و بصیرت افزایی می کرد. بعد به ما می گفت: بچه ها شبها بروید و در کوچه و خیابان شعارنویسی کنید. ماهم می رفتیم توی کوچه پس کوچه های روستا و در مدرسه شعارهایی بر علیه شاه می نوشتیم. آن زمان یکی شهید محمد کرمی و یکی حاج آقارضا مبینی نژاد به ما بچه های انقلابی خیلی اطمینان داشتند برای همین برای ما یک گروه تشکیل دادند و جلسه می گذاشتند و در مورد فعالیتهای فرهنگی و انقلابی صحبت می کردند. و به ما یاد می دادند که چطور و چه وقت اعلامیه های امام را پخش کنیم و یا چه شعارهایی روی در و دیوارها بنویسیم. شهید محمد کرمی که با کمک برادرش عکسهای امام را از شهرضا به دستجرد می آوردند ما برای کمک به شهید کرمی می رفتیم و شبها عکسهای امام را داخل منازل روستا پخش می کردیم. صبح که مردم از خواب بیدار می شدند می دیدند عکس امام در منزلشان است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آن دوران علی همراه دوستانش در کار‌های انقلابی شرکت می‌کرد. پس از پیروزی انقلاب وارد بسیج شد و در سن ۱۶ سالگی رفت تا جبهه ثبت نام کند. اما چون هنوز سنش کم بود به خانه برگشت و در شناسنامه‌اش دست برد و تاریخ تولدش را دوسال بزرگ‌تر کرد. بعد با شهیدان مجید رستمی، علی فصیحی، عبدالمجید حیدری و محمد کامران به جبهه اعزام شدند. اولین عملیاتی که برادرم حضور داشت، الی بیت المقدس بود. بعد در عملیات رمضان، محرم یک تا ۵، کربلای یک و۲، والفجر یک تا ۸ و عملیات‌های نفوذی حضور داشت و در آخرین عملیات که والفجر۸ بود ساعت ۱۴:۱۵ روز جمعه ۲۹ بهمن ۶۴ در شهرک دارخوین در بمباران هوایی دشمن به شهادت رسید. پیکر پاکش هم ۲ اسفند ۶۴ در گلزار شهدای بهشت محمد (ص) دستجرد تشییع و به خاک سپرده شد. این را هم بگویم که در یکی از عملیات‌ها مجروح شده و ماجرا را از ما پنهان کرده بود. یادم است برادرم به مرخصی آمده بود. چند روزی که گذشت دیدم مثل مرخصی‌های قبلی حرفی از رفتن نمی‌زند و گاهی دور از چشم همه وارد یکی از اتاق‌ها می‌شود و مدتی بعد خارج می‌گردد. یک روز پشت سرش وارد شدم و با تعجب دیدم دارد پانسمان پایش را عوض می‌کند. با تعجب و دلشوره علت را که سؤال کردم گفت مجروح شده و دوست ندارد مادرمان را ناراحت کند. او از من خواست ماجرا را بین خودمان نگه دارم و باعث ناراحتی پدر و مادرمان نشود که قبول کردم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
رضا عاشق امام خمینی رحمت الله علیه بود و در مقابل از شاه متنفر بود. هر زمان که نام امام را می شنید برای سلامتیش صلوات می فرستاد. قبل از پیروزی انقلاب هر روز در روستا تظاهرت بود. رضا با اینکه کم سن و سال بود و تقریبا ده الی دوازده ساله بود اما در کارهای انقلابی هم بسیار فعال بود و همیشه در تظاهراتها هم شرکت می کرد. زمانی که امام از تبعید به ایران بازگشت یک آقا حسن نامی بود که معلم مدرسه بود یک تلویزیون سیاه و سفید داشت که آورده بود توی حسینیه محله امان گذاشته بود و چون قدیم برق شهری نداشتیم تلویزیون را بوسیله موتور برق روشن کرده بود تا مردم از طریق این تلویزیون لحظه ورود امام را تماشا کنند. من و رضا هم به حسینیه رفته بودیم تا در شادی آمدن امام سهمی داشته باشیم. یادم است آن سال تمام دستجردیهای مقیم تهران هم بازار را تعطیل کرده بودند و به دستجرد آمده بودند و تا عید نوروز در دستجرد ماندند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌹 مادرو پدرم ازدواج که می کنند خدا چندتا فرزند بهشون عطا می کنه که هیچ کدوم عمرشون به دنیا نبود و فوت می شدند. بچه هایی که فوت شدند به دنیا می اومدند یکی یک سال ؛ دوسال هم می شدند بعد از دنیا می رفتند. برادرم محمد تقی که به دنیا اومد اقوام پدرم در کاشان می گند بیاید اینبار بچتونو نذر سید کنید تا ان شاء الله این براتون بمونه ؛ مادر و پدرم محمدتقی رو می برند کاشان و به اصطلاح خودشون می فروشند به حاج آقا عزیز امامت کاشان؛ حاج آقا عزیز هم طبق آداب این نذر بچه رو می گیره و دوباره به مادر و پدرم می بخشه؛ این شد که محمدتقی بعداز چند تا بچه که فوت شدند با نذر و نیاز زنده موند. و اولین فرزند خانواده شد. بعد از محمد تقی مادرم چند تا دیگه فرزند به دنیا میاره که دو سه تاشون زنده می مونند و مجدد دو سه تا دیگشون فوت میشند. و باز دو سه تا آخری تقدیر و قسمت بود زنده بمونند. و از تعداد زیاد اولادی که مادرم به دنیا آورد در کل شش تا از فرزندانش که من و پنج برادرم باشند زنده موندیم. که از بین ماهم دوتا برادرام شهید شدند. 🌹 من تقریبا شش سال داشتم که با خانواده همگی رفتیم کاشان و اونجا پدرو مادرم دختر عمه ام رو برای محمدتقی خواستگاری کردند. و باهم ازدواج کردند. سال بعدش پدرم به بیماری سرطان معده مبتلا شد. و محمد تقی اونسال بچه اولش به دنیا اومده بود. پدرم روزای آخر عمرش که هنوز زمان شاهنشاهی بود گفت: من و ببرید کاشان تا اگر اتفاقی برام افتاد همونجا خاکم کنید؛ دوست ندارم اصفهان خاکم بشم اینجا خانمهای بی حجاب زیادند و دلم نمی خواد که این بدحجابا سر مزارم بیاند. پدرم خیلی آدم مومن و مذهبی و با غیرتی بود. بخاطر همینم شیخ مهدی صداشون میزدند و چون در جوانیشم در خدمت حاج آقا امامت کاشانی بوده و پای مکتب علم و دانش ایشون بودند خیلی با اعتقاد و با ایمان بود. من هشت ساله بودم که پدرم بر اثر همین بیماری سرطان معده به رحمت خدا رفتند. پدرم دامادی محمدتقی رو دید و نوه ی اولش که فرزند اول محمدتقی بود راهم دید بعد از دنیا رفت. محمد تقی زمان انقلاب در فعالیتهای انقلابی شرکت می کرد و جزو شاگردای حاج آقا احمد امامی بود. برادرم در بازار اصفهان مغازه داشت و حاج آقا احمد روحانی مسجد بازار بود و صبح جمعه ها هم جلسه داشتند. محمدتقی در نوجوانی سرکار می رفت و شاگردی می کرد بعد که یکم بزرگتر شد یک مغازه تو خیابون اجاره کرد بعدها که زن و بچه هم داشت با یک بنده خدایی یه مغازه شراکتی خریدند و اوایل لباس فروشی داشتند بعد تغییر شغل دادند و پارچه فروشی کردند. وقتی انقلاب به پیروزی رسید. 🌹 برادرم سال ۱۳۴۹ ازدواج کرد و تا سال ۱۳۵۵ خدا چهارتا فرزند بهش عطا کرد و سال ۱۳۵۷ که انقلاب پیروز شد به عشق خدمت به اسلام همون اول که سپاه شکل گرفت وارد سپاه شد و به همین دلیل مغازه ای که با یه بنده خدا در بازار شریک بودند و پارچه می فروختند رو جمع کرد. وقتی بهش گفتند چرا این کار رو کردی؟! گفت: من مال دنیا رو نمی خوام ؛ من دوست دارم تو راه دین خدمت کنم. و بعداز اینکه وارد سپاه شد خدا فرزند پنجمش رو هم بهش عطا کرد و در سال ۱۳۵۹ زمانی که دشمن بر طبل جنگ کوبید دیگه محمد تقی تمام هم و غمش جهاد در راه خدا بود‌ و در ستاد تبلیغات لشکر خدمت می کرد. و قائم مقام ستاد تبلیغات بود و قرار بود اونسالی که بشهادت رسید استاندار بشه که قسمتش نشد و در سن ۳۵ سالگی بود که به شهادت رسید. 🌹 قبل از انقلاب محمد تقی و بقیه ی برادرام نمی خواستند به ارتش شاه خدمت کنند سربازی نرفته بودند. و چون شناسنامشون صادره از کاشان بود. و ما اصفهان زندگی می کردیم می رفتتد کاشان دم در خونه ی عمه ام و ازش سوال می کردند اینا کجاند که نمیاند سر خدمتشون؟!. عمه ام می گفت: من خبرشونو ندارم کجا رفتند. بعداز پیروزی انقلاب اعلام کردند اینایی که سربازی نرفتند بیاند و معافیشونو بگیریند که همسر خودم و محمد تقی همه رفتند معافی گرفتتد. ولی زمانی که جنگ شد اعلام کردند اونایی که معافی گرفتند بیاند برند آموزش ببینند وخدمت کنند. قبل از اعلام اینکه و قبل از اینکه معافیا برند سربازی محمدتقی وارد سپاه شده بود و رسما پاسدار سپاه بود.‌ 🍃🌺🌼🍃 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398