eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
585 دنبال‌کننده
18هزار عکس
4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
من اوایل انقلاب در روستای زیار مغازه جوشکاری داشتم و آنجا کار می کردم. وقتی دستجرد پایگاه بسیج ایجاد شد من آنجا نبودم. و خیلی کم شهید علی هاشمپور و بقیه بچه ها را می دیدم. سال ۱۳۵۹ برادرم به کردستان رفته بود من هم خیلی دوست داشتم به جبهه بروم. یک روز به منزل یک پاسداری رفتم تا جوشکاری کنم به ایشان گفتم: من خیلی دوست دارم به جبهه بروم اما نمی دانم چطور باید بروم. پاسدار گفت: اگر خانه ی مرا قشنگ جوشکاری کردی من کمکت می کنم که به جبهه بروی.‌ جوشکاری منزل پاسدار که تمام شد فردای آن روز به سراغ پاسدار در خیابان بزرگمهر به مسجد روح الله رفتم. آنجا برای جبهه ثبتنام کردم. بعد به دستجرد رفتم و به شهید علی فصیحی و عبدالمجید حیدری و شهید مجید رستمی جریان ثبتنامم برای جبهه را گفتم. آنها هم گفتند: ما هم به جبهه می آئیم. بعد از اینکه بچه ها برای جبهه رفتن اشتیاق نشان دادند همگی به پادگان غدیر رفتیم تا آموزش ببینم. پس از آموزش؛ نیروها آماده اعزام شدند. عبدالمجیدحیدری و شهید مجید رستمی و شهیدعلی فصیحی گفتند: هر جا ما را بردند می رویم. من گفتم: من می خواهم به آبادان بروم. با یک نفر مشورت کردم. گفت: اگر شما می خواهی به آبادان بروی امروز اعزام هست نیا و برو فردا بیا تا به آبادان اعزام شوی. فردای آن روز آمدم و به آبادان اعزام شدم؛ وقتی به آبادان رفتم هنوز محاصره بود. من دارخوئین ماندم و آن سه نفر رفقا به کردستان رفتند. وقتی به مرخصی آمدم شهید علی هاشمپور را دیدم گفت: من هم اینبار با شما به جبهه می آیم. ایشان اول به اصفهان رفت و آموزش دید بعد به جبهه اعزام شد و به گردان حضرت اباالفضل "علیه السلام" رفت که در آن گردان عباس خدامی هم آنجا بود. من در گردان امام موسی بن جعفر علیه السلام بودم و هر روز با شهیدعلی هاشمپور همدیگر را می دیدیم. ما حدود سه ماه جبهه بودیم و بعد همگی به مرخصی آمدیم تا با خانواده هایمان دیدار کنیم و بعد مجدد به جبهه برگردیم. بعد از مرخصی من به جبهه برگشتم ولی شهید علی هاشمپور نتوانست بیاید. بود تا عملیات محرم که می خواست شروع شود علی هاشمپور هم به جبهه آمد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید علی هاشمپور سواد زیادی نداشت که دارای مدارک بالای علمی باشد اما خیلی با استعداد بود و در جبهه وقتی رفت قسمت پدافند خیلی زود کار با توپ پدافندی را یاد گرفت. کار کردن با توپ پدافندی آسان نیست و باید تخصص این کار را داشته باشی و آموزش دیده باشی که بتوانی از این وسیله جنگی به درستی استفاده کنی. علی استعداد این کار را داشت و خیلی زود یاد گرفت با توپ پدافندی کار کند و تا لحظه شهادتش هم آنجا خدمت کرد. علی و سایر بچه رزمنده ها هر کدام بخاطر توانمندی هایی که داشتند برای خودشان فرمانده ای بودند ولی بخاطر حجب و حیایی که داشتند یک پست و مقامی را قبول نمی کردند و اصلا به دنبال پست و مقام نبودند. اگر هم پیشنهادی به آنها می شد می گفتند: ما اینکار را نمی کنیم. ما فرمانده نمی شویم. ما می خواهیم نیروی پیاده باشیم یا یک نیروی عادی باشیم. اگر با اصرار پستی را قبول می کردند فقط برای رضای خدا و ادای تکلیف بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم علی گاهی از جبهه که می آمد برای ما سوغاتی می آورد. برای بچه هایم لباس می آورد و برای من پارچه پیراهنی می آورد. من یکی دوتا از آن پارچه ها را یادگاری داشتم تا اینکه دخترم ازدواج کرد یکی از آن پارچه ها را به دخترم بعنوان یادگاری دادم. دخترم هم وقتی بچه دار شد آن پارچه را برد به خیاط داد تا برای فرزندش یک پیراهن بدوزد. آنقدر علی دست بخشنده ای داشت که هنوز پس از چهل سال هدایایی که با دست خودش برای ما خریده است دارد در نسل ما دست به دست می گردد. آن پارچه پیراهنی قسمت نوه ام شد گویی فقط دست ما امانت بود تا به دو نسل بعد هم خیرش برسد. کانال حفظ آثارشهدای دستجرد ─═┅━┅❊🌹❊┅ 🌴🍃 https://t.me/Yad_yaran1398 https://eitaa.com/Yad_yaran1398 ─═┅━┅❊🌹❊┅🌴🍃
حفظ آثار شهدای دستجرد
علی تعریف می کرد: در جبهه که بودیم گردان ما وارد عملیات شده بود. ارتباطمان با پشت جبهه قطع شده بود. محاصره شده بودیم و یک هفته بی آب و غذا مانده بودیم. کسی نمی توانست از آن مکانی که بودیم دور شود چون در  دید مستقیم دشمن بودیم. برای همین تدارکات هم نمی توانست به ما نزدیک شود و آب و غذا برایمان بیاورد. بچه ها بعد از هفت روز می گفتند ما اینجا بدون آب و غذا می میریم و بعد ما را خاک می کنند. من از علی پرسیدم: پس چطور زنده ماندید؟ هفت روز بی آب و غذا مگر می شود کسی زنده بماند!! گفت: تقدیر الهی این بود که زنده بمانیم. گفتم: بعد از هفت روز چکار کردید؟ گفت: من به بچه ها گفتم بخدا توکل کنید و امیدتان ناامید نشود من می روم و هر طور که هست برایتان آب و غذا می آورم. بچه ها گفتند: تو هم مثل ما چطور می خواهی بروی و غذا بیاوری؟! گفتم: با یاری خدا می روم و موقعه رفتن از خدا خواستم که کمکم کند تا دست خالی برنگردم. بعد به سمت سنگر یک عراقی رفتم. عراقی در سنگر خواب بود. من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم یک گونی برداشتم و هرچه مواد غذایی و خوراکی آنجا بود داخل گونی ریختم و با خودم آوردم. وقتی بچه ها مرا با یک گونی خوراکی دیدند همگی تعجب کرده بودند و می گفتند: تو چطور توانستی این کار را انجام دهی؟! گفتم: خدا خودش خواست و من رفتم و این خوراکی ها را برایتان آوردم. بچه ها با خوردن این خوراکیها جان گرفتند و بعد توانستیم از آنجا دور شویم و با یاری خدا نجات پیدا کردیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
علی هر دفعه که از جبهه می آمد من به استقبالش می رفتم و هر دفعه که می خواست برود تا دم در منزل بدرقه اش می کردم. زیاد پای اتوبوس نمی رفتم. اگر یکی از بچه ها می رفتند من هم به دنبالشان می رفتم. فقط دوبار تا پای اتوبوس رفتم و بدرقه اش کردم. علی خودش قبل از رفتن به منزل ما می آمد و با ما خداحافظی می کرد. سری آخری که می خواست برود به منزل ما آمد و با من خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت من تا دم در خانه مثل همیشه به دنبالش رفتم و بدرقه اش کرم؛ اما همین که رفت من خیلی دلم گرفت و ناراحت شدم و خیلی گریه کردم و پیش خودم می گفتم کاش نرفته بودم تا دم در منزل؛ خیلی ناراحت شدم. این دفعه انگار رفتن علی فرق می کرد مثل همیشه نبود. حدود یک ساعتی همین طور تو حال خودم بودم و گریه می کردم. بعد دیدم صدای در منزل می آید. رفتم درب منزل را باز کردم دیدم برادرم علی برگشته است و داخل منزل شد. از دیدن مجدد علی خیلی خوشحال شدم و گفتم: علی جان آمدی !؟ گفت: بله  دوباره برگشتم؛ بعد پرسید: خواهر جان چرا تا من رفتم و برگشتم اینقدر صدایت گرفته است؟ گفتم: از آن لحظه ای که رفتی تا حالا گریه کردم. بعد گفت: خوب پس اگر من رفتم و برنگشتم می خواهی چکار کنی؟! گفتم: خدانکند این چه حرفی است که می زنید ان شاء الله که بروید و سربلند و سلامت برگردید؛ نمی گویم به جبهه نروید ؛ بروید اما با صحت و سلامت برگردید. علی گفت: محمد برادرمان می خواهد فردا شب از جبهه برگردد بیاید برای همین من باید بروم به جای ایشان در جبهه باشم‌. محمد می آید در نبود من به شما سر می زند خوشحال باشید و دیگر ناراحت نباشید. من با شنیدن این حرفها بیشتر ناراحت شدم و بیشتر مطمئن شدم که اگر علی برود دیگر بر نمی گردد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
دختر دایی شهید که آن زمان ساکن منزل پدری شهید بودند می گفتند ایشان شهید والا مقام علاقه ی زیادی به نگهداری کبوتر داشتند و بیشتر اوقات را در کنار آنها بودند و یک دالان که در خانه های قدیمی وجود داشت را به آنها اختصاص داده بودند. وقتی عملیات شده بود به گفته خانم میربیگی کسی در روستا از شروع عملیات خبر نداشت ولی درست در همان روز و ساعت که بمباران هوایی شده بود و علی آقا به شهادت رسیدند تمام کبوتر ها به پرواز در آمده و آشفته بودند و چیزی نمیخوردند. بعد از ۳ روز که پیکر مطهر ایشان به دستجرد آمد هنوز خانواده شهید خبر نداشتند که چه شده ولی همان روز تمام کبوترها دوباره به پرواز در آمده و دور حیاط می چرخیدند تا اینکه شهید را تشییع کردند و همه کبوتر ها رفتند هیچ کدام در آن خانه نماندند برای مراسمات روز سوم و هفت و چهلم شهید به آن خانه برمی گشتند و بالای دیوار حیاط دور تا دور خانه می نشستند و بعد از آن دیگر هیچ کس آن همه کبوتر را ندید. حتی یک کبوتر هم برنگشت. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما با شهید علی هاشمپور همسایه و بچه محل بودیم. دوران کودکی و نوجوانی همبازی بودیم و با هم قد کشیدیم و بزرگ شدیم. روزها با بچه های محل تو کوچه ها بازی می کردیم. چون امکانات نبود معمولا بازی های محلی مانند گوی بازی یا یک قل دوقل بازی می کردیم. زمانی هم که به مدرسه رفتیم علی آقا کلا دو سال درس خواند اما زمانی که به جبهه رفت با کمک رزمندگانی که با سواد بودند تلاش می کرد به علم و دانشش بیافزاید تا خودش بتواند نامه بنویسید و جواب نامه ها را بخواند. دوران نوجوانی ما هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود ولی اکثر مردم در کارهای انقلابی شرکت می کردند آن زمان من به اصفهان رفته بودم و در روستا نبودم ولی آخر هفته ها به دستجرد می آمدم و برای اینکه ما هم در کارهای انقلابی نقشی داشته باشیم مثلا با بچه های محل شهید علی هاشمپور و علی حیدری و عبدالمجید حیدری و حسین حیدری که تقریبا هم سن و سال بودیم می رفتیم نزدیک منزل آسید یدالله یکی از اهالی دستجرد تا ماشین ژاندارمری پارک بود چهار چرخش را پنجر کنیم. بعد هم پا به فرار می گذاشتیم. مامورین ژاندارمری که می فهمیدند کار ما هست به دنبال ما می آمدند ما هم با سرعت می دویدیم تا خسته شوند و برگردند. کوچه های محله قدیم خیلی تنگ و باریک ساخته بودند و تعقیب و گریز در این کوچه ها خیلی سخت بود برای همین مامورین زود خسته می شدند و می گفتند این ها یک مشت بچه اند و برمی گشتند و دست از تعقیب ما بر می داشتند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادر شهیدم علی به مرخصی آمده بود. چند روزی که گذشت دقت که کردم دیدم علی مثل دفعه های قبل حرفی از رفتن نمی نزد و گاهی دور از چشم همه می رفت توی یک اتاق و درب اتاق را می بست و طول می کشید تا بیرون بیاید. یک روز پشت سرش وارد اتاقی که رفته بود شدم با تعجب دیدم دارد پانسمان پایش را عوض می کند. گفتم: علی چی شده؟ چرا به ما چیزی نگفتی؟. علی که دید من متوجه مجروحیتش شدم؛ گفت: دوست ندارم مادر بفهمد و ناراحت بشود. شما هم مراقب باش حرفی نزنی. زخم پایش عمیق بود و درد هم داشت اما طوری رفتار می کرد که کسی متوجه مجروحیتش نشود. حتی اگر وسیله ای سنگین بود جابجا می کرد و کمک می کرد. ترکش درست به قسمتی که جیب شلوارش بود خورده بود و از همان قسمت پایش مجروح شده بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
ما سه خواهر و شش برادر هستیم. که برادر شهیدم علی پسر چهارم خانواده بود. پدرمان کشاورز بود. من چون چند سال بزرگتر از علی هستم به دنیا آمدن علی را در خاطر دارم. علی سال ۱۳۴۶ در یک شب سرد زمستانی به دنیا آمد. قدیم زمستان ها بخاطر نبود امکانات مردم روستا روی تنور یک کرسی می گذاشتند و همه دور تنور زیر کرسی جمع می شدند که سرما نخورند. شبی که علی می خواست به دنیا بیاید ما شب را تا سحر بیدار بودیم. نزدیکای صبح بود که به دنیا آمد بعد از به دنیا آمدن علی به ما گفتند از اتاق بیرون بروید تا نوزاد را لباس بپوشانند. بعد ما رفتیم خوابیدیم و فردای آن شب ما علی را برای اولین بار دیدیم. مادرم تعریف می کرد و می گفت: من سر بارداری علی همیشه با وضو بودم. حتی وقتی هم که به دنیا آمد موقع شیر دادنش وضو می گرفتم. ولی سر بقیه ی بچه های دیگرم این طور نبودم. کلا علی خیلی خاص و مظلوم بود. علی بچه بازیگوش و کنجکاو اما بی آزار بود. از همان کودکی با محبت و فامیل دوست بود. وقتی به سن مدرسه رسید من ازدواج کرده بودم. زمانی که به خانه ی ما می آمد با اینکه سن و سالی نداشت ولی سر راه خرید می کرد که دست خالی به منزل ما نیاید. علی بسیار دست و دلباز بود و دستی بخشنده داشت. وقتی بچه اولم به دنیا آمد من چون قالی می بافتم بچه ام را می بردم خانه ی پدرم می گذاشتم تا مادرم مراقبش باشد. علی می آمد و به من می گفت: این بچه را روی زمین نگذار حیف است و بچه را بغل می کرد و دور خانه او را می گرداند. بچه ی دومم هم که به دنیا آمد خیلی او را هم دوست می داشت اما یک علاقه خاصی به بچه اولم داشت. اسم بچه اول را محمد گذاشته بودیم. ولی چون محمد زیاد در خانواده و اطرافیان داشتیم همسرم می گفت: این محمد را علی صدا بزنیم که وقتی محمدها پیش هم هستند اسمشان شبیه هم‌ نباشد بچه متوجه بشود صدایش می زنیم. تا شهادت برادرم علی؛ پسرم را محمدعلی صدا می زدیم ولی برادرم که شهید شد فقط علی صدایش می زنیم. برادرم علی با بچه های کوچک خیلی انس داشت و به بچه ها خیلی محبت می کرد. بچه های کوچک را در زیر بازارچه منزل پدرم جمع می کرد و می رفت برایشان خوراکی می خرید تا بخورند. می گفتم: علی جان مراقب باش یک موقعه بیسکویت به بچه های کوچک می دهی خفه نشوند. می گفت: خواهرم نگران نباش شما اگر کاری دارید بروید انجام بدهید خودم مراقب بچه هایت هستم تا شما به کارهایتان برسید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
علی به احکام الهی اهمیت می داد و به دستورات واجب الهی عمل می کرد. از همان سنین کم شروع به نماز خواندن کرد و به حلال و حرام اهمیت می داد و روزهایش را به سن تکلیف که رسید همه را می گرفت. خیلی با غیرت بود همیشه به ما خواهران سفارش می کرد حجابتان را رعایت کنید و می گفت: بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا علیهاالسلام را فراموش نکنید. من همیشه نمازهایم را در مسجد محل به جماعت می خواندم اما زمانی که پدر و مادرمان به سفر زیارتی حج واجب رفته بودند علی دیگر نمی گذاشت به مسجد بروم و نماز جماعت بخوانم. می گفتم چرا نمی گذاری به مسجد بروم؟ می گفت: پدر و مادرمان قبل از رفتن به حج تو را به من سپردند و گفتند که مراقب خواهر کوچکت باش تا ما برگردیم. من هم تا پدر و مادرمان از حج بر نگردند اجازه نمی دهم به مسجد بروی. علی وصیتنامه نوشته بود و در یک سوراخی در دیوارهای منزل مخفی کرده بود که کسی تا موقع شهادتش پیدا نکند. بعد گفته بود که من وصیتنامه نوشتم و در یک سوراخی توی دیوار گذاشتم اگر شهید شدم خانوادم اطلاع دهید. بعد که شهید شد ما همه جای خانه را گشتیم ولی پیدا نکردیم. حتی خانه پدرم را خراب کردند که بسازند ما وصیتنامه را پیدا نکردیم. ولی قبل از رفتنش یک کاغذی را به من داد که نوشته بود دوتا نماز صبح و یک نماز مغرب و عشاء قضا برای من بجا آورید کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
من اوایل انقلاب در روستای زیار مغازه جوشکاری داشتم و آنجا کار می کردم. وقتی دستجرد پایگاه بسیج ایجاد شد من آنجا نبودم. و خیلی کم شهید علی هاشمپور و بقیه بچه ها را می دیدم. سال ۱۳۵۹ برادرم به کردستان رفته بود من هم خیلی دوست داشتم به جبهه بروم. یک روز به منزل یک پاسداری رفتم تا جوشکاری کنم به ایشان گفتم: من خیلی دوست دارم به جبهه بروم اما نمی دانم چطور باید بروم. پاسدار گفت: اگر خانه ی مرا قشنگ جوشکاری کردی من کمکت می کنم که به جبهه بروی.‌ جوشکاری منزل پاسدار که تمام شد فردای آن روز به سراغ پاسدار در خیابان بزرگمهر به مسجد روح الله رفتم. آنجا برای جبهه ثبتنام کردم. بعد به دستجرد رفتم و به شهید علی فصیحی و عبدالمجید حیدری و شهید مجید رستمی جریان ثبتنامم برای جبهه را گفتم. آنها هم گفتند: ما هم به جبهه می آئیم. بعد از اینکه بچه ها برای جبهه رفتن اشتیاق نشان دادند همگی به پادگان غدیر رفتیم تا آموزش ببینم. پس از آموزش؛ نیروها آماده اعزام شدند. عبدالمجیدحیدری و شهید مجید رستمی و شهیدعلی فصیحی گفتند: هر جا ما را بردند می رویم. من گفتم: من می خواهم به آبادان بروم. با یک نفر مشورت کردم. گفت: اگر شما می خواهی به آبادان بروی امروز اعزام هست نیا و برو فردا بیا تا به آبادان اعزام شوی. فردای آن روز آمدم و به آبادان اعزام شدم؛ وقتی به آبادان رفتم هنوز محاصره بود. من دارخوئین ماندم و آن سه نفر رفقا به کردستان رفتند. وقتی به مرخصی آمدم شهید علی هاشمپور را دیدم گفت: من هم اینبار با شما به جبهه می آیم. ایشان اول به اصفهان رفت و آموزش دید بعد به جبهه اعزام شد و به گردان حضرت اباالفضل "علیه السلام" رفت که در آن گردان عباس خدامی هم آنجا بود. من در گردان امام موسی بن جعفر علیه السلام بودم و هر روز با شهیدعلی هاشمپور همدیگر را می دیدیم. ما حدود سه ماه جبهه بودیم و بعد همگی به مرخصی آمدیم تا با خانواده هایمان دیدار کنیم و بعد مجدد به جبهه برگردیم. بعد از مرخصی من به جبهه برگشتم ولی شهید علی هاشمپور نتوانست بیاید. بود تا عملیات محرم که می خواست شروع شود علی هاشمپور هم به جبهه آمد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمانی که انقلاب به پیروزی رسید ما دستجرد بودیم. آن روزها هنوز روستای دستجرد برق نداشت. یک موتور برق داشت که سر شب دو ساعت روشن می کردند تا مردم بتوانند از روشنایی لامپ استفاده کنند بعد از دوساعت هم موتور برق را خاموش می کردند. برای همین هیچ کس تلویزیون نداشت. فقط خانواده شهید مجید رستمی یک تلویزیون داشتند که از آن استفاده می کردند. روزی که امام می خواستند تشریف بیاورند بیشتر اهالی دستجرد در خانه حاج حسینعلی رستمی جمع شده بودند تا لحظه ورود امام را ببینند و در جشن پیروزی انقلاب کنار هم باشند. من و شهید علی هاشمپور با بقیه بچه ها هم به آنجا رفتیم تا این پیروزی بزرگ الهی را همراه مردم جشن بگیریم. وقتی داشت تصویر ورود امام پخش می شد یک لحظه تصویر محو شد و همه فکر کردند اتفاقی برای امام افتاده است. که بعد از چند لحظه مجدد تصویر برگشت و همه خوشحال شدند. در آن لحظات به یاد ماندی چند نفر از بچه های خوارسگان اصفهان که گاهی به دستجرد می آمدند شیرینی آورده بودند و حاج رضا فصیحی و شیخ رضا مبینی نژاد بین مردم شیرینی ها پخش می کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
علی تعریف می کرد: در جبهه که بودیم گردان ما وارد عملیات شده بود. ارتباطمان با پشت جبهه قطع شده بود. محاصره شده بودیم و یک هفته بی آب و غذا مانده بودیم. کسی نمی توانست از آن مکانی که بودیم دور شود چون در دید مستقیم دشمن بودیم. برای همین تدارکات هم نمی توانست به ما نزدیک شود و آب و غذا برایمان بیاورد. بچه ها بعد از هفت روز می گفتند ما اینجا بدون آب و غذا می میریم و بعد ما را خاک می کنند. من از علی پرسیدم: پس چطور زنده ماندید؟ هفت روز بی آب و غذا مگر می شود کسی زنده بماند!! گفت: تقدیر الهی این بود که زنده بمانیم. گفتم: بعد از هفت روز چکار کردید؟ گفت: من به بچه ها گفتم بخدا توکل کنید و امیدتان ناامید نشود من می روم و هر طور که هست برایتان آب و غذا می آورم. بچه ها گفتند: تو هم مثل ما چطور می خواهی بروی و غذا بیاوری؟! گفتم: با یاری خدا می روم و موقعه رفتن از خدا خواستم که کمکم کند تا دست خالی برنگردم. بعد به سمت سنگر یک عراقی رفتم. عراقی در سنگر خواب بود. من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم یک گونی برداشتم و هرچه مواد غذایی و خوراکی آنجا بود داخل گونی ریختم و با خودم آوردم. وقتی بچه ها مرا با یک گونی خوراکی دیدند همگی تعجب کرده بودند و می گفتند: تو چطور توانستی این کار را انجام دهی؟! گفتم: خدا خودش خواست و من رفتم و این خوراکی ها را برایتان آوردم. بچه ها با خوردن این خوراکیها جان گرفتند و بعد توانستیم در یک فرصت مناسب از آنجا مکان دور شویم و با یاری خدا نجات پیدا کردیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
‍ ‍ عملیات والفجر ۸ در تاریخ ۲۰ بهمن۶۴ شروع شد و اینجانب(محمد هاشم پور برادر شهید علی هاشم پور) بعد از چند روز که عملیات انجام شده بود جهت آوردن تجهیزات مربوط به گردان سیدالشهدا یا تعاون لشکر۱۴ به مقر لشکر در شهرک دارخوئین برگشتم(روز جمعه ۲اسفند۶۴) کارهایم را که انجام دادم ظهر شد با برادرم شهید علی هاشم پور ناهار را در محل استقرار گردان سیدالشهدا یا همان تعاون لشکر۱۴ با هم خوردیم و ایشان ساعت۲ بعدازظهر نوبت شیفت نگهبانی با توپ ۷۵ ضد هوایی بود که این توپ تشکیل بر ۳ نفر انجام میشد. شانه گذاری توپ، کمک پدال و شلیک کننده که مسول توپ و شلیک کننده شهید بزرگوار بودند که همان روز تعدادی از خانواده های رزمندگان آمده بودند برای دیدار و اطلاع از احوال آنها که ساعت ۱۴:۱۵ دقیقه هواپیماهای دشمن به منطقه آمده بودند و با تجمع نیروهای مردمی و نظامی مواجه می شوند و شهرک را بمباران می کنند که پدافند شماره یک دم دژبانی لشکر پدافندی بود که شهید علی هاشم پور مسئول آن بودند و در برابر حمله دشمن مقاومت کرده و یکی از هواپیماهای دشمن را سرنگون کرده و یکی دیگر را هم زده که در فاو سقوط کرد و بقیه هواپیماها همه ی بمبها را سر مردم و همان توپ خالی کرده و باعث شهادت مردم عادی و نظامی گشته؛ هر سه خدمه توپ مجروح شدند و شهید علی هاشم پور به درجه شهادت نائل گشتند. پاهای خدمه ی دوم قطع شده و خدمه ی سوم نیز مجروح گشته؛ ترکشی به ران راست شهید علی هاشم پور اصابت کرده و یکی دیگر به کلیه های ایشان و همچنین تیر کالیبر به قلب ایشان و یک ترکش به سمت چپ سر ایشان اصابت کرده و ایشان به شهادت رسیدند. برادر شهید که مسول معراج تعاون بودند بعد از ناهار به فاو برگشته بودند که به ایشان اطلاع میدهند که بمباران شده وقتی به شهرک  برمیگردند و شروع به جمع آوری پیکر مطهر شهدا میکنند به برادر خود میرسند بخاطر اینکه مسولیت این کار با ایشان بوده وقتی با پیکر مطهر برادر خود برخورد میکنند عادی برخورد کرده و فرقی بین ایشان و بقیه ی شهدا نمیگذارند بعد از جمع آوری همه ی شهدا بخاطر حجم زیاد آتش دشمن دوباره به فاو برگشته تا به جمع آوری شهدا و مجروحین آن منطقه مشغول شوند بعد به ایشان اطلاع میدهند که میخواهند پیکر مطهر شهدا را با هواپیما به اصفهان انتقال دهند و از ایشان میخواهند که آنها را همراهی کنند ابتدا مقاومت کرده برای رفتن ولی بخاطر وجود پیکر مطهر برادر ایشان، ایشان را قانع میکنند که بروند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهیدبزرگوار ابتدا به عنوان بسیجی در جبهه حق علیه باطل حضور داشتند بعد از یک مدت دو سال خدمت مقدس سربازی ایشان شروع شد و پس از پایان خدمت مقدس سربازی ۸ روز به عنوان بسیجی در جبهه حضور داشتند. ایشان مهندس رزمی بودند و روی بردیزل کار میکردند همچنین نفر اول پدافند بودند. اولین عملیاتی که ایشان حضور داشتند عملیات بیت المقدس بود، در عملیاتهای رمضان، محرم ۱ تا ۵ ،کربلای ۱و۲ ، والفجر ۱ تا ۸ ، و عملیاتهای نفوذی حضورداشتند و در عملیات آخر (والفجر۸) در شهرک دارخوئین به عنوان پدافند هوایی روز جمعه مصادف با ۲۹ بهمن ۶۴ در ساعت ۱۴:۱۵ دقیقه توسط بمباران هوایی دشمن به درجه رفیع شهادت نائل گشتند. و در تاریخ ۲ اسفند ۶۴ در گلزارشهدا بهشت محمد صل الله علیه وآله و سلم  دستجرد تشییع و به خاک سپرده شدند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
علی سال ۱۳۴۳ در یک شب سرد زمستانی به دنیا آمد. قدیم زمستان‌ها به خاطر نبود امکانات مردم روستا روی تنور کرسی می‌گذاشتند و همه زیر همان کرسی جمع می‌شدند. شبی که علی متولد شد را تا سحر بیدار بودیم. بعد از تولدش بزرگ‌تر‌ها به ما گفتند از اتاق بیرون بروید تا نوزاد را لباس بپوشانند. ما رفتیم و خوابیدیم و صبح که شد برای اولین بار او را دیدیم. مادرم تعریف می‌کرد و می‌گفت من سر بارداری علی همیشه با وضو بودم. مادر حتی موقع شیر دادنش وضو می‌گرفت، ولی سر بقیه بچه‌ها این طور نبود. ما برادر دیگری داشتیم که دو سال از علی بزرگ‌تر بود، اما به رحمت خدا رفت. بعد علی که به دنیا آمد پدرم شناسنامه آن برادرمان را برای علی گذاشت. علی متولد ۱۳۴۳ بود ولی آن برادرمان متولد ۱۳۴۱ بود. علی وقتی کلاس اول دبستان ثبت نام کرد، در واقع پنج ساله بود. مدیر مدرسه به او گفته بود تو با شناسنامه سن و سالت به مدرسه می‌آیی، اما قد و قیافه‌ات به سن مدرسه نمی‌خورد! علی هم گفته بود بروید از پدرم سؤال کنید. با اصرار مدیر مدرسه پدرم رفت یک شناسنامه برای خود علی گرفت. کلاس اول را که تمام کرد، درس خواندن را رها کرد تا اینکه وقتی به جبهه رفت ادامه داد و با سواد شد. آنجا نامه‌هایش را دوستانش برایش می‌نوشتند. یک روز که به مرخصی آمده بود خواهر کوچکمان از او پرسید چرا به مدرسه نرفتی که باسواد شوی و خودت نامه بنویسی؟ علی گفت من دوست داشتم به مدرسه بروم، اما چون دوران شاه بود مدرسه را رها کردم. وقتی به جبهه برگشت در نامه‌ای که از جبهه فرستاد نوشته بود دارد در جبهه ادامه تحصیل می‌دهد. علی گفته بود از این به بعد برایتان با دستخط خودم نامه می‌نویسم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
علی بچه بازیگوش و کنجکاوی بود. از همان کودکی با محبت و فامیل دوست بود. وقتی به سن مدرسه رسید من ازدواج کرده بودم. زمانی که به خانه ما می‌آمد با اینکه سن و سالی نداشت ولی سر راه خرید می‌کرد که دست خالی به منزل ما نیاید. وقتی بچه اولم به دنیا آمد، چون قالی می‌بافتم، بچه‌ام را به مادرم می‌سپردم تا مراقبش باشد. علی می‌آمد و بچه را بغل می‌کرد و دور خانه می‌گرداند. بچه دومم که به دنیا آمد او را هم خیلی دوست داشت، اما یک علاقه خاصی به بچه اولم داشت. اسم بچه اول را محمد گذاشته بودیم ولی، چون در خانواده و اطرافیان محمد زیاد داشتیم همسرم می‌گفت محمد را علی صدا بزنیم. تا شهادت برادرم، پسرم را محمدعلی صدا می‌زدیم، برادرم که شهید شد فقط علی صدایش می‌زنیم. برادرم با بچه‌های کوچک خیلی انس داشت و به بچه‌ها بسیار محبت می‌کرد. بچه‌های کوچک را زیر بازارچه منزل پدرم جمع می‌کرد و می‌رفت برایشان خوراکی می‌خرید. علی مهربان و دلرحم بود. قدیم مردم با کوزه یا دبه از چشمه آب شیرین می‌آوردند. یک روز علی که حدوداً هشت سالش بود آمد و گفت به یک پیرزن کمک کرده و با کوزه برایش آب آورده است. ما گفتیم چرا این کار را کردی؟ هنوز توان این کار‌ها را نداری؟ نگفتی یک وقت بیفتی و کوزه پیرزن را هم بشکنی؟ گفت ناراحت نباشید، مراقب هستم و با همین مراقبت به اهالی محله کمک می‌رساند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادر شهیدم علی به مرخصی آمده بود. چند روزی که گذشت دقت که کردم دیدم علی مثل دفعه های قبل حرفی از رفتن نمی نزد و گاهی دور از چشم همه می رفت توی یک اتاق و درب اتاق را می بست و طول می کشید تا بیرون بیاید. یک روز پشت سرش وارد اتاقی که رفته بود شدم با تعجب دیدم دارد پانسمان پایش را عوض می کند. گفتم: علی چی شده؟ چرا به ما چیزی نگفتی؟. علی که دید من متوجه مجروحیتش شدم؛ گفت: دوست ندارم مادر بفهمد و ناراحت بشود. شما هم مراقب باش حرفی نزنی. زخم پایش عمیق بود و درد هم داشت اما طوری رفتار می کرد که کسی متوجه مجروحیتش نشود. حتی   اگر وسیله ای سنگین بود جابجا می کرد و کمک می کرد. ترکش درست به قسمتی که جیب شلوارش بود خورده بود و از همان قسمت پایش مجروح شده بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
علی به احکام الهی اهمیت می‌داد و به دستورات الهی عمل می‌کرد. از سنین کم شروع به نماز خواندن کرد و به حلال و حرام مقید بود. با غیرت بود و همیشه به ما خواهر‌ها سفارش می‌کرد حجابتان را رعایت کنید و بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا (س) را فراموش نکنید. خیلی هم کمک حالمان بود. یادم است قدیم، چون آب لوله‌کشی نبود باید از چاه آب می‌کشیدیم و ظرف و لباس می‌شستیم که این کار خیلی سختی بود. برادرم علی، یک بشکه تهیه کرد و یک شیر آب پایین بشکه جوش داد. آن بشکه را کنار باغمان گذاشته بود و می‌گفت از این به بعد از چاه آب نکشید. خودم هر روز بشکه را پر آب می‌کنم تا شما بتوانید ظرف و لباس‌ها را بشویید. تا وقتی به جبهه نرفته بود، دیگر نمی‌گذاشت ما از چاه آب بکشیم. علی به‌خاطر اینکه اخلاق خوبی داشت دوستان زیادی هم داشت. یادم است بین دوستانش پسر بچه یتیمی بود که مشکل تکلم هم داشت. گاهی درِ خانه ما می‌آمد و دستش را بالا می‌برد و با اشاره حرف می‌زد. سری اول که او را دیدم متوجه نشدم چه می‌گوید. رفتم ماجرا را به مادرم گفتم. مادرم گفت این بچه با علی کار دارد. چون علی قدش بلند است اشاره به قد علی می‌کند که ما متوجه منظورش شویم. گفتم یعنی با علی چه‌کار دارد! مادرم گفت این پسر بچه یتیم است برای اینکه علی خوشحالش کند گاهی یک کبوتر و کمی خوراکی یا پول همراهش می‌کند. برای همین حالا هم آمده و علی را می‌خواهد. برو و با اشاره بگو کنار حیاط بنشیند تا علی برگردد. علی به دلیل اینکه می‌دانست این بچه یتیم است خیلی به او محبت می‌کرد. @Yad_shohada1398
آن دوران علی همراه دوستانش در کار‌های انقلابی شرکت می‌کرد. پس از پیروزی انقلاب وارد بسیج شد و در سن ۱۶ سالگی رفت تا جبهه ثبت نام کند. اما چون هنوز سنش کم بود به خانه برگشت و در شناسنامه‌اش دست برد و تاریخ تولدش را دوسال بزرگ‌تر کرد. بعد با شهیدان مجید رستمی، علی فصیحی، عبدالمجید حیدری و محمد کامران به جبهه اعزام شدند. اولین عملیاتی که برادرم حضور داشت، الی بیت المقدس بود. بعد در عملیات رمضان، محرم یک تا ۵، کربلای یک و۲، والفجر یک تا ۸ و عملیات‌های نفوذی حضور داشت و در آخرین عملیات که والفجر۸ بود ساعت ۱۴:۱۵ روز جمعه ۲۹ بهمن ۶۴ در شهرک دارخوین در بمباران هوایی دشمن به شهادت رسید. پیکر پاکش هم ۲ اسفند ۶۴ در گلزار شهدای بهشت محمد (ص) دستجرد تشییع و به خاک سپرده شد. این را هم بگویم که در یکی از عملیات‌ها مجروح شده و ماجرا را از ما پنهان کرده بود. یادم است برادرم به مرخصی آمده بود. چند روزی که گذشت دیدم مثل مرخصی‌های قبلی حرفی از رفتن نمی‌زند و گاهی دور از چشم همه وارد یکی از اتاق‌ها می‌شود و مدتی بعد خارج می‌گردد. یک روز پشت سرش وارد شدم و با تعجب دیدم دارد پانسمان پایش را عوض می‌کند. با تعجب و دلشوره علت را که سؤال کردم گفت مجروح شده و دوست ندارد مادرمان را ناراحت کند. او از من خواست ماجرا را بین خودمان نگه دارم و باعث ناراحتی پدر و مادرمان نشود که قبول کردم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یادم است بعد از شهادت علی یک نفر از روستای همجوار نزد من آمد و گفت علی خیلی انسان خوب و شریفی بود. او خاطره‌ای نقل کرد و گفت یک روز به خانه شما آمدم و یکی از کبوتر‌های علی را دزدیدم. هنگام فرار یکی از بچه‌های محل من را دید و دست مرا گرفت و نزد علی برد و ماجرا را شرح داد. من منتظر بودم که علی من را کتک بزند یا سرزنش کند، اما در جواب گفت خودم به این پسر گفتم بیاید هر کدام از کبوتر‌ها را که می‌خواهد بردارد. آن لحظه علی آبروی مرا حفظ کرد و من هیچ وقت علی را به خاطر این لطفی که در حقم کرده است فراموش نمی‌کنم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
عملیات والفجر ۸ در تاریخ ۲۰ بهمن۶۴ شروع شد و اینجانب(محمد هاشم پور برادر شهید علی هاشم پور) بعد از چند روز که عملیات انجام شده بود جهت آوردن تجهیزات مربوط به گردان سیدالشهدا یا تعاون لشکر۱۴ به مقر لشکر در شهرک دارخوئین برگشتم(روز جمعه ۲اسفند۶۴) کارهایم را که انجام دادم ظهر شد با برادرم شهید علی ناهار را در محل استقرار گردان سیدالشهدا یا همان تعاون لشکر۱۴ با هم خوردیم و ایشان ساعت۲ بعدازظهر نوبت شیفت نگهبانی با توپ ۷۵ ضد هوایی بود که این توپ تشکیل بر ۳ نفر انجام میشد. شانه گذاری توپ، کمک پدال و شلیک کننده که مسول توپ و شلیک کننده شهید بزرگوار بودند که همان روز تعدادی از خانواده های رزمندگان آمده بودند برای دیدار و اطلاع از احوال آنها که ساعت ۱۴:۱۵ دقیقه هواپیماهای دشمن به منطقه آمده بودند و با تجمع نیروهای مردمی و نظامی مواجه می شوند و شهرک را بمباران می کنند که پدافند شماره یک دم دژبانی لشکر پدافندی بود که شهید علی هاشم پور مسئول آن بودند و در برابر حمله دشمن مقاومت کرده و یکی از هواپیماهای دشمن را سرنگون کرده و یکی دیگر را هم زده که در فاو سقوط کرد و بقیه هواپیماها همه ی بمبها را سر مردم و همان توپ خالی کرده و باعث شهادت مردم عادی و نظامی گشته؛ هر سه خدمه توپ مجروح شدند و برادرم شهید علی هاشم پور به درجه شهادت نائل گشتند. پاهای خدمه ی دوم قطع شده و خدمه ی سوم نیز مجروح گشته؛ ترکشی به ران راست شهید علی هاشم پور اصابت کرده و یکی دیگر به کلیه های ایشان و همچنین تیر کالیبر به قلب ایشان و یک ترکش به سمت چپ سر ایشان اصابت کرده و ایشان به شهادت رسیدند. برادر شهید که مسول معراج تعاون بودند بعد از ناهار به فاو برگشته بودند که به ایشان اطلاع میدهند که بمباران شده وقتی به شهرک برمیگردند و شروع به جمع آوری پیکر مطهر شهدا میکنند به برادر خود میرسند بخاطر اینکه مسولیت این کار با ایشان بوده وقتی با پیکر مطهر برادر خود برخورد میکنند عادی برخورد کرده و فرقی بین ایشان و بقیه ی شهدا نمیگذارند بعد از جمع آوری همه ی شهدا بخاطر حجم زیاد آتش دشمن دوباره به فاو برگشته تا به جمع آوری شهدا و مجروحین آن منطقه مشغول شوند بعد به ایشان اطلاع میدهند که میخواهند پیکر مطهر شهدا را با هواپیما به اصفهان انتقال دهند و از ایشان میخواهند که آنها را همراهی کنند ابتدا مقاومت کرده برای رفتن ولی بخاطر وجود پیکر مطهر برادر ایشان، ایشان را قانع میکنند که بروند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمانی که انقلاب به پیروزی رسید ما دستجرد بودیم. آن روزها هنوز روستای دستجرد برق نداشت. یک موتور برق داشت که سر شب دو ساعت روشن می کردند تا مردم بتوانند از روشنایی لامپ استفاده کنند بعد از دوساعت هم موتور برق را خاموش می کردند. برای همین هیچ کس تلویزیون نداشت. فقط خانواده شهید مجید رستمی یک تلویزیون داشتند که از آن استفاده می کردند. روزی که امام می خواستند تشریف بیاورند بیشتر اهالی دستجرد در خانه حاج حسینعلی رستمی جمع شده بودند تا لحظه ورود امام را ببینند و در جشن پیروزی انقلاب کنار هم باشند. من و شهید علی هاشمپور با بقیه بچه ها هم به آنجا رفتیم تا این پیروزی بزرگ الهی را همراه مردم جشن بگیریم. وقتی داشت تصویر ورود امام پخش می شد یک لحظه تصویر محو شد و همه فکر کردند اتفاقی برای امام افتاده است. که بعد از چند لحظه مجدد تصویر برگشت و همه خوشحال شدند. در آن لحظات به یاد ماندی چند نفر از بچه های خوارسگان اصفهان که گاهی به دستجرد می آمدند شیرینی آورده بودند و حاج رضا فصیحی و شیخ رضا مبینی نژاد بین مردم شیرینی ها پخش می کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یک سری علی وقتی از جبهه به مرخصی آمده بود از کردستان دو تا پیراهن قرمز رنگ که خوش رنگ بود برلی خودش خریده بود. یک روز یکی از آن پیراهن ها را پوشیده بود و از خانه بیرون رفت. بعد خیلی زود برگشت و دیدیم پیراهنش را در آورد. مادر سوال کرد: چرا پیراهنت را در آوردی تازه پوشیده بودی؟ گفت: رفتم بیرون یکی از دوستانم دید خیلی خوشش آمد و گفت: چقدر پیراهنت قشنگ است. دیدم از این پیراهن خوشش آمده است می خواهم ببرم به آن بنده خدا هدیه بدهم بپوشد. او خوشحال شود من بیشتر راضی هستم تا اینکه خودم بپوشم و او از داشتن یک همچین پیراهنی محروم باشد. مادر گفت: خوب این پیراهن را که تازه از کردستان برای خودت خریدی !! علی گفت: اشکال ندارد دوباره که به کردستان رفتم برای خودم می خرم. بعد پیراهن را برداشت برد برای رضای خدا به آن دوستش بخشید تا اورا خوشحال کند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهیدبزرگوار ابتدا به عنوان بسیجی در جبهه حق علیه باطل حضور داشتند بعد از یک مدت دو سال خدمت مقدس سربازی ایشان شروع شد و پس از پایان خدمت مقدس سربازی ۸ روز به عنوان بسیجی در جبهه حضور داشتند. ایشان مهندس رزمی بودند و روی بردیزل کار میکردند همچنین نفر اول پدافند بودند. اولین عملیاتی که ایشان حضور داشتند عملیات بیت المقدس بود، در عملیاتهای رمضان، محرم ۱ تا ۵ ،کربلای ۱و۲ ، والفجر ۱ تا ۸ ، و عملیاتهای نفوذی حضورداشتند و در عملیات آخر (والفجر۸) در شهرک دارخوئین به عنوان پدافند هوایی روز جمعه مصادف با ۲۹ بهمن ۶۴ در ساعت ۱۴:۱۵ دقیقه توسط بمباران هوایی دشمن به درجه رفیع شهادت نائل گشتند. و در تاریخ ۲ اسفند ۶۴ در گلزارشهدا بهشت محمد صل الله علیه وآله و سلم  دستجرد تشییع و به خاک سپرده شدند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398