eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
569 دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌼 🌹 شهید عبدالرضا چاوشی 🌼🌸🌼🌸 فرزند. علی 🌼🌸🌼🌸 سن. 25سال 🌼🌸🌼🌸 شهادت. 1362/9/1 محل شهادت.جنوب محل دفن . کمال آباد جرقویه آن چاوشان عشق اعجاز آفریدند در راه حق جان داده و فرمان خریدند 🌼🌸 بستند بار معرفت بر حق رسیدند چون اختران بر اوج مینا صف کشیدند 🌼🌸 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌻🌻 از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... سرمو گذاشتم رو شونه علی و گریه میکردم. علی هم سعی میکرد آرومم کنه.دیگه شونه هام هم میلرزید. توان ایستان نداشتم. روی زانو هام افتادم. علی رو به روی من نشست.نگاهم میکرد و اشک میریخت.دیگه طاقت نیاورد. به اسماء و مریم اشاره کرد که بیان منو ببرن. کمکم کردن بلند بشم ولی علی هنوز همونجا نشسته بود. اون روز با دفن کردن امین،زهرا رو هم دفن کردن. روزی که قرار بود روز عروسی ما باشه،روز عروسی امین و مرگ زهرا بود. چهل روز از شهادت امین گذشت ولی من هنوز نفس میکشم. گرچه روزها برام تکرار تاریخه ولی خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد.اگه کمک خدا نبود،بارها و بارها پام میلغزید و ایمانم بر باد میرفت. از قفسه کتاب هام،کتابی رو برداشتم که مطالعه کنم،.. چشمم به پاکتی افتاد که امین روز آخر بهم داده بود.نمیدونم چرا زودتر به یادش نیفتادم. بازش کردم.سند ماشین و خونه ش بود که به نام من کرده بود. با یه کاغذ که توش نوشته بود: ✍زهرای عزیزم.سلام تو عزیزترین کسی هستی که تو زندگیم داشتم. دل کندن از تو برام خیلی سخته.خیلی سعی کردم به تو علاقه مند نشم.خیلی تلاش کردم بهت دلبسته نشم ولی تو اونقدر خوبی که اصلا نفهمیدم کی اینقدر عاشقت شدم. تو امانت بودی پیش من.من تمام تلاشمو کردم که مراقبت باشم. نمیخواستم بخاطر من آسیبی ببینی. من همیشه برای سلامتی و طول عمر و خوشبختی تو دعا میکنم. بخاطر من خودتو اذیت نکن. تا هر وقت که بخوای من کنارت هستم ولی زهرا جان زندگی کن،ازدواج کن،مادر باش. من اینجوری راضی ترم.بعد من اذیت میشی ولی قوی باش، مثل همیشه.حلالم کن. من خونه رو نمیخواستم.. سند شو دادم به خاله ش هر کاری خواستن بکنن ولی اونا قبول نکردن.به عمه ش دادم، قبول نکردن.تصمیم گرفتم به اسم خود امین وقف کنم. اما ماشین رو میخواستم. حتی اگه به نامم نمیکرد پولشو میدادم و میخریدمش. اون ماشین پر از خاطرات شیرین من و امین بود. با خودم بردمش خونه... تو مسیر چند بار کنار خیابان نگه داشتم و گریه کردم. گاهی میرفتم تو ماشین و حسابی گریه میکردم.اون روزها من هر روز با ماشین امین میرفتم سر مزار امین و پدرومادرش.بعد میرفتم جاهایی که حتی برای یکبار با امین رفته بودم.حتی گاهی به عمه و خاله ی امین هم سر میزدم. صبح تا شب بیرون بودم و شب که برمیگشتم خونه،میرفتم تو اتاقم.دلم برای پدرومادرم تنگ شده بود ولی شرمنده بودم و نمیتونستم تو چشمهاشون نگاه کنم. باباومامان هم مراعات منو میکردن.با اینکه خودشون دلشون خون بود ولی به من چیزی نمیگفتن. سه ماه بعد علی وقتی منو تو کوچه تو ماشین امین دید،عصبانی شد. از ماشین پیاده م کرد و برد داخل.باباومامان هم بودن.داد میزد و سویچ ماشین رو میخواست. من با اشک نگاهش میکردم. از عصبانیت سرخ شده بود. دستشو سمت من دراز کرده بود و سویچ رو میخواست.همون موقع محمد هم رسید.با عجله اومد تو و به علی گفت: _چرا داد میزنی؟!!! علی با عصبانیت گفت: _ماشین امین دست زهرا چکار میکنه؟ محمد تعجب کرد و به من گفت: _آره؟؟!!! ماشین امین دست توئه؟؟!!!! من مثل بچه ای که تنها داراییش یه اسباب بازیه و میخوان ازش بگیرن با التماس نگاهشون میکردم.علی هنوز دستش سمت من دراز بود و سویچ رو میخواست.بابا گفت: _بسه دیگه راحتش بذارید. علی باتعجب به بابا نگاه کرد و گفت: _ولی آخه شما میدونید.... بابا نگاهش کرد.علی فهمید که نباید دیگه چیزی بگه،ساکت شد.ولی دوباره بدون اینکه به بابا نگاه کنه گفت: _اگه یه بار دیگه زبونم لال قلبش... بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_علی ولش کن.دست از سرش بردار. علی عصبانی از خونه رفت بیرون. اولین باری بود که تو خونه ی ما کسی رو حرف بابا اما و اگه آورده بود. نه اینکه بابا زورگو باشه. همیشه عاقل ترین بوده و ما بچه هاش خوب میدونیم بابا درست ترین راه رو میگه. اهل نصیحت کردن نیست و با نگاهش به ما میفهمونه کارمون درسته یا نه.اما امروز علی بخاطر من به بابا نگاه نکرد. علی بعد روز دفن امین، از وقتی رو شونه ش گریه کرده بودم دیگه علی سابق نبود.می فهمیدمش ولی تنها دلخوشی منم فقط اون ماشین بود. شرمنده بودم. رفتم تو اتاقم.نیم ساعت بعد با علی تماس گرفتم.جواب نداد.بهش پیام دادم: _داداش مهربونم،نگران قلب من نباش.قلبی که یه بار ایستاد و بخاطر امین دوباره تپید،بخاطر امین دیگه نمی ایسته. چند دقیقه بعد پیام داد: _دلم برای خنده ها و شوخی هات تنگ شده. چیزی نداشتم بهش بگم.فقط شرمنده بودم. همه ی خانواده بخاطر حال من ناراحت بودن. اما من حتی نمیدونستم این ناراحتی تموم شدنیه یا نه. با خودم گفتم روزی که من بتونم بخندم و شوخی کنم دیگه نمیاد. چند دقیقه بعد محمد اومد پیشم.نگاهم کرد.دوباره چشمهاش پر اشک شد.سرمو انداختم پایین.شرمنده بودم. بابغض گفت: _زهرا،این روزها کی تموم میشه؟ جوابی نداشتم.گفت: _چقدر باید بگذره که بشی زهرای سابق؟ زهرای قوی و خنده رو. تو دلم گفتم اون زهرا مرد،کنار امین دفن شد. دیگه برنمیگرده ولی نمیتونستم به برادرهایی که اینجوری دلشون برام میسوخت این حرفهارو به زبان بیارم. محمد چند دقیقه نشست و بعد رفت. یه شب خواب امین رو دیدم.... گفت هفته ای یکبار بیا. اگه قرار باشه هفته ای یکبار برم سر مزارش بقیه روزها رو چکار کنم؟ همون روزها بود که مریم اومد تو اتاقم. گفت: _طاقت دیدن تو رو تو این وضع نداشتم. برای همین کمتر میومدم پیشت.ولی زهرا این وضعیت تا کی؟ الان پنج ماه از شهادت آقا امین گذشته. یه نگاهی به مامان و بابا کردی؟ چقدر پیر و شکسته شدن.داغ امین بزرگ بود برای همه مون.تو بیشترش نکن. راست میگفت ولی باید چکار میکردم.همه از دیدن من ناراحت میشدن.شاید حق داشتن.قیافه من ناراحت کننده بود. چند روز بعد همه خونه ما جمع بودن. حداقل هفته ای یکبار همه دور هم جمع میشدیم.تو این مدت وقتی همه بودن من تو اتاقم بودم.اما امشب میخواستم پیش بقیه باشم.گرچه خیلی برام سخت بود ولی دیگه نمیگفتم نمیتونم. رفتم تو هال نسبتا بلند سلام کردم. سرم پایین بود ولی نگاه همه رو حس میکردم.مامان گفت: _سلام دخترم. به کنارش اشاره کرد و گفت: _بیا بشین. رفتم کنارش نشستم.سکوت سنگینی بود. سرمو آوردم بالا.به مامان نگاه کردم. مامان با لبخند نگاهم میکرد.لبخند شرمگینی زدم. مریم راست میگفت، مامان خیلی شکسته شده بود. چشمهام پر اشک شد ولی نباید اجازه میدادم الان بریزه.به بابا نگاه کردم. بالبخند رضایت نگاهم میکرد.شرمنده تر شدم. بابا هم خیلی شکسته شده بود.تقریبا همه مو هاش سفید شده بود.دیگه نتونستم اشکمو کنترل کنم و ریخت روی صورتم. همونجوری که به بابا نگاه میکردم سریع پاکش کردم و لبخند زدم. علی ناراحت نگاهم میکرد. محمد با نگاهش تأییدم میکرد. اسماء و مریم هم نگاهم میکردن و از چشمهاشون معلوم بود از دیدنم خوشحال شدن.ولی چهره همه داغ دیده بود. سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم... زهرا خانواده ت این مدت باهات مدارا کردن.حالا نوبت توئه که محبت هاشون رو جواب بدی. سرمو آوردم بالا.رضوان بغل مریم بود.یک سال و نیمش بود ولی من راه رفتنش رو ندیدم.بلند شدم.بغلش کردم و باهاش حرف میزدم.به مامان گفتم: _بقیه بچه ها کجان؟ مریم بلند شد رفت سمت حیاط و بچه ها رو صدا کرد.بچه ها ساکت اومدن تو خونه... تا چشمشون به من افتاد جیغی کشیدن و بدو اومدن پیشم. دلم واقعا براشون تنگ شده بود. 👇🔔 ادامه دارد ........ ✍نویسنده : بانو مهدی یار
حفظ آثار شهدای دستجرد
من اوایل انقلاب در روستای زیار مغازه جوشکاری داشتم و آنجا کار می کردم. وقتی دستجرد پایگاه بسیج ایجاد شد من آنجا نبودم. و خیلی کم شهید علی هاشمپور و بقیه بچه ها را می دیدم. سال ۱۳۵۹ برادرم به کردستان رفته بود من هم خیلی دوست داشتم به جبهه بروم. یک روز به منزل یک پاسداری رفتم تا جوشکاری کنم به ایشان گفتم: من خیلی دوست دارم به جبهه بروم اما نمی دانم چطور باید بروم. پاسدار گفت: اگر خانه ی مرا قشنگ جوشکاری کردی من کمکت می کنم که به جبهه بروی.‌ جوشکاری منزل پاسدار که تمام شد فردای آن روز به سراغ پاسدار در خیابان بزرگمهر به مسجد روح الله رفتم. آنجا برای جبهه ثبتنام کردم. بعد به دستجرد رفتم و به شهید علی فصیحی و عبدالمجید حیدری و شهید مجید رستمی جریان ثبتنامم برای جبهه را گفتم. آنها هم گفتند: ما هم به جبهه می آئیم. بعد از اینکه بچه ها برای جبهه رفتن اشتیاق نشان دادند همگی به پادگان غدیر رفتیم تا آموزش ببینم. پس از آموزش؛ نیروها آماده اعزام شدند. عبدالمجیدحیدری و شهید مجید رستمی و شهیدعلی فصیحی گفتند: هر جا ما را بردند می رویم. من گفتم: من می خواهم به آبادان بروم. با یک نفر مشورت کردم. گفت: اگر شما می خواهی به آبادان بروی امروز اعزام هست نیا و برو فردا بیا تا به آبادان اعزام شوی. فردای آن روز آمدم و به آبادان اعزام شدم؛ وقتی به آبادان رفتم هنوز محاصره بود. من دارخوئین ماندم و آن سه نفر رفقا به کردستان رفتند. وقتی به مرخصی آمدم شهید علی هاشمپور را دیدم گفت: من هم اینبار با شما به جبهه می آیم. ایشان اول به اصفهان رفت و آموزش دید بعد به جبهه اعزام شد و به گردان حضرت اباالفضل "علیه السلام" رفت که در آن گردان عباس خدامی هم آنجا بود. من در گردان امام موسی بن جعفر علیه السلام بودم و هر روز با شهیدعلی هاشمپور همدیگر را می دیدیم. ما حدود سه ماه جبهه بودیم و بعد همگی به مرخصی آمدیم تا با خانواده هایمان دیدار کنیم و بعد مجدد به جبهه برگردیم. بعد از مرخصی من به جبهه برگشتم ولی شهید علی هاشمپور نتوانست بیاید. بود تا عملیات محرم که می خواست شروع شود علی هاشمپور هم به جبهه آمد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
Khamenei.irکلمه «شهید»، یک کتاب است.mp3
زمان: حجم: 3.66M
Mahmood: 🎙 | کلمه «شهید»، یک کتاب است 🌷 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «عنوان «شهید» یک عنوانی است که نباید از آن آسان عبور کرد. در کلمه‌ی «شهید»، مجموعه‌ای از ارزشهای دینی و ملّی و انسانی نهفته است. وقتی شما میگویید «شهید»، در واقع این کلمه یک کتاب است؛ مجموعه‌ای از معارف دینی در این کلمه هست، مجموعه‌ای از معارف ملّی در این کلمه هست، مجموعه‌ای از معارف و مکارم اخلاقی در این کلمه هست؛ این کلمه خیلی کلمه‌ی مهمّی است.» ۱۴۰۱/۰۸/۰۸ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
به نام خدا 🌸 عملیات. نصر 8 🌼🌸 رمز.یا محمد ابن عبدالله (ص) 🌸🌼 تیپ دشمن. 4 🌼🌸 تیپ خودی.2 🌸🌼 تانک غنیمتی.5 🌼🌸 تانک انهدامی.13 🌸🌼 کشته وزخمی دشمن 2000 🌼🌸 اسیر دشمن. 200 🌸🌼 منطقه. ماووت هفته بسیج گرامی باد. 🌼🌸 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمتی از وصیتنامه شهید حسنعلی احمدی آری برادران و خواهرانم بیدار شوید برای نابودی کفر به پا خیزید.وکفر را نابود کنید واز شما می خواهم امام راتنها نگذارید.که اوپیشوای شماست. 🌷🌹 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حاج سید محسن حسینی006 - 128&129 (2) آیه 128و129 انعام -بخش دوم- 28-07-1401.mp3
زمان: حجم: 28.26M
💚 💚 💚 💚 💚 🤍 🤍  ☫  🤍 🤍 ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ 355 مین صوت پنجشنبه شب 24 ربیع الاول 1444 آیه 128 و 129 سوره مبارکه قسمت دوم تفسیر جامع وبروز. از قرآن کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما دعای فرجت را همه دم می خوانیم ما همه منتظر آمدنت می مانیم                     ★★★~~★★★ السلام علیک یا صاحب الزمان «اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآء، وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ، فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد، اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ، مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ، اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى، فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِب الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ». 🌹🌿 🤲 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمان: حجم: 1.75M
نظر سید احمد رضوی در خصوص فایل سخنرانی خانم خراسانی که جدیدا در فضای مجازی منتشر شده است. ✅ زمان شناس باشیم 🔹 مومن باید بصیرت داشته باشد، زمان شناس باشد، عرصه را بشناسد، پازل دشمن را بشناسد 🔹 نباید تکمیل کننده پازل دشمن باشیم لطفا منتشر کنید بسیار مهم کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398